eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇮🇷】
5.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : برای اینکه وقت زودتر بگذره حاجی شروع به خواندن یک غزل از حافظ کرد🕊🍀 ( الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها به می سجده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها♥️🌱) شعری که حاجی گفت خیلی قشنگ و پر مفهوم بود یکم باید دقت میکردی تا تفسیرش و میفهمیدی. داشتم به این فکر میکردم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها✋🏻 یاد شب مهمانی عمو افتادم ..'! به خاطر عاشقی سرزنش شدم(:؟ چون عاشق خدا شدم نمیخواستم حرفش را زیر پا بزارم چادر سر کردم و نماز خواندم…~ ولی خب همین دردسر و تمسخر ها الان در حال حاضر برای من خیلی ارزشمند هست🙂💚 یک عمر خلاف حرف خدا عمل کرده بودم حالا چندتا فحش یعنی نمیتوانستم برای خدا بخورم ؟ مگه ادعا نمیکنند عشق مقدس هست!؟ پس کدوم عشق از عشق به خدا مقدس تره!؟🚶‍♀ انقدر با خودم حرف زدم تا اینکه حاجی از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت: + به به اینم سید محمد ما ، آقا سید با شما کار دارند پیرد مرد خیلی شوخ و شادی بود از خوشحالی زیاد اون لحظه یادم رفت که نامحرم هست و دستم را جلو بردم🤦‍♀ حالا خوب بود چند دقیقه قبل داشتم از عشق به خدا میگفتم ولی خب چه کنم من نه سال اینطوری زندگی کردم بعضی وقت ها یادم میرود🚶‍♀💔 سید محمد با تعجب نگاه من میکرد و نهایتا دستش را گزاشت روی سینه اش فهمیدم که ای وای عجب اشتباهی کردمتو جمع ضایع شدم حس خنده و خجالت وقتی باهم قاطی بشه دیگه نمیتونی خودت کنترل بکنی با عجله گفت : ببخشید نمیدانستم شما اینجاهستید ! حاجی با اجازه من میرم یاعلی✋🏻'! بعد هم به سرعت از حجره رفت بیرون… انقدر سریع که مهلت نداد حداقل حاجی جوابش را بدهد --- + حاجی☹️💔 چرا اینطوری کرد!؟ مگه چیکار کردم به خدا حواسم نبود دستم را بردم جلو🚶‍♀ - والا نمیدونم دخترم جوانه دیگه ، تو ببخشش + ممنون ، ببخشید خدانگهدار😕✋🏻 --- اشتباه کرده بودم ولی زیر بار نمیرفتم این خصلت که "از همه طلبکار هستم" هنوز توی من بود و باید اول وقت ترکش میکردم عصبانی دنبال همین سید راه افتادم بالاخره شیرینی خریده بودم از صبح در به در دنبالش گشته بودم که تشکر بکنم لااقل شیرینی هارا تحویلش بدم فکر نکنه من بی ادب هستم یکم تند تر قدم برداشتم! نزدیک مسجد چند قدم باهاش فاصله داشتم داد زدم اقا محمد چند لحظه صبر کنید ایشون هم سرش را تکان داد و گفت بفرمایید! زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید 🤫! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 ‌‌- هانیه : وقتی گفت زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید خیلی بهم بَـر خورد! فکر کردم سرزنشم میخواهد بکند و خودش را خیلی دست بالا میداند💔☹️ برای همین گفتم: اگه کار من زشته کار شما چیه!؟ زشت نیست که فقط خودتان را میبیند😠!؟ مگه من چیکار کردم..!؟ این همه راه اومدم بابت آن شب از شما تشکر بکنم در کل به خاطر من زخمی شده بودید! هرچقدر هم میخواهید بابت زخم هایی که خوردید پولش را بهتون میدهم اینم شیرینی شما بیچاره چشم هایش چهارتا شده بود توقع نداشت که من اینطوری رفتار بکنم وقتی که شیرینی را جلو بردم به خودش آمد و باز دوباره مثل همیشه سنگین گفت ممنون! شیرینی را نگرفت اشاره کردم به سکوی کنار خیابان و گفتم من میزارم همینجا بماند اگر نگیرید🤠 شیرینی را گرفت و گفت که توی مسجد پخش میکنم یاعلی✋🏻 خب هرکسی جای من بود ناراحت میشد برای همین گفتم : این شیرینی را من برای شما گرفتم نه برای بقیه🚶‍♀! با تاکید گفتند که من شیرینی نمیخورم به نیت شما پخش میکنم… خیلی تعجب کرده بودم مگه شیرینی هم حرام بود که نمیخواست بخورد برای همین پرسیدم چرا؟ چرا اینطوری رفتار میکنید؟ و ایشان خیلی کوتاه جواب دادند تشکر میکنم که تا اینجا آمدید و به سمت داخل مسجد رفت☹️🚶‍♀ زیر لب گفتم : به درک اصلا نخور بده بقیه بخورند بهتر حداقل یک دعایی به جانم میکنند راه افتادم سمت خانه پیاده داشتم میرفتم که ماشین بگیرم توی راه به این فکر میکردم خوب شد دیگه تشکر هم کردم … آخرین باری که رفتم اصفهان بابا بزرگ برایم یک قرآن جیبی خریده بود از ان موقع به قولم عمل کردم و هر روز چند صفحه با معنی میخواندم به آیه 63 بقره رسیده بودم خیلی بهش فکر کردم تا که به این نتیجه رسیدم هر کتابی که ما میخوانیم یک پیامی دارد 🌱 منبع همه این پیام ها فکر آدم هاست و فکر و ذهن زاده دست خدا پس کاملترین و جامع ترین کتاب همین قرآنه😍 یک صفحه از قرآن اندازه سه چهارتا کتاب پیام مفید داره🙂💚 اینطوری زندگی خوبی میتونی برای خودت بسازی ! ضمنا دیگه نمیخواهد دو ساعت دنبال کتاب های خوب و پر فروش بگردی.. --- آیه ۶۳ بقره : کتابے را ڪه به شما داده ایم را جدی بگیرید و مطالبش را آویزه گوش کنید تا بتوانید مراقب رفتارتان باشید 🧡(:'! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 "شصت روز بعد" - پدر هانیه (علی) : همانطور که اطلاع دارید من و برادرم مدیر یک شرکت بودیم و پدر پارسا طرف قرارداد و سرمایه گذار شرکت بودند… اوایل سعی کردم که هانیه را راضی به وصلت با پارسا بکنم🚶‍♂ میخواستم از این طریق هم سود شرکت زیاد بشود و هم روابط بهتر و دوستانه تر بشود! اینطوری ما با پدر پارسا فقط رفیق و همکار نبودیم بلکه فامیل هم میشدیم این به نفع ما بود و کلی مزایا داشت✋🏻 هانیه قبول نمیکرد و میگفت دلم نمیخواهد آقابالاسر داشته باشم ! و بعدش کلا تغییر کرد تغییر عقیده… تغییر افکار… تغییر باورها تغییر🌱'! به خاطر این تغییر های ناگهانی از دستش عصبانی بودم رفتارهایش در خانواده ما اصلا مناسب نبود! چند روزی اصفهان رفت … وقتی برگشت ، سیاوش ترتیب یک مهمانی را داد تا من و هانیه آشتی بکنیم و خب بعدش داستان دعوت پارسا و حمله پارسا در خیابان به هانیه و دادگاه بود😪"! همین دادگاه باعث شد که پدر پارسا من و برادرم را تحت فشار قرار بدهد… مبلغ سرمایه اش را تا حداقل سه روز دیگه میخواست وگرنه شکایت میکرد 🚶‍♂ سرمایه را ما خرج شرکت کرده بودیم و پول آنچنانی نداشتیم که بخواهیم پرداخت بکنیم ! چک هم قبول نمیکردند😣... سیاوش گفت که درد پدر پارسا ، خود پارسا است! باید بریم دادسرا و رضایت بدهیم هرچقدر بیشتر پارسا داخل زندان بماند و پرونده اش سنگین شود و سابقه دار بشود برایمان بدتر میشود البته پارسا فقط به خاطر هانیه زندان نرفت پرونده های دیگه ای هم داشت🚶‍♂ به اجبار بدون اینکه چیزی به هانیه و مادرش بگویم رضایت دادم همان روز هم پارسا با هزار تا پارتی آزاد شد⛓✋🏻 دوباره یکی دوهفته ای روابط ما با پدر پارسا خوب شده بود و ایشان به خاطر رضایت من قید گرفتن مبلغ سرمایه رد زدند. . .! بعدش هم طی یک جلسه اعلام کردند که چون پارسا فعلا بیکاره قراره بیاد شرکت و باما همکاری بکند 😕 پارتی تا دلت بخواهد هست ...! روز ها خیلی خوب پیش میرفت شاخص سهام شرکت رشد داشت و باعث شده بود اسم و برند شرکت معروف شود.. خیلی روی کیفیت دقت داشتیم ! به خاطر سود زیاد حساب های بانکی ماهم سود برده بود😅 کم کم پارسا وقتی روال کاری دستش امد شرکت جداگانه برای خودش تاسیس کرد .. و حالا اینبار ما سرمایه گذار شده بودیم😄! در این قوم و قبیله ها اول پدرها بزرگ میشوند بعد کم کم پسرهایشان را سرکار میآورند … و خیلی شیک و مجلسی اعتبار پدر به پسر منتقل میشود یک شبه راه صد ساله برای خیلی ها طی میشود🚶‍♂ توی مناقصه ها شرکت میکردیم … از شرکت های زیر شاخه بازدید میکردیم 👀 مهمونی های مختلف میگرفتیم تا با شرکت های خارج از کشور قرارداد ببندیم 🤓 تبلیغات زیاد باعث شناخت مردم شده بود.. خیلی روال خوبی بود تا اینکه… کم کم پارسا دو سه روز درمیان به شرکت سر میزد ..! حقوق کارگر ها و کارمند ها چند روز جلو ،عقب میشدودر واقع نظم کاری بهم خورده بود! اعتراض ها زیاد شده بود و کارگر ها به خاطر حقوق کم یا عدم پرداخت حقوق دست از کار کشیدند و کلی بدهکاری بالا اوگمد … تولیدمان کم شده بود بعضی شرکت ها سهام خودشان را میخواستند '! و بعضی ها هم درخواست لغو قرار داد را داده بودند نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - پدر هانیه ( علی‌): اوضاع شرکت خیلی بهم ریخته بود با پدر پارسا قرار گذاشتیم که صحبت بکنیم یک رستوران قرار گذاشتیم و با تاخیر پدرش حضور پیدا کرد ... بهشون گفتیم : وضعیت شرکت خیلی غیر قابل کنترل شده کارگر ها دست از کار کشیدند و تولید نداریم طرف قرارداد ها، قرارداد را فسخ کردند کلی چک ، برگشت خورده سرمایه گذار ها پولشان را میخواهند و با نگرانی ادامه دادیم... پارسا هم خیلی کم پیدا شده! یک ساعت و نیم برایشان صحبت کردیم ایشان گفتند: مادر پارسا سکته کرده و الان بیمارستان هستنو برای همون سرشان خیلی شلوغه رفاقتی از من و سیاوش خواست تا یکم از خودمان وسط بزاریم تا شرکت سامانی بگیرد حقوق کارگر ها را بدهیم و چک هارا صاف بکنیم بعدش باما حساب میکند … ما چندین سال بود رفیق بودیم برای همان توی عالم رفاقت قبول کردیم 🚶‍♂ از فردای آن روز کارگر ها را داخل سالن جمع کردیم و بهشون گفتیم تا آخر هفته حقوقشان واریز میشود … خوشحال شدند و دوباره دستگاه ها را روشن کردند و کار دوباره شروع شد✋🏻 یک سر هم رفتیم بانک و از حساب خودمان چک های برگشت خورده را صاف کردیم ! به شرکت های معترض زنگ زدیم و عذرخواهی و اعلام حمایت کردیم😌 یک روز دو روز یک هفته گذشت خبری از پارسا و پدرش نبود! چندبار زنگ زده بودیم اوایل بعد از چند بوق میگفت- مشترک موردنظر در دسترس نیست!- اما الان کلا بوق هم نمیزد☹️ با نگرانی رفتیم سمت خانه پارسا و پدرش اما هیچ کس نبود … چیزی نگذشت حدود یک هفته بعد که آمدند و شرکت را پلمپ کردند! فهمیدم ... پارسا و پدرش پول ها را برداشتند و از چند جا دزدی کردند و رفتند خارج از کشور …! شرکت پلمپ شد ماهم کلی بدهکاری بالاآوردیم 🚶‍♂ حسابمون خالی بود و طلبکار ها زیاد… به اجبار خانه را فروختیم و سهم طلبکار هارا دادیم چند منطقه چد محله پایین تر خانه کوچک تری خریدیم ! از شر طلبکار ها که راحت شدیم فرصت کردیم یکی یکی وسیله هارا بچنیم متاسفانه کاری نداشتم و بیکار بودم 😓 صبح ها تا ظهر توی حیاط راه میرفتم و میگفتم ای کاش اعتماد نکرده بودم … ای کاش'! هرچقدر دنبال پارسا و پدرش گشتیم نبودنو کلی هم با هانیه دعوا کردم که اگر الان زن پارسا بودی میدانستیم حداقل کجا رفته اند!! پیدا نشد که نشد💔✋🏻 رفتم آگاهی و شکایت کردم پول و چک از من گرفته بود و حالا اصلا معلوم نبود کجاست طلب داشتم دستش! شکایت نوشتم و شماره خودم را دادم تا اگر خبری شد به من اطلاع بدهند. . . یک ماه رفتم و آمدم هیچی به هیچی واقعا با این اوضاع مالی و تورم ها فشار زیادی روی خانواده بود ! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و پنج - هانیه : بعد از اینکه بابا کلی بدهی بالا آورد مجبور شدیم خانه را عوض بکنیم … پارسا و پدرش پول همه رو کشیده بودند بالا و رفته بودند 🚶‍♀ با مامان یکی یکی وسیله ها را جمع میکردیم! خیلی اون روزها ناراحت بود یک روز بهم گفت : یک عمر باآبرو زندگی کردیم حالا الان باید از اینجا بریم…(: گفتم : یک عمر با آبرو در برابر مردم زندگی کردیم یک عمر به خاطر مردم و حرفشون زندگی کردیم حالا خوشحالم که یک روز از این عمر هم میخوایم به خاطر خدا زندگی بکنیم 😃🌱 مامان حورا میگفت : ما عادت نداریم بریم. محله های پایین تر زندگی سخت میشه اصلا برای ریه های خودت دود خطرناکه! بهشون گفتم که زندگی بالاخره بالا پایین داره منم ریه هایم چیزی نمیشه به قول خودت عادت میکنیم دیگه بعد هم یک شعری که تازگی حفظ کرده بودم خواندم ( یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور) خودم نمیدانم چجوری این حرف هارا زدم خدا خواست مطمعنم🙂 خدا حواسش به آدم ها هست اگر ببینه یکی از بنده هایش ناراحته سریعا یک فرد را مامور میکند تا بنده اش را شاد و آرام بکند(: و من عشق اینجور ماموریت ها♥️🌱! مامان آن روز کلی خندید و افتاد دنبالم که چجوری این چیزها را یاد گرفتم …… روز کنکور صبحانه خوردم و با تاکسی رفتم حوزه برگزاری آزمون … با اعتماد به نفس به کسایی که امده بودند نگاه میکردم ای خدا هیچی نتوانسته بودم بخوانم کنکور را دادم ولی خیلی اشتباهاتم زیاد بود🚶‍♀ ولی اصلا غمگین نبودم حاضر بودم کنکور که آزمون مهمی هست خراب بکنم اما ای کاش زودتر میفهمیدم باید تغییر کرد🌱" همچین هم بیکار نبودم ناراحت نبودم چون وقتی درس نمیخواندم دنبال تغییر بودم در راه خانه با ابراهیم حرف زدم بهش گفتم امسال مهمترین آزمون من همین تغییر بود نه کنکور 🤓 خیلی باهاش درد و دل کردم و گفتم که چه بر سر پدرم آمده گفتم شاید اگر برادر داشتم الان کمک حال بابا علی بود …(:! چه رفاقتی بهتر از رفاقت با ابراهیم..؟ هیچ وقت منحرفت نمیکرد هیچ وقت پولتو را بالا نمیکشید هیچ وقت مسخره ات نمیکرد هیچ وقت تو را به دیگران ترجیح نمیداد آخر رفاقت همین ابراهیم بود🙂✋🏻 ابراهیم آسمانی … وقتی رسیدم خانه با افتخار گفتم که من گند زدم 😂 مامان بعد از روزی که باهاش حرف زده بودم خیلی شاد شده بود … ولی انگار باباعلی عصبانی شد از اینکه کنکور رل بد دادم☹️ با دلخوری گفت : مردم دختر دارند ماهم دختر داریم گفتم حداقل امسال کنکور قبول میشی برای خودت چیزی میشی🚶‍♂! درکش میکردم فشار زیادی تحمل میکرد برای اینکه ناراحت نباشه گفتم: بابا امسال نشد سال بعد کنکور میدم بعدشم این همه توی کنکور قبول شدن بیکار هستن سال بعد و که از من نگرفتند شاید قسمت نبوده مهمترین کار ما همین خداست عصبی نگاهم کرد و فرار بر قرار ترجیح دادم بعد ها جمله خودم را نوشتم و وصل کردم به دیوار تا یادم بماند.. کی هستم و چجوری به اینجا رسیدم تا اگر خدا خواست و یک روزی مدرک گرفتم مغرور نشوم همانطور که ابراهیم مغرور نشد(:🌿 ابراهیم ابراهیم ابراهیم ..! غرور نداشتی که امروز انقدر معروف شدی ✋🏾 | عبـادت تسلیـم تحصیـل🌿`°!| این سه تا کلمه خیلی کامل بودند(: ابراهیم خیلی تسلیم بود اگه توانسته و موفق شده ماهم میتوانیم من دوران دبیرستان تقلب زیاد میکردم و اما حالا میخواهم دوباره تقلب بکنم از روی زندگی ابراهیم میخواهم تقلب بکنم این حلال ترین تقلب زندگیم قطعا هست..! نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و شش - هانیه : عمو و زن عمو با نیلی شب نشینی خانه ما آمدند… عمو سیاوش داشت میگفت باید فردا دوباره آگاهی برویم! زن عمو خیلی ناراحت بود چندباری هم کنار مامان حورا گریه کرد و گفت : من عادت ندارم اینجا زندگی بکنم همه جا مثل قفس شده ! فکرش را هم نمیکردم یک روز بخواهم توی اینجا زندگی بکنم💔' مامانم بهش گفت : زمین خدا یکیه حالا بالاشهر و پایین شهر نداره که خداروشکر که ضرر به مالمون خورد جونمون حالا که سالمه خودش خیلی هست✋🏻 اما آرام نشدن🤷‍♀ نیلی و من رفتیم اتاق خواب … با تعجب داشت نگاه اطرافش میکرد🙄 ---- - هانیه اینا چیه چسبوندی به اتاقت؟ + عکسه دیگه :| - این کیه😑!؟ + یه آقایی به اسم ابراهیم - خب درموردش بگو ببینم کدوم سلبریتیه !؟ احتمالا برای لبنان و کشور های اطرافشه🚶‍♀ + اسمش ابراهیم هادی خیلی طرفدار داره🌿✋🏻 ورزشکاره خیلی معروف😌 تازه یه کتابم داره خیلی قشنگه ولی نمیدونم الان خودش کجاست🚶‍♀ - عجب تاحالا ندیده بودمش!کنکور چیکار کردی؟ + هیچی خرابش کردم - چرا!؟ از وقتی چادری شدی کارای زندگیت خراب داره میشه😕 + ربطی به چادر نداره خودم درس نخواندم کار مهمتر از درس داشتم🌱 وگرنه چادر که کتاب هارا نخورده - چی بگم'! ---- رفتیم کنار عمو و بقیه نشستیم داشتن حرف از همین پارسا و پدرش میزدند ... کم کم وقتی ما رفتیم موضوع بحث را عوض کردند✋🏻 ---- - عمو حالا کنکورت چی میشه؟ توی فامیل آبروداری میکردی حداقل… با شوخی گفتم : + اگه قراره آبرو داشتن به مدرک و دانشگاه باشه الان خیلی ها آبرومند هستن 😄 بعدشم چیزی نشده امسال کار داشتم سال بعد میخونم رتبه میارم🚶‍♀ علی : داداش میبینی چیکار میکنه ؟ میخواد توی این پیری منو سکته بده شما که اومدی اینجوریه یه جوری چادر میپوشه انگار میخوان بدزدنش! - علی بچه است فردا یادش میره 🚶‍♂ علی : نمیدونم خدا لعنت کنه این افراطی ها را که پای بچه های مارا باز به این مساله هاکردن! مامانم دفاع کرد و گفت : هرکس حرف خدارو گوش بده از نظر شما افراطی؟! ---- نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هفت - هانیه : از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . . شب که عمو این ها رفتند مامان و باباهم خوابیدند ! شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻 - ابراهیم ببین چی بهم میگویند - ای کاش الان بودی - ای کاش حداقل میدانستم کجایی - ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند - وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم ! - ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤° حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید این خودش خیلی بود(:! خدا رو صد مرتبه شکر . . . خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد پس ابراهیم بهم معرفی کرد! این هم حکمت های خداست دیگه... دیوان حافظ آوردم باز کردم : ( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!) قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم … سبک شدم فهمیدم که خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را می‌فهمند! خیلی وقت ها مسخره‌ میشویم سرزنش میشویم اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم مسخره نشوم به دنیا باخته بودم! حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم گریه یک بار شیون یک بار🕸"! توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم خیلی ها هنوز خواب بودند.. خیلی ها خیلی ها! خواب شهرت خواب زیبایی (:! خواب شهوت خواب ثروت در سیاهی غوطه ور شدند خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫 اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..! قشنگترین حدیث ها بودند 🚶‍♀ اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم ( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱) بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿' --- فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم! وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶‍♀ اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی ! یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم… حدیث سحرگاهان شب های پیشاور رویای نیمه شب چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘! کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم خیابان ولیعصر (:! تنها چیزی که نیست همان ولیعصره مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه اما انقدر سرو صدا هست که صدای امام زمان گم شده🙂! من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای بی حجاب میامدم اینجا خرید حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم صدای خنده ها و تیکه…… خجالت داشت 🚶‍♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻 --- وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔 مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید… برای اینکه خیالش راحت باشد تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙 نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هشت - هانیه : چهل و پنج دقیقه بعد رسیدم آگاهی بابا و عمو داخل حیاط نشسته بودند رفتم سمت‌شان … --- - چیشد بابا؟ + هیچی اصلا به حرف آدم گوش نمیدهند فقط میگویند داریم پیگیری میکنیم! تو چرا اومدی!؟ - مامان گفت بیام تنها نباشید + میگن که هفته بعد بیاییم 🚶‍♂ ---- توی راه برگشت تا خونه بابا میگفت : نباید اصلا به رفاقت اعتماد کرد😞! مگس های دور شیرینی... توی دلم خداروشکر کردم که هم من و هم بابا معنی رفاقت را درک کردیم ابراهیم تو تنها رفیقی هستی که میشود بهت اعتماد کرد(: من خیلی وقت ها گناهکار امدم با تو صحبت کردم اما توهیچ وقت سرزنشم نکردی ... ابراهیم ای کاش ای کاش میدانستم کجایی🙃' از فکر درامدم بیرون و جهت تسلی گفتم: درست میشه بابا ، باید به خدا اعتماد کرد خودش پیگیری میکنه ✋🏻 بابا گفتش : چجوری؟ چجوری میخواد درست بکنه؟ گفتم : نمیدونم چجوری خدا انقدر راهکار برای گشایش کار بنده هایش داره که قابل شمارش نیست … به چجوری بودنش فکر نکنید شما به دادگاه اعتماد کردی باید به خدا اعتماد و توکل بکنی چون تا اون نخواد دادگاهم هیچ وقت نمیتونه رد پارسا و باباشو بزنه کسایی که داخل دادگاه هستن آدمای معمولی مثل من و شما هستن باید به خدا توکل کرد حسـبے‌الله‌و‌نعم‌الوڪـیل🌱" وکیل فقط خدا✋🏻 بابا سکوت کرد بعد چند دقیقه گفت : راست میگی ، خداکنه کارمون راه بیفته عمو درجا گفت : چی چی و راست میگی! این خدا اگه وکیل ما بودم نمیزاشت اصلا این اتفاق بیفته که ما در به در دادگاه بشیم😑💔 گفتم : عمو خدا گفت ! گفت ما نشنیدیم سوره بقره آیه282( بخشی) - مسلمانان ! در قرارداد های مدت دار، تعهدات مالی‌تان به همدیگر را بنویسید...🌱 عمو سکوت کرد و گفت : چرا کار سخت کرده خدا ... اگه کسی حال نداشته باشه قران بخونه چی؟؟؟ جواب دادم : عمو هرکی اطلاع نداشته باشه حداقل من یکی میدانم که چقدر کتاب درمورد موفقیت و اقتصاد خواندین بین این همه کتاب ، قرآن هم میتوانستید بخوانید 🚶‍♀ آهی کشید و گفت : ای بابا هانیه ایکاش حداقل دعا هامونو قبول میکرد ... میخواستم باز درمورد مهربانی و شنوا بودن خدا حرف بزنم فکر کردم شاید این حرف ها برای عمو جالب نباشه برای همین قسمتی از شعر های مولانا را براش خواندم: بـس دعاها ڪه خلاف است و هلاڪ🕸 کز کرم می‌نشنود یزدان پاڪ… شڪر ایزد کن دعا مردود شد ما زیـان پنداشتیم آن سود شد(: مصلح است و مصلحت داند او آن دعا را باز میگرداند او 🌱 --- فضای قشنگی بود همه داشتیم دد دل خودمان با خدا درد و دل میکردیم وقتی شعر را برای عمو خواندم انگار دوباره امیدوار شد برای اولین بار از دهانش شنیدم که : هرچی خدا بخواد همون میشه🙂 نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و نه - هانیه : به خانه رسیدیم عمو هم آمد تا باما ناهار بخورد مامان قرمه سبزی گذاشته بود … سفره را که انداختیم بابا گفت : کی فکرش را میکرد ما اینجوری بشویم؟؟ واقعا از بین این همه آدم چرا تمام دارایی من باید برود ..؟💔 گفتم: بابا چرا ناراحتی؟ مامان که بهت سخت نگرفته ، چیزی هم نیاز نداریم یک سقفی هست و سالم داریم نفس میکشیم بعدش خدا حواسش به ماهم هست 💚 وقتی کلی ثروت به ما داد و حواسش بود نگفتیم خدا چرا به ما ثروت دادی حالا که یک مشکلی پیش اومده میگم چرا ما (:؟ دائما حال دوران یکسان نباشد غم مخور✋🏻 عمو ، برای اینکه حال جمع را عوض بکند زد زیر خنده و گفت : یک عمر از مسجد ومنبر فراری بودیم حالا خدا یک سخنران نصیبمون کرده مفت ومجانی😂💞ونصف هانیه هم زیر زمین بوده انگار! باباهم خندید گفت : این عاقبت کاراییه که کردی دیگه😂💔 ناهار را که خوردند قرار شد من یک فال حافظ بگیرم ببینم چی در می‌آید عمو اصرار داشت من فال بگیرم میگفت دست هانیه خوبه😅! زیر لب نیت کردم ولی حافظ به شاخه نبات قسم ندادم به قرآنی قسمش دادم که به خاطر عشقش به خدا حفظ کرده بود(: - مژده ای دل که مسیحا نفسی مۍ‌آید که ز انفـاس خوشش بوی ڪسی می‌آید از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریادرسی مۍ‌آید ز آتش وادے ایمن نه منم خرم و بس هرکس آنجا بہ امید قبسی مۍ‌آید هیـچ کس نیست که در کوے تواشت‌کاری‌نیست هرڪس‌آنجا‌ به طریق هوسی مۍآید کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی مۍ‌آید جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم هر حیفی ز پی ملتمسی می‌آید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش که هنوزش نفسی مۍ‌آید خبر بلبل این باغ پرسیـد که من ناله ای میشنوم کز قفسی می‌آید یار دارد سر صید دل حافظ ، یاران شاهبازی به شکار مگسی مۍ‌آید🌱" مامان تک خنده ای کرد و گفت : ما گفتیم به دست هانیه خوب میاد نه دیگه اینطوری با حافظ قرارداد بستی😅!؟ عمو با خنده و شوخی گفت : این فال بیشتر از اینکه به مشکل ما بپردازه داره به شوهر نداشته تو میپـردازه😂! خلاصه موفق شده بودم که دلـشان را آرام بکنم خیلی خوشحال بودم … همیشه میگویم الان هم دوباره توضیحـ میدهم ما گاهی مامور میشویم تا حال آدمهارا خوب بکنیم …♥️ خـدایا ماموریت انجام شد شما هم حواست به ما باشد✋🏻 قرار شد یک هفته دیگه دوباره عمو بیاد دنبال بابا و من همه باهم به آگاهی برویم… موقع رفتن ، عمو کتاب گریه های امپراطور آقای فاضل نظری را از من گرفت که ببرد و بخواند تا موقع حرف زدن با من کم نیارد😅✋🏻 شبش مامان داخل اتاق آمد و گفت من برای تربیت تو خیلی کم گذاشتم اما حالا که میبینم رشد معنوی کردی خیلی خوشحالم… من بیشتر وقت ها مطب بودم و سرم گرم بیمار ها بود … بعدش هم گفت که رضاالله فی رضاالوالدین 🙂! این جمله به معنی واقعی عین موفقیت یک انسانه! نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه - هانیه : حوصله ام خیلی کم شده بود میخواستم بروم به جای آهنگ چندتا فایل مذهبی هم دانلود بکنم توی گوشیم داشته باشم … بعد از کلی گشتن و سرچ کردن آخر در یکی از سایت ها یک آهنگ قشنگ پیدا کردم… ( ترانه عشق 🌿 بهانه عشق💚 تو میراث جاودانه عشق…👒 ز دیده نهان ☘ امیر جهان 🍃 به دور تو گردم امام زمان (: 🖤) همانجوری که آهنگ داشت میخواند تصمیم گرفتم در مورد ویژگی های امام زمان یکم تحقیق بکنم درحدی که باهمدیگر بیشتر آشنا شویم😃 یک سایت مربوط به شبکه قرآن و معارف سیما بالا اومد: حضرت مهدی علیه السلام سیمایی چون سیمای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم دارد، در رفتار و گفتار و سیرت نیز شبیه و همانند اوست. پیشانی بلند و گشادهاش بر هیبت و وقار چهره زیبایش می افزاید، و چنان نوری بر چهره و جبین او پیداست که سیاهی موهای سر و محاسن شریفش را تحت الشعاع قرار می دهد. قامتی نه دراز و بی اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده دارد، بلکه اندامش معتدل و میانه است. خالی بر چهره دارد که بر گونه راستش همچون دانه مُشکی میان سفیدی صورتش می درخشد و خالی دیگر بین دو کتفش متمایل به جانب چپ بدن دارد. آن حضرت رنگی سپید، که آمیختگی مختصری با رنگ سرخ دارد. از بیداری شب ها، چهره اش به زردی می گراید. چشمانش سیاه و ابروانش بهم پیوسته است و در وسط بینی او بر آمدگی کمی پیداست. میان دندان هایش گشاده و گوشت صورتش کم است. میان دو کتفش عریض است و شکم و ساق او به امیرالمؤمنین علیه السلام شباهت دارد. با حیرت و ذوق زیر لب گفتم :عجبا عجب! حیف من آمار تک تک بازیگر هاو بازیکن هارا داشتم اما تاحالا انقدر دقیق درمورد ایشان تحقیق نکرده بودم! مثلا اگر یکی میگفت رونالدو از سیرتا پیاز زندگیش را میگفتم اما اگر میگفتند امام زمان ؟ فقط مطلب های دینی مدرسه را بلد بودم🚶‍♀💔 باید تحقیق رل جزء برنامه روزانه قرار بدهم تا شناخت داشته باشم (:! یعنی ابراهیم هم امام زمان را میشناخت؟ مثل وقتی که یک رمان میخواندم و بعدش میرفتم با شوق و ذوق برای اکیپ تعریف میکردم که بالاخره فلانی با فلانی ازدواج کرد الان هم با شوق شروع کردم هرچیزی که در مورد امام زمان خوانده بودم را نکته به نکته 🔖 برای ابراهیم توضیح دادم! نمیدانم چرا و حکمتش چه یود یهـو یاد ساشا افتادم .. وقتی رفت خیلی گریه کردم خیلی غمگین شدم به کل امید را هم از دست دادم و به این فکـر میکردم اگر دیگر نبینمش جانم درمیاد🚶‍♀ خیلی این موارد را شلوغ میکردند خب رفت که رفت منطق من ای کاش همان زمان کار میکرد بیخیال اما الان تا حالا به این فکر کرده بودم که اگر امام زمان را نبینم جانم در میاد!؟ نه فکر نکرده بودم اصلا از اینکه در پس پرده بود ناراحت نشده بودم … حیف و حیف که این قافله گاهی غفلت کردند✋🏻 نویسنده ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و یک - هانیه : یک هفته، خیلی سریع گذشت صبح از خواب بیدار شدیم برای صبحانه عمو و زن‌عمو خانه ما آمده بودند… نیلی هم انگار که جایی مهمان بود🚶‍♀ صبحانه را خوردیم و سمت آگاهی حرکت کردیم … وقتی رسیدیم گوشی های تلفنـمون را از ما گرفتند و بعد از یکم جلوی در وقت تلف کردن وارد شدیم✋🏻 رفتیم سراغ صاحب پرونده منتظرنشستیم جند دقیقه بعد اتاقشان خالی که شد باعجله داخل شدیم … کلافه نگاهی به من و عمو و بابا انداخت و گفت : بفرمایید؟ عمو بهش گفت : ما قبلا یک شکایتی تنظیم کرده بودیم اما هنوز انگار پیگیر نشدید!؟🙄 همون آقا شروع کرد غر زدن : آقا پرونده شما حالا زمان میبره هروقت درست شد میگوییم بیایید الان کلی پروند دیگه هست که باید به آنها رسیدگی بکنم … همینطوری بحث بالا گرفت😬 یک جای کار میلنگید . . . مشخص بود این موضوع را هرکس میشنوید میفهمید جایی از کار لنگـه! یکم سر و صدا شد بین این همهمه ها یکی وارد اتاق شد همین که ایشون وارد اتاق شدند این صاحب پرونده ما عین فنر از جا بلند شد ، سلام و خسته نباشید گفت و از این چیز ها… این آقایی که وارد اتاق شد یکم با صاحب پرونده و بعد با پدرم صحبت کردند … صدایش آشنا بود وقتی نگاهش کردم دیدم بله! سید محمده ! این اینجا چیکار میکنه؟ با شیطنت به خودم گفتم نکنه اومده شکایت بکنه از من😂 نکنه از این سیدهم کلاهبرداری کردن هزارتا فکر امد توی سرم و رفت ... بالاخره وقتی احوال پرسی ها تمام شد سید پرسید: ---- - چیشده آقای مشکات؟ مشکلی پیش اومده!؟ + جایی با برادرم برای دوستشون سرمایه گذاری کرده بودیم دل غافل دوست برادرم زد زیر همه چیز و ۲ ملیارد از ما بالا کشید و حالا هم فرار کرده! - ای بابا توی این دوره نباید به هرکسی اعتماد بکنید حالا چرا انقدر عصبانی بودین!؟ + والا الان چند وقته من شکایت کردم هربار که میام میگن وقتش نشده در حال پیگیری هستیم خبرتون میکنیم دیگه امروز واقعا خسته شدم! تکلیف آدمو روشن نمیکنن🤦🏻‍♂ ---- - هانیه: سیدمحمد به صاحب پرونده گفت که امیدوارم عدالت قانونی رعایت کرده باشید وگرنه میدونید که بد میشه✋🏻! ایشون خیلی از خودشون دفاع کرد و با بی حوصلگی مدعی بود که کار پرونده ها کاملا عادی هست و شکایت کرد که این آقا یعنی همان پدر من زیاد پیگیری میکنند! سید محمد گفت که از این آقا دزدی شده حق دارند نگران و پیگیـر باشند ... در کل مراقب باشید ' با پدرم و عمو خداحافظی کردند ، صاحب پرونده هم به رسم احترام روی زمین پاکوبید موقع خروج از در همونطور که نگاهش به زمین خیره بود دستش و گزاشت رو سینش رو کرد طرف من گفت یاعلی ✋🏻 صاحب پرونده انگار تازه روال کار دستش امده بود 🌱 قول داد سریعا اقدام بکند تا مشکل ما حل بشود موقعی که میخواستیم از اتاق خارج بشویم صاحب پرونده دست بابا علی را گرفت و گفت: مثل اینکه از آشناهای سید هستید لطفا چیزی از پیگیر نبودن من نگید! باباهم قبول کردن و بالاخره از آگاهی بعد از تحویل تلفن های همراه خارج شدیم✋🏻 وقتی نشستیم توی ماشین بابا گفت این سیدشون انگار که مرد آبرو داری هست حرف روی حرفش نیاوردن'🌿 عمو در جواب بابا گفتش که... ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و دو ‌- هانیه : عمو در جواب بابا گفت که : اینجا همه چیز با پارتی جلو میره مگه ندیدی چجوری رفتار میکردن؟؟ همین ها با کم کاری هاشون گند زدن به زندگی ملت🚶‍♂ دوباره میز مذاکره گذاشتیم😅 در جواب عمو گفتم : نمیشه گفت همه چیز بدون اشکاله اما همیشه مشکل از نظام و فرهنگ نیست بعضی وقت هاهم مشکل از خود فرد هست! این فرد هرچقدر هم آموزش ببینه بخشی از خروجی کار باطن خودشه ! یعنی پنجاه درصد نظام و فرهنگ و آموزش پنجاه درصد هم باطن و ظاهر خود فرد هست! نمیشه همه چیز را گردن نظام و فرهنگ و آموزش انداخت💙 بعدش این سید بدبخت اصلا معلوم نیست کیه پارتی بازی نکرد که فقط گفت مراقب باشید پارتی بازی جاییه که تو هیچی نیستی و نداری ولی به لطف خیلیا هه یک شب راه صدساله طی میکنی🚙 - عمو این هایی که میگی درسته اما پس چرا آمریکا اینطور نیست!؟ جواب دادم : آمریکا بهشت نیست که حتما نه … قطعا مشکلات داره 🙂 پلیس اونور با پلیس اینور زمین تا آسمون فرق داره… مگه ندیدی چجوری مردمو دستگیر میکنند!؟ گاز اشک آور هاشونو توی اخبار دیدی😄 خب هر نظام و هر آدمی مشکلات دارند تنها زمانی مشکلات نظام و آدم ها حل میشه که حکومت دست امام زمان بیفته و خدا کمک بکنه✋🏻 بابا وارد بحث شد و گفت : هانیه راست میگه تازه حتی توی آمریکا قانون ها با ایران متفاوته … نمیشه مقایسه کرد😶 عمو حرف قبلی خودشو ادامه داد و گفت : خب باشه آمریکا ولش بکنید همین چهل سال پیش موقع شاه ما چه مشکلی داشتیم؟؟ - یهو یک چیزی اومد توی ذهنمو گفتم : زمان شاه ساواک بود خداروشکر زحمت میکشید مو و ناخن ها و پوست آدم هارا میکند ! الان که خب حالا همین پلیس های خودمون خدایی هر چی هم باشند باز آدم تر از زمان شاه هستن!🚶‍♂ عمو گفت : اتفاقا تا کاری نمیکردی ساواک سراغت نمیومد ادامه دادم و گفتم عمو قربون کلامت الان تا وقتی خلاف نکنی پلیس میاد سراغتو میگیره!؟ انگار که واقعا دیگه جای بحثی نبود 🌱🚶‍♀ با خودم فکر کردم از کجا بحث کشیده شد به اینجا منِ هانیه و بحث سیاسی؟ اما یه صدایی از درونم گفت : دین تو دین اسلام کامله پس نمیشه از سیاست جداش کرد وقتی خدا هم توی قرآن از سیاست گفته چه دلیلی داره تا از حق دفاع نکنیم.. تا وقتی برسیم خانه سکوت کردیم وقتی رسیدیم صفر تا صد اتفاقات رل برای مامانم و زن عمو تعریف کردم… مامانم میگفت این سید و خدا خیر بدهد بعضی وقت ها باید به آدم یک تلنگری وارد بشود تا به خودش بیاید که انگار امروز ایشان زحمت تذکر دادن به دوش کشیدن👀✋🏻 زن عمو همینطوری داشت از ماجرای پارسا و پدرش حرف میزد کم کم حرف به نیلی رسید ... گفت که نمیدانم این دختر داره چه بلایی سر خودش میاره تروخدا بگو هانیه بیاد باهاش حرف بزنه! بعد اومد توی اتاق کنار من نشست و با ناله گفت : این دختـر تکلیفش با خودش مشخص نیست هر روز یک پسر میاد دنبالش… اصلا معلوم نیست چی به چیه ! بهش میگم نکن با این پسر ها نگرد میگه به تو ربطی نداره حداقل هانیه شما باهاش حرف بزن تا آدم بشه! قول دادم فردا برم خانه عمو و با نیلی حرف بزنم🚶‍♀ نویسنده✍|