مادرمرفتبہسمتراست،
اونماومدسمتراست...
مادرمرفتبـھچپ،اونماومدچپ...🖤
رفتمجلوگفتمچیـھھھ؟!!
اونمبـےحیاقدشدرازه...
دستشوبلندکرد...
اماحیف!! قدمکوتاهبود😭💔
بلندشینهندزفریاروبیارین(:💔
امشبشبامامحسنِها..!
یِنوحھمشتـےبفرستمحالوهوایِدلامون
امامحسنۍشھ!🚶🏿♂
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
.🌱♥️🖇-!
♥ 🍃
🍃
•
•
‹•روایتـےازطُ🌿'•›
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: “چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!”
همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه.
#سلامبرابراهیـم📚'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
❥↬|@JONON_128|_۲۰۲۱_۰۹_۱۴_۱۲_۴۲_۳۲_۶۵۲.mp3
5.22M
حـرمبنامیشـھ ،
شبیـھاربعینبروبیامیشـھ :))💔
حـٰاجاحمدمیگـھ:
منوشماکوچکتریننقشـےنداشتیم
هدایتفقطبـھعھدهخداوندبوده
میبینـےرفیق؟!
بزرگمردیمثلِحـٰاجاحمدمتوسلیان
دربرابرخداخودشروچقدرکوچڪ
میبینـھ..:))♥
#حـٰاجاحمدمتوسلیان'
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و پنج
- هانیه :
وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…!
----
- سلام ، من اومدم🤠
+ سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟
- اره خوب بود با زنعمو و نیلی کلی حرف زدیم
کسی اینجا بوده🧐
- وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻
+ خب دوست های شما بودن؟🚶♀
- نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن…
----
وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند
که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم😣
تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم✋🏻
رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه
لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم
بعد دو تقه ریز به در
مامان امد داخل👀🌿
گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود
داشتم زیر لب شهادتین میخواندم
اما…
مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟
گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه 😀😅!
مامان امد و کنارم نشست و گفت :
+ اومده بودن کار خیـر داشتن …
اومده بودن که
که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن💍!
وقتی مامان گفت خواستگاری
اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که
چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟
ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم😅
بعدش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم :
مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶♀
بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟
مامان گفت که :
اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن
بعد تو را خواستگاری کردن😃
ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت
بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن🚶♀
- چی گفتن از پسرشون؟!
+ اسمش سید محمده
کار دولتی داره
متولد دهه هفتاد
ماشین هم که داره
یک خواهر هم داره که مجرد هست
دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین ☺️
به مامانم گفتم که :
چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد😑💔
شیرینی هم نیوردن که 🙁
اه
ای کاش زنگ بزنی بگی دفع بعد دانمارکی بخرن
مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که:
هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر
اگه میخوای بگو
نمیخوای باز بیابگو
الکی غر نزن😣!
بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود
بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم
گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه
...
هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم…
سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد
به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون
الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ !
شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست
مامان ظهر
به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره
از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش !
شب یکم
با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد
اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن 🤐...
موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه
اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه……
کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو