°•°•°•°°••🖤
#شاید_روضه
#خادم_نویس
عروسکش را به سینه می فشرد.
این روزها کارش این بود، کمی که میترسید به جای بازی فقط عروسکش را در آغوشش تنگ بگیرد.
عرق سرد بسان شبنم روی گونه هایش نشسته بود.
لبانش خشک و صدای بی رمقی از حنجره اش شنیده میشد...
با چشمان بی حال به گوشه ای خیره شده...
آن قدر بارِ غم روی شانه سه ساله اش سنگینی می کرد که دیگر توان روی پا ایستادن نداشت.
اما ناگهان انگار که کسی زیر بازوانش را بگیرد و عاشقانه و آرام صدایش بزند، دست به دیوار گرفت و از جا برخاست.
خط نگاه همه نگران با او کشیده می شد.
به سختی قدم برمیداشت.
به مردان غریبه و ظرف میان دستشان رسید و نگاهش خیره ماند...
فکر کرد...
شاید داخل ظرف آب و غذا باشد...
پایش طاقت نیاورد، زانو زد و روی زمین نشست .
ظرف را مقابلش نهاده و رفتند.
با دستان نیمه جانش پارچه را آهسته کنار زد. کمی مکث کرد...
این روزها سرگردان بود حالا آرام و بی صدا لحظاتی به داخل ظرف نگاه کرد.
-صدای شیون و ناله اطرافیان بلند بود-
لب گشود: بالاخره آمدی؟
دیدی چشم انتظاری ام را که ... با سر آمدی؟
عمه چقدر نگران دلتنگی رقیه بود.
اما حال پدر مقابلش بود.
پدر با سر، سرزده مقابل او آمده و رقیه، عزیزدردانهی بابا نشسته بود کنارش و آرام در گوش پدر نجوا میکرد...
بابا جان؟!کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟
مهربانم چرا موهایت به رنگ خون در آمده؟! چرا دندان هایت...؟؟
هق هق کنان ادامه میداد...
-عمه دیگر توان تحمل این لحظات را نداشت-
بابا؟! بگو بدانم عمو عباس چرا نبود که جلوی دستِ بی حیایِ شمر را بگیرد؟
چادرم...گوشواره ام...دندان هایم...
اما نگران نباش، نگذاشتم چادر از سرم بیفتد!
دیدی کمرم را؟
می بینی چقدر به مادربزرگ پهلو شکسته ام شبیه شده ام؟
بابا جانم...
نبودی ببینی چقدر عمه را اذیت کردند. با...با...بابایی
لکنت زبان گرفته ام...
آخ پدر...
چشمانش را بست تا به اندکی دورتر برگردد، تا مثل آن روزها خود را در آغوش پدرش تصور کند.
زمان از لحظه گذشت به دقیقه رسید،
دقایق طولانی شد...
-عمه نگران تر... ، ترسید-
رؤیای رقیه به واقعیت پیوسته بود. حال او در آغوش پدر بود...
-همه دور رقیه جمع شدند و .... امان از دل زینب(سلام الله)-
•°[زنغسالهچهمیدیدکهباخودمیگفت
مادرتکاشبهجایتوپسرمیآورد]°•
#_كمیته_خادم_الشهدا_قم
@komiteqom
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
یکشنبه بود، دلم گرفته بود پس تصمیم گرفتم برم گلزار، سر مزار 🌷شهید عبدالصالح🌷...
خیلی دلم میخواست مادرش رو اونجا ببینم. اونجا به 🌷عبدالصالح🌷 گفتم میشه جور کنی مادرت بیاد سر مزار تا شمارشون رو بگیرم، با خادم الشهدا می خوایم بیایم خونه تون.
اون روز گلزار خیلی خلوت بود، بعید می دونستم غیر از من کسی بیاد سر مزار 🌷عبدالصالح🌷
ده دقیقه نگذشته بود که یه خانم اومدن و نشستن سر مزارش. به خودم گفتم یعنی ممکنه ایشون مادر شهید 🌷 عبدالصالح🌷 باشن.
امیدوار شدم و با خوشحالی ازشون پرسیدم شما مادر شهید 🌷عبدالصالح🌷 هستید؟
ایشون جواب دادن نه.
اون لحظه خیلی ناراحت شدم، رو به اون خانوم کردم و با ناراحتی گفتم من جزو بچههای خادم الشهدام، امید داشتم که مادر شهید رو بتونم امروز سر مزار 🌷عبدالصالح🌷 ببینم ولی نشد.
ایشون گفتن: من ایشون رو میشناسم، شمارشون رو دارم همین الان بهشون زنگ میزنم و ازشون اجازه میگیرم که شمارشون رو بدم به شما.
این رو که گفتن من خیلی خوشحال شدم و با ذوق گفتم واقعا!!!
اون خانم همون جا به مادر شهید زنگ زدن و اجازه گرفتن که شمارشون رو بدن به من...
به اون خانم گفتم ده دقیقه قبل از اینکه شما بیاین من داشتم به 🌷عبدالصالح🌷 میگفتم که اگه میشه شمارهی مادرتو برام جور کن ... ازتون خیلی ممنونم.
اون خانم هم انگار دلش خیلی گرفته بود، رو کردن به مزار و گفتش منم یه حاجتی دارم ولی اصلا به اینکه از شهید 🌷 عبدالصالح🌷 حاجتم رو بخوام فکر نکرده بودم، فقط اومده بودم سر مزارش فاتحه بخونم. اما الان که تو از 🌷عبدالصالح🌷 حاجتت رو گرفتی باعث شد منم حاجتم رو از خود شهید بخوام.
نشست سر مزار عبدصالح و شروع کرد با شهید درد و دل کردن، میگفت: حالا من حاجتم رو از تو میخوام عبدصالح خدا...
#خادم_نویس
#خاطره
#دیدار_با_شهدا
╔═════••••••••••○○
#کمیتهخادمالشهدا
@komiteqom
╚🤍✿○○••••••••••══════╝
┄┄┅┅┅❅❁┄┄┅┅┅
#حرم_ایران | #خادم_نویس
دیدم کنار کتیبهی ایران ایستاده و با وسواس، نقاشی میکشد؛ جلو رفتم.
_چه نقاشیهای قشنگی!
قبل از اینکه خودش جوابم را بدهد، مردی که کنار میز روی صندلی نشسته بود، با هیجان گفت:
_خطش هم قشنگه، ببینید اونجا رو!
_آره قشنگه، احسنت بهش، پسر شماست؟
معلوم بود با تمام وجود به پسرش افتخار میکند؛ انگار دنبال بهانه بود تا پسرش رو با فخر به دنیا معرفی کند، قبل از اینکه چیزی بپرسم، خودش شروع کرد به معرفی پسرش؛
_میدونین چند سالشه؟ باید میرفت کلاس پنجم، اما هفتمش هم تموم کرده، تیزهوشان هم قبول شده، نقاشیهاش رو ببینین.
دفتر نقاشیاش رو ورق زدم، تقریبا همهی مشاهیر ایران را کشیده بود، یکی از دیگری زیباتر!
_خیلی قشنگه؛ همهی مشاهیر رو کشیدیا، فقط مونده شهدا، مثلاً میتونی فرماندههای جنگی رو هم بکشی.
_آره میتونم.
_اگه یه چیزی ازت بخوام، قبول میکنی؟ راستی اسمت چیه؟
_سیدمحمد شبیری
لبخندی به نشانهی تحسین زدم، معرفی کامل؛ یعنی احترام به خویشتن!
_میشه عکس یه شهید رو کنار کتیبه بکشی، ازت فیلم بگیریم؟
_آخه باید عکسشون رو داشته باشم.
_خب ببین، عکس این شهدایی که رو بنرها هستن رو میتونی بکشی، عکس شهید علیدوست هم اینجاست، نزدیکتر هم هست بهت، یه صندلی برات میذارم نگاه کن بکش.
انگار کمی تردید داشت؛ شاید، چون گفته بودم فیلم میگیریم، دچار اضطراب شد، نمیخواستم این موقعیت را از دست بدهم.
_به نظرم میتونی، این همه عکس کشیدی، تا حالا عکس شهید نکشیدی؟
پدرش زودتر جواب داد.
_چرا بابایی، تو که عکس سردار رو کشیدی قبلاً.
_آره، اما الان اینجا نیست.
_نه، نقاشی آماده نمیخوام، میخوام بکشی، اتفاقا اونجا رو ببین؛ جملهی سردار سلیمانیه، اگه بتونی عکس سردار رو بکشی، عالی میشه. عکسش رو با گوشی بهت نشون میدم، اصلا گوشی چرا، ببین رو میز، عکسش هست، برو ببین.
رفت سمت قاب عکس سردار و در عکس خیره شد.
_عکس دوتاشم بکشم؟
_نه عزیزم، نگران نباش، فقط عکس سردار رو بکش، عکس ابومهندس هم بکشی خوبه، میتونی بعداً بکشی.
_پس تمرین کنم یکم؟
فهمیدم هنوز اضطراب دارد.
_باشه، اصلا الان تاریک هم هست، فیلم بد میفته، تمرین کن، صبح بعد از صبحونه ازت فیلم میگیریم.
صبح رفتم سراغش، هنوز مضطرب بود.
_من نمیتونم، آخه گفتند یه ربع دیگه بریم، من نمیتونم که!
_خب بیا یه کاری کنیم، شروع کن اولش رو به کشیدن، آخرش نقاشی دیشبت رو فیلم میگیریم.
_آخه زمان کمه، میترسم نتونم.
_اصلا یه پیشنهاد بهتر دارم برات، همین نقاشی تمرینت رو پررنگ کن، از همین فیلم میگیریم.
انگار دنیا رو به او دادم، نفس راحتی کشید و سمت میز و کتیبه رفت.
با آرامش شروع به سایهدار کردن نقاشی تمرینی سردار کرد، نزدیک نوشتهاش ایستاده بود.
حالا حرم ایران و نقاشی سردار، قاب تصویرمان را تکمیلتر و پرمفهومتر کرده بود.
آنیلار
╔═════••••••••••○○
#کمیتهخادمالشهدا
#غرب_غریب #سنندج
@komiteqom
╚🖤✿○○••••••••••══════╝
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📌دیداری با عطر و بوی شهدا🕊
_ ازدحام جمع خادمین مقابل درب خونه ای نشون دهنده ی این بود که ادرس رو درست اومدم. با ترمز ماشین پیاده شدم و بعد از سلام و احوالپرسی با دوستان، همگی وارد منزل شهید شدیم. فضای چشم نواز، سبک قدیمی و دلچسب محیط حس آرامشی رو بهم تزریق کرد.
_ عکس شهدای نصب شده روی دیوار اولین چیزی بود که بعد از ورود به چشم میومد، عکس هایی که انگار واقعی بودند و شهدا با چشم های گیراشون به هر فردی که وارد خونه میشد خوش آمد میگفتند و پذیرای مهمان هاشون میشدند.🕊
_ نگاهم از قاب عکس سر خورد به چشمان منتظر مادر شهید، اهسته به سمتشون قدم برداشتم و دستان گرمشون رو گرفتم تو دستم و به ارومی بوسیدم، کنج خونه تختی گذاشته شده بود و پدر شهید با لبخند مهربونی نظارهگر افرادی بودند که وارد میشدند.
_ بعد از مدتی که همه گوشه ای نشستند، با دل و جان گوش هامون رو سپردیم به کلام مادر شهیدان.
بله شهیدان...🥀
خانواده عرب خراسانی ۳ شهید به نام های محمد و جواد و محمد حسن تقدیم این سرزمین و آبُ خاک کرده بودند. پیکر دو شهید با فاصله اندکی به آغوش خانواده بازگشتند، اما محمد حسن گمنام بودن را انتخاب کرد و در جزیره ی مجنون ماندگار شد...
_ مادر گفت از خاطرات و غیرت و جوانمردی پسران رشیدش؛ از سن کم پا به کار بودند و در بسیج فعالیت داشتند؛ محمد ۱۴ سال بیشتر سن نداشت که دلش سودای رفتن به جبهه کرد.
_ سن کمش شد بهانه ای برای مخالفت اما دست از تلاش برنداشت. مادر به محمدگفت : پسرم سنی نداری و کاری از دستت برنمیاد! کجا می خوای بری؟ اما محمد گوشش پر بود از این حرف ها و در پاسخ میگفت: میتونم به رزمنده ها یه لیوان آب بدم دستشون!
سر آخر سماجت محمد جواب داد و مادر را کشاند به مسجد برای امضا دادن و راهی جبهه شد...
_گفتند و گفتند از خاطرات شهیدانشان، چشمان مادر با به یاد اوردن خاطرات جگرگوشه هایش بارانی شده بود و دلش تنگ پسران. دستان پژمرده اش را به آرامی بر روی چشمان ترش کشید، هرچند دیگر صبور و محکم شده بود در مقابل از دست دادن ها مکرر!
_ از قول خودشان خداوند در این راه بهشان صبر عطا کرده بود. اما خودمانیم؛ این خاصیت مادر بودن است دیگر! حرف دل که به میان می آید همه چیز رنگ و بوی دیگری میگیرد، رنگ و بویی از جنس فراق و دلتنگی که سالیان سال در کنج قلبش لانه کرده است...💔🕊
✍🏻#خادم_نویس
دیدار با خانواده شهیدان محمد_جواد_محمد حسن عرب خراسانی
📌زمان دیدار : چهارشنبه ۱۴۰۳/۶/۱۴
╔═════••••••••••○○
#کمیتهخادمالشهدا
@komiteqom
╚🖤✿○○•••••══════╝
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
باز هم میهمان خانهٔ شهدا شدیم!
اینبار شهید مهدی ایمانی میزبان ماست..
از وقتی پیام دعوت این دیدار را دیدم دلم انتظار رسیدن این لحظات را میکشد
ساعت ده صبح است و با جمع رفقای خادم وارد خانه شهید میشویم.
به استقبالمان آمده اند و با سلام و احوال پرسی گرمی به قلبمان حرارت میبخشند
تازه نشسته ایم که توجهمان به اتاقی که درش نیمه باز است جلب میشود و از حاجخانم اجازه دیدن آن را میگیریم و دسته جمعی به سمت اتاق شهید ایمانی میرویم،اتاق رنگ و بوی آشنایی دارد.انگار در معراج شهدای محمودوند ایستاده ام یا یادمان شهدای گمنام شلمچه!..عطر حضور حضرت کریمه به مشام میرسید.
اولین چیزی که هنگام ورود به چشم میخورد پرچم یا حسینی است که روی دیوار نصب شده؛جلو میروم و عکسها و وسایلی که پایین پرچم گذاشته شده را نگاه میکنم انگشتر و شیشه ادکلن شهید در میان باقی تصاویر و سایل خودنمایی میکنند.
باز هم چشم میچرخانم،نگاهم روی زمین درست جایی که چند شاخه گل از یک جفت کفش بیرون زده قفل میشود. کفش های آقا مهدی است! کمی نگاهشان میکنم و سریع دوربین موبایلم را باز میکنم که تصویر آن قاب را ثبت کنم.
بلند میشوم که از اتاق خارج شوم،به سمت در میروم عکسی که روی دیوار کنار درگاه نصب شده توجهم را جلب میکند و مانع خروجم از اتاق میشود
چه حرف هایی دارد! چه صداهایی درون خود جا داده! صدای قهقه شیرین کودک های درون عکس..
همانطور خیره به عکس بودم که صدای حاجخانم مرا از دنیای افکارم بیرون میکشد. میگویند این آخرین عکسی است که آقا مهدی با فرزندانشان گرفتهاند💔
از اتاق خارج میشوم و کنار رفقا مینشینم
حاجخانم هم مینشینند و برایمان از آقا مهدیشان میگویند:
همیشه میگفت من که لیاقت شهادت رو ندارم ولی شما برام دعا کن شهید بشم.من هم میگفتم من همیشه برات دعا میکنم عاقبت بخیر بشی میگفت نه همینجور که میگم برام دعا کن!
بعد از شنیدن خاطراتشان سوال هایمان را از ایشان میپرسیم و جواب میگیریم.
بچه ها بلند میشوند که کنار حاجخانم بنشینند تا عکس یادگاری این مهمانی را هم ثبت کنیم.
وقت خداحافظی از این خانه نورانی و ساکنان عزیزش میرسد..
#خادم_نویس
#دیدار با خانواده #شهید_مهدی_ایمانی
📌زمان دیدار : چهارشنبه ۱۴۰۳/۶/۲۱
╔═════••••••••••○○
#کمیتهخادمالشهدا
@komiteqom
╚🖤✿○○•••••══════╝
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"روایت سنگر سازان بی سنگر"
عملیات کربلای ۵ بود. برای خاکریز زدن گروهی ۲۰ نفره به خط اومدند و مشغول به کار شدند. سردار شکارچی مسئول خط با دیدن جمعیت روکرد به مسئول مهندسی و گفت: چه خبره این همه آدم اوردی با خودت! خط نباید شلوغ بشه همه باید پراکنده باشند وگرنه تلفات زیادی میدیم!
مسئول تیم گفت من به تمام افرادم نیاز دارم و رو کرد به نیروهاش و گفت: همه مشغول به کار شید. مدتی نگذشته بود از شروع کار با صدای تیراندازی نگاهم کشیده شد به سمت دستگاه، تیر مستقیم به راننده اصابت کرده بود و شهید شده بود.
لحظه ای نگذشت که شهید رو انتقال دادند پایین و راننده ی دیگه ای جایگزین شد و به ادامه کار مشغول شد. این روند اونقدر ادامه پیدا کرد که از ۲۰ نفر تعداد انگشت شمار باقی موندند...
سوالی که تو ذهنم بود و به زبون اوردم:
ما پشت خاکریزی که شما میزنید در امنیتیم و از تیر مستقیم دشمن در امانیم ولی شما با چه انگیزه ای میرید پشت دستگاهی که مقابلش هیچ سنگری نیست و برای ما خاکریز میزنید؟
با لبخند رو کرد بهم و گفت ما میدونیم اون بالا جز تیر و ترکش و مجروحیت و شهادت چیز دیگه ای نیست اما با خاکریزی که ما میزنیم جان ده ها رزمنده پشت خاکریز از تیر مستقیم دشمن در امانه...
این بود روایت سنگر سازان بی سنگر...
✍🏻#خادم_نویس
📆پنجشنبه ۱۴۰۳/۶/۲۲
╔═════••••••••••○○
#کمیتهخادمالشهدا
#پنجشنبه_های_شهدایی
@komiteqom
╚🤍✿○○••••••••••══════╝
╭ ─━─━─• · · · · · ·↻.•
#خادم_نویس | #پسرِمظلومِفاطمه :)
تنها ترین امام زمین مقتدای شهر
ما از دوریت مثلاً گریه میکنیم
از دل گرفتگی های این جهانمان
گاه از نبودنت مثلاً شِکوِه میکنیم
از دست داده ایم همه ی اخلاصمان
جایش جمعه ای مثلاً ندبه میکنیم
با کوهی از گناه و خطاهای ناتمام
ما هم به سهمِ خود مثلاً توبه میکنیم
باید که دِینمان به شهیدان ادا کنیم
گاه نیز یادشان مثلاً زنده میکنیم
با این همه؛ نگاه به سرمستیِمان نکن
پُر زِ دردیم ولی مثلاً خنده میکنیم :)
-میم.حاء.صاد「🌿⛅️」 ╭┈───── #امام_زمان #ناحیه_امام_حسین #جمعه_انتظار #کمیتهخادمالشهدا ا komiteQom@ ا ╰─━─━─• · · · · · ·
╭─━─━─• · · · · ·↻.•
#خادم_نویس | #ماعاشقیم..
از غرب تا جنوب که فرقی نمیکند..
وقتی که مرز عشق قدمگاه لیلی است
خادم که میشوی چو مجنون میشوی
او کلِ هستی اش نظرگاه لیلی است
فتحالمبین ؛ شلمچه ؛ طلائیه و کمیل
اروند تا جنوب همه زادگاه لیلی است
در بین دشت لیلی خود کرده ایم گم..
مُشتی غبار و خاک؛ بارگاه لیلی است
در بین این قلوب فِسرده وَ یخ زده
خوش باد آن دلی که آگاه لیلی است
یادش بخیر؛ گوشه ی سنگر نمازِشب
پر از قنوت و اشک؛ شبانگاهِ لیلی است
هستند هرکدام چراغ و عصای راه..
گویی که نورِ ماهِ سحرگاه؛ لیلی است
رُو پیش ما سخن زِ عقل و عدد مگو
تصمیم ما به هر بزنگاه لیلی است
لیکن میان این دو گزینه مرددیم
معشوق ما گاه خدا گاه لیلی است
ما طفل؛ ما یتیم؛ تو پندار جنگ زده!
در شهر جنگ زده پناهگاه لیلی است
بعد از هزار بار زمین خوردن و شکست
آسوده باشیم که تکیهگاه لیلی است
این عشقِ در زمین نه نامش لیلی است
اَر آسمانی شد در آنگاه لیلی است
امشب به شوقِ صبحِ سحر میشود تمام
نور و طلوع و شمسِ سحرگاه؛ لیلی است
از هر چه بگذریم زِ دوری نمیشود
این دل تمام سال بیگاه لیلی است :)
-میم.حاء.صاد「🌿⛅️」 ╭┈──── #راهیان_عشق #ناحیه_امام_حسین #غربتاجنوب #کمیتهخادمالشهدا ا komiteQom@ ا ╰─━─━─• · · · · ·
،، ⃟📷 ֶָ֢֪ 𓂃.
| دل را به کسی ببنـد ،
| که دل کندن یادت دهد !
| دل کندن از دنیا . . .
| حال ما اندک زمان کوتاهی دل کندیم از تعلقات دنیا؛ و به سمت و سوی دیار عاشقان پرگشودیم . . . وقت دیدار فرا رسیده است؛ دیداری که تطابق پیدا کرده است با سالروز شهادت شهید گمنام آن دیار . . .
| گمنامی که در کنج قلب خادمانش رخنه بسته است و جایگاهی عظیم دارد! خادمانی که عاشقانه و خالصانه خادمی میکنند در جوار شهید گمنامشان؛ و بر چشم میگذارند خاک پای زائرانش را . . .
| و اما در نهایت؛ مبارک باد سالروز شهادتت نگین درخشان اردوگاه شهید زینالدین؛ شهید ۱۷ ساله 💙
ــــــــــ ـــــ ـ ــــ
جز عشق تو هيـچ نيست اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گِلِ ما
#خادم_نویس🕊
◜@komiteqom◞
╰─━─━─• · · · · · ·
╭─━──━─• · · · · ·↻.•
#خادم_نویس✍🏻 | #گمنامِمادر💔..
❛❛
دست بر سنگ مزارت؛
دل من دست تو باشد؛
چه شود گر که دل من؛ غرق دیدار تو باشد :)
پر خادمی به دستم؛
دل عاشقم به دستت؛
چه خوش است این دل من؛ مات و بیمار تو باشد
همه عمر بر ندارم؛
دل از این کنج رهایی؛
که دلو زبانو جانم؛ همه پندار تو باشد
شرف المکان تو باشی؛
حُسن این مکان تو باشی؛
خوش به حال آن زمینی؛ که نگین دارِ تو باشد
چه درونِ کنج خانه؛
چه در این کنج رهایی؛
همه ساعتو همه وقت؛ چشم، نم دارِ تو باشد
گر شوم بی تو معاصی؛
گر شوم بی تو خطا کار؛
می نویسم جرم دل را؛ که سرِ دارِ تو باشد
تو به سن هستی هفده؛
و به نام، هستی خوشنام؛
نظری به من کن ای دوست! که دلم یار تو باشد :)
منم آن غریبِ عاشق؛
بنواز دلم به حرفی؛
می شوم مست کلامی؛ که زِ گفتار تو باشد
منم آن عاشق کویت؛
منم آن تشنه ی رویت؛
من همان خادمیاَم که، خاک زوار تو باشد
منم آن عاشق حیران؛
منم آن طفل پریشان؛
که به دشتو کوهو میدان؛ پی رخسار تو باشد
می روم در دل کوهی!
میزنم نام تو فریاد؛
تا صدایی که بیاید؛ همه تکرار تو باشد :)
چه خوش است آن نبردی؛
که تو در میان آنی؛
و کلام دوست و دشمن؛ مدح پیکار تو باشد
ترسم این است که بعد از؛
چهل و خورده ای سال؛
مادر پیر و نحیفت؛ داغ و تب دار تو باشد
شنوم هنوز صدای؛
مادر پیرت که میگفت؛
میدهم جان به خدایت؛ تا نگهدار تو باشد
گر نشسته ام در اینجا؛
قلمی به دست دارم؛
و نفس، در امان است؛ بهرِ ایثار تو باشد
|✍🏻خادمنویس، شعر: میم.حاء.صاد|
「🥲🤍」
╭────────
#ماعاشقیم..
●﴿ کُمیتِهخٰادِمُالشُهَدایقُم ﴾●
ا @Khademin_Shohada_Qom ا
╰━─━─━─━─• · · · · ·
،، ⃟📷 ֶָ֢֪ 𓂃.
| زائرِ دیار بهشت ؛
،،
سلام ای یادگار روزهای خوش عاشقی!
سلام به کفشهای گِلیات؛ سلام به آغوش خاکیات!
سلام به قلب عاشقت و سلام به چشمهای بارانیات...
سلام به رکعتهای نماز شبهایت
و سلام به فرازهای پر از سوز مناجات امیرالمومنینت...
سلام ای زائر حسینی شلمچه، فکه، طلائیه و دو کوهه...🙂
من همیشه تو را با سلام بدرقه کردهام، که باز هم برگردیم، هم تو به آغوش خاکهای تفتیدهی جنوب و هم من به آغوش خالصانهی خاک...
دل بستهایم دیگر، چاره چیست؟ جاذبهی لبخند شهدا و دافعهی کوچههای نخکش شدهی شهر، ما را کبوتر جلد شبهای اردوگاه کرده...
و چه شبهای روشنی:)
ــــــــــ ـــــ ـ ــــ
|✍️#خادم_نویس | #اردوگاه_آقامهدی |
◜@komiteqom◞
╰─━─━─• · · · · · ·
،، ⃟📷 ֶָ֢֪ 𓂃.
| قطعهای از آسمان ...
،،
نمیدانم چه سریست تا نام شلمچه میآید قلمم نیلی میشود و عطر گل یاس دفترم را کبود میکند!
شلمچه! ای کاش کوچه پس کوچههای شهر، نام شهیدانت را صدا میزدند تا من غریب کوچههای دلتنگی ام نباشم...
شلمچه! شبهای بله برون تو را در کدام خیابان نمدار شهر بیابم؟
ای معطر به عطر یاسهای پهلوشکسته! کجای شهر را به جست و جوی آیههای از هم پاشیدهی خاکت باشم؟!
راستی زخم پهلوی شهیدانت آرام گرفت؟! بیا اشکهای چشم ما را مرهم زخم های شهیدانت کن!
مرهمی هم به قلب ما بگذار، مرهمی از جنس «کربلا، فقط یک سلام»...
ای خاک مادریِ جنوب! در خویش گم گشتهایم، راه نشانمان ده، منوری بنما، آغاز عملیات دیگریست!
ــــــــــ ـــــ ـ ــــ
| ✍️#خادم_نویس | #شلمچه |
◜@komiteqom◞
╰─━─━─• · · · · · ·