ازابراهیمپرسیدم:
آروزےشماشھادتہدرسته؟!
گفت:شهادتذرهاےازآرزوےمناست
منمیخواهمچیزےازمننماند...
مثلارباببۍکفنقطعهقطعهشوم...
اصلادوستندارمجنازهامبرگردد...
دلممیخواهدگمنامبمانم....
چونمادرساداتقبرندارد...
نمیخواهممزارداشتهباشیم...!!💔»
#شهیدابراهیمهادے
وقتی به ابراهیم مۍگویند بیا برای
شام با فرماندهان نان و کباب بخور
او به آنان محل نمیگذارد...
وَ میگوید همهیِ ما بسیجی هستیم
وای به حال روزی که بینِ بسیجی و
فرمانده تبعیض قائل شویم
و غذایِ آنان متفاوت شود
آن موقع کار سخت مۍشود!!
#شهیدابراهیمهادی
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
تـولـدت مـبـارک
آسـمـان نـشـیـنِ مـهـربـان
#شـهـیـدابـراهـیـمهـادی •|❤
#رفـیـق_شـهـیـدم
@komeil_312 |🎊°•.
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
-🌷🕊-
ساعت دو نیمه شب بود
من و چند جوان دیگر با ابراهیم
روی پله های مسجد نشسته بودیم.
ابراهیم یکباره از چا پرید و به سمت
ابتدای خیابان مجاور رفت نشست و
دستش را توی جوی آب کرد
و چیزی را در آورد.
با تعجب از او پرسیدم که چه شده؟
گفت یک پیت حلبی توی جوی افتاده بود
و همین طور که در جوی حرکت می کرد
سر و صدا ایجاد می کرد
ممکن بود صدایش همسایه هایی که
خواب هستند را اذیت کند.
#شـهـیـدابـراهـیـمهـادی
#برشیازکتابسلامبرابراهیم۲
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
-
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
..🌷🕊..
یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم
که خیلی تعجب کردم
دو کارتن بزرگ روی دوشش بود
جلوی مغازه ای کارتن ها را روی زمین گذاشت
جلو رفتم و گفتم آقا ابرام برای شما زشته
این کار باربرهاست نه کار شما!
ابراهیم جواب داد کار که عیب نیست
این کار که من انجام میدم برای خودم
خوبه مطمئن میشم هیچی نیستم
جلوی غرورم رو می گیره.
#امامزمان
#شهیدابراهیمهادی
#برشیکوتاهازکتابسلامبرابراهیم
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
|🤍🕊|
هر زمان ابراهیم در هیئت حاضر میشد
شور عجیبی برپا می کرد
اما عادات خاصی در هیئت داشت
در مداحی هایش داد نمی زد
صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند
سر بلندگو را به داخل هیئت می چرخاند
تا همسایه ها اذیت نشوند
اجازه نمی داد رفقای جوان که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت
عمومی عزاداری را ادامه بدهند
مراقب بود مردم بخاطر مجلس عزای اهل بیت
اذیت نشوند.
#شهیدابراهیمهادی
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
|🕊🤍|
سال پنجاه و نه بود
برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت
دو ساعت مانده به اذان صبح
کار بچه ها تمام شد.
ابراهیم بچه ها را جمع کرد از خاطرات کردستان تعریف کرد.
خاطراتش هم جالب بود ، هم خنده دار .
بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت
بچه ها بعد از نماز جماعت صبح
به خانه هایشان رفتند.
ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها همان ساعت می رفتند
معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود.
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
#شهیدابراهیمهادی
#برشیکوتاهازکتابسلامبرابراهیم
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
|🌷🤍|
ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل
در کوچه راه می رفت
چند دفعه به آسمان نگاه کرد
و سرش را پایین انداخت
رفتم جلو و پرسیدم
آقا ابراهیم چی شده؟!
اول جواب نمی داد
اما با اصرار من گفت :
هر روز تا این موقع
حداقل یکی از بندگان خدا
به ما مراجعه می کرد
و هر طور شده
مشکلش را حل می کردیم
اما امروز از صبح تا حالا
کسی به من مراجعه نکرده!
می ترسم کاری کرده باشم
که خدا توفیق خدمت را
از من گرفته باشد...!
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
#شهیدابراهیمهادی
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|کـانـال کـمـیـل|🇮🇷
• سَلامٌ عَلىٰٓ إِبۡراهيم
•🤍•
ابراهیم تمام حقوقش را
برنج و گوشت و صابون و ... خرید
با موتور من آنها را به مجیدیه بردیم
ابراهیم در خانه ای را زد
پیر زنی که حجاب درستی نداشت
در را باز کرد و ابراهیم همهٔ وسایل را
تحویل آن خانم داد
یک صلیب گردن پیر زن بود
به ابراهیم گفتم :
این همه فقیر مسلمون هست
تو رفتی سراغ مسیحی ها ؟!
ابراهیم جواب داد :
کسی هست به مسلمانها کمک کنه
تازه کمیته امداد هم کمک شون میکنه
اما این بنده های خدا کسی رو ندارن
با این کار هم مشکلات شون کم میشه
هم دلشون به امام و انقلاب گرم میشه.
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
#شهیدابراهیمهادی
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|🕊🤍|
ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛
پرسیدم چیزی شده ؟
گفت:
دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی
هنگام برگشت درست مقابل مواضع
دشمن (ماشاالله عزیزی) رفت روی مین و
شهید شد عراقی ها تیر اندازی کردند ما
مجبور شدیم برگردیم
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن
همرزمش بوده…
هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد و نیمه های شب برگشت
آن هم خوشحال و سرحال!
مرتب داد میزد امدادگر امدادگر
سریع بیا ما شاالله زنده است!
بچه ها خوشحال شدند …
مجروح را سوار آمبولانس کردیم
و فرستادیم عقب ولی ابراهیم ...
گوشه ای نشست و رفت توی فکر
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت :
ماشالله وسط میدان مین افتاد ؛
آن هم نزدیک سنگر عراقی ها …
اما وقتی رفتم آنجا نبود …
کمی عقب تر پیدایش کردم
و در مکانی امن!!!
بعد ها ( ماشاالله عزیزی )
ماجرا را این گونه توضیح داد :
خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم حال عجیبی داشتم …
زیر لب فقط میگفتم:
یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی
هوا تاریک شده بود جوانی خوش سیما و
نورانی بالای سرم آمد چشمانم را به سختی باز کردم مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه ای امن رساند من دردی احساس نمی کردم
آن آقا کلی با من صحبت کرد؛
بعد فرمودند :
کسی میآید و شما را نجات می دهد
او دوست ماست...!
لحظاتی بعد ...
ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی
مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم.
آن جمال نورانی ابراهیم را
دوست خودش معرفی کرد ؛
خوشا به حالش …
#صاحبنا
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
#شهیدابراهیمهادی
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
همیشه آیه وَ جَعَلْنا...را زمزمه مےکرد
گفتم:آقا ابراهیم این آیه براے
محافظت درمقابل دشمنه؛
اینجا که دشمن نیست!
نگاهےکرد وگفت:
دشمنے بزرگترازشیطان هم وجود داره!
#شهیدابراهیمهادی
#یادشهداصلوات
#اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!
🍃اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🍃
#خاطراتِابراهیم🌱
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچڪس نميتوانست تصور ڪند ڪه فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... تا اينڪه در ســال 1390 شنيدم ڪه قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يڪي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يڪي از شهداي گمنام ساخته ميشد.
در واقع يڪي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تڪريم ميشد. روزي ڪه براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يڪباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه ڪردم! چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم ڪه سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا آمد. وقتي حسن را دفن ڪردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرڪي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميڪنه. بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا ڪن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
چند ســال بعد، درست همان جائي ڪه ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــڪان ڪه خودش دوست داشت قرار گرفت!!
#شهیدابراهیمهادی