🍃🌸🍃🌸🍃🌸'
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸'
بسم الله الرحمن الرحیم
اعذو باالله من شیطان رجیم ....
پناه بر خدا از شر شیطان و آدم هایی که خواسته یا ناخواسته در راه ابلیس قدم بر میدارند🌿'!
هرگونه کپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حرام و غیر قانونی میباشد!
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-🚶🏿♂
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#پارت_اول🙋🏻♂🔥
-شهریور سال 1380 بود که مامان حورا فهمید قراره جمعشون سه نفره شود …
یعنی قرار بود به همین زودی ها طعم مادری را بچـشد💚🌱'
وقتی این را به علی ، همسر و همدمش گفت…
اوهم باور نمیکرد (:
سر از پا نمیشناخت و روز شماری میکرد تا زودتر پدر شود !
یکی به خاندانشان قرار بود اضافه شود🦋•
قرار بود خون او در رگ های کودکی جریان پیدا کند که حالا وسیله ای شده بود برای ادامه نسل پدرش و او ……!
گذشت . . .
با امید به دنیا آمدن فرزندشان ماه ها گذشت🚶♂
خاندان همسرش علی، همه چشم انتظار اردیبهشت بودند . ماهی که قرار بود وارثی از تبار خودشان پا به دنیا بگذارد!
و خانواده خودش هم چشم انتظار نوه خودبودند♥️'
همه برنامه هایشان برای اردیبهشت بودکه
اسفند همان سال
درد تمام سر و جان حورا ، مادر دخترک را گرفت..
آنقدر درد زیاد بود که حس میکرد تک تک استخوان هایش درحال خورد شدن هستند!
با کلی استرس و ترس او را به همان بیمارستان نزدیک خانه خود بردند🙂
دکتر ها دور حورا تجمع کرده بودند!
ماه هفتم بارداری این درد ها عجیب بود
تا اینکه او را به اتاق دیگری منتقل کردند
بعد از گذشت دقایقی
دکتر ها فهمیدند ، بله(:
فرزند این خاندان قرار است مثل اینکه هفت ماهه دنیا بیایید
ولاغیر بچه را باید دنیا می آوردند🌱
دوماه زودتر از حالت عادے'
قرار بود فرزندشان اردیبهشتی شود اما
حالا اسفند به دنیا آمده بود!
نویسنده✍🏿: #الفنـور_هانیهبانـو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣