توی اتاق نشسته بودیم که پدرم از در وارد شد . حمید به احترامش تمام قد ایستاد و بعد از نشستن پدر نشست . حواسم به این رفتار هایش بود . هیچ وقت ندیده بودم جلوتر از بابا راه برود . اعتقاد داشت که اگر انسان می خواهد در زندگی خیر ببیند باید این موارد را در رفتار با پدر و مادرش رعایت کند
#شهید_حمید_سالاری_جائینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_محمود_بنی_هاشم
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 75 "عشق یا هوس" 🔹مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... 🌺 حقیق
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 76
"پاسخِ یک نذر"
🔷 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم ...
🌺 وقتی از سر میز بلند شدم لبخندِ عمیقی صورتش رو پر کرد...☺️
–هر چند نمی دونم پاسخِ شما به من چیه...امّا حقیقتاً خوشحالم...
بعد از چهار سال و نیم تلاش...بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید...😌
🔸 از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسبِ هم نباشیم ... 😥
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابطِ آزاد بود...🇬🇧🔞
و من یک دخترِ ایرانی از خانواده ای نجیب با عفتِ اخلاقی...🇮🇷🌷
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
🏡 برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت...
–کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی....😭
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم...
✅ چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم...
💖 امّا هر چه می گذشت ... محبتِ یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم...
–خدایا! حالا اگر نظرِ شما و پدرم مخالفِ دلم باشه چی؟...😥
🌅 روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم...
–خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم مخالفِ دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیعِ امر توئم... 🌷
☎️ و دکمه روی تلفن رو فشار دادم...
✨“همان گونه که بر پیامبرانِ پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمانِ خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگانِ خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلماً به سوی راهِ راست هدایت می کنی”✨
📖 سوره شوری ... آیه ۵۲
🌹و این...پاسخِ نذرِ ۴۰ روزه من بود....
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد.
ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد.
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقتی پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد.
#حاج_احمد_متوسلیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـپاه حضـرت ولی عصـر عج یار میـخواد
خیـلی کار داریـم
ان شـاء الله موثـر باشیـم ...
#شهید_عباس_دانشگر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#این_شیرازی_است_بزنیدش.
🌷هوا به شدت گرم بود، که به ما اطلاع دادند در یکی از پایگاههای اطلاعات و عملیات بین نیروهاى سپاه و اشرار درگیری به وجود آمده، علی محمد به همراه هشت تن از افرادش با هلیکوپتر به منطقه رفت و پس از حل مشکل تصمیم گرفت مسیر برگشت را با یکی از خودروهای سپاه بیاید. هنوز نیمی از راه را نیامده متوجه شدیم مسیر با مقداری چوب بسته شده است. همه سکوت کرده و مضطرب بودیم، ناگهان علی محمد از ماشین پیاده شد و چوبها را کنار زد.
🌷در همین لحظه صدای رگبار گلولهها در فضا پخش شد. همه از ماشین پیاده شدیم. ساعتی نگذشت که همهی دوستانم توسط منافقین به شهادت رسیدند. یکی از اشرار تا علی محمد را دید فریاد زد: "این شیرازی است بزنیدش." علی محمد به خاطر ضربههای سختی که در لبنان به صهیونیستها و در کردستان به منافقین زده بود با نام شیرازی معروف بود و دشمنان حسابی از او میترسیدند و برای سرش جایزه گذاشته بودند. بار دیگر رگبار گلولهها به سمت علی محمد جاری شد.
🌷وقتی علی به زمین افتاد، اشرار آرام و با دلهره به او نزدیک شدند یکی از آنها برای اطمینان تیری به سر او زد و دیگری تیری در دهان او و دیگران بار دیگر بدنش را آماج گلولههای خود نمودند. بیش از هفتاد گلوله بر پیکر رنجور علی نشست و آنها در آخرین دقایق تصمیم گرفتند، پیکر خونین او را با خود ببرند. که صدای هلیکوپترهای سپاه و نیروهای امداد آنان را وادار به عقبنشینی نمود.
🌷خبر شهادت شیرازی مدتها با شادی در رادیوهای منافقین و اسرائیل تکرار میشد. همیشه نامههایش را با این عبارت به اتمام میرساند، "امروز سرباز اسلام، فردا شهید گمنام". یکی از نامههایش را با هم میخوانيم؛ "....نمیدانم که این بدن ضعیف به وطن یا سرزمین اسلامی ام، باز میگردد و یا تکه تکه و چاک چاک میشود و شاید اصلاً بدنی نماند و مانند صدها شهید گمنام مفقود در کربلای ایران و در خارج از مرزها در راه هدف در بیابان ها بر روی شن های داغ و تفتیده بماند اما در این راه خود را نمیبینم و تنها خدا را میبینم....
🌷....مگر حسینِ (ع) زهرا (س) در عاشورا نفرمود كه: اگر دین جدم، پیامبر با کشته شدن من باقی میماند پس ای شمشیرها و ای نیزهها بر بدنم فرود آیید و بدنم را تکه تکه کنید. حال اگر دین اسلام با جهاد و به خون خفتن من زنده میماند پس اى خمپارهها و ای رگبار مسلسلها بر بدن من ببارید و بدنم را قطعه قطعه کنید که ما در سنگر مانده ایم و آماده ایم....
🌷....با شما مردم یک سخن دارم اگر دست از انقلاب و ولایت بردارید و یا بیتفاوت بمانید، شهدا روز محشر جلو شما را خواهند گرفت.... و ای مسئولین به واسطهی خون عزیزان شهید و جانباز روی کار آمدید و مسئولیت جایگاه گذشته را بر عهده گرفتید مصلحت اندیشی نکنید و سازش و بیتفاوتی را کنار بگذارید و سخت و مقاوم باشید."
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز علی محمد کرمی، معاون عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع)
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اولین نظامی که نماینده امام شد، تیمسار شهید نامجو بود. او اعتقاد داشت که حزب اللهی خسته نمی شود و تا یک هفته قبل از شهادتش در منزل اجاره ای زندگی می کرد. هنگام اخذ درجه بالاتر گفته بود: من با درجه ای که دارم، می توانم کار کنم و درجه را قبول نکرد»
📚 خاطرات قرائتی، ج 1، ص 111
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد تا کی ؟! :)
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بدون_تو_هرگز 76 "پاسخِ یک نذر" 🔷 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ...
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز
قسمت آخر
"مبارکه ان شاءالله..."
✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه....
💢 امّا در اوج شادی یهو دلم گرفت...😔
🔹 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راهِ گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 😭
🌷 وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پُر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرفِ پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغِ سکوتِ پدر....
🔶 از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سرِ تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم :
–بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دستِ دخترش رو توی دستِ داماد می گذاره ...
تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جوابِ تایید رو از زبونت بشنوم ...
حداقل قبلِ عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😭
گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم...
☎️ بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ...
🔵 امّا سکوتِ عمیقی، پشتِ تلفن رو فرا گرفت ... اوّل فکر کردم، تماس قطع شده امّا وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه...
بالاخره سکوت رو شکست...
🌺 –زمانی که علی شهید شد و تو ... تبِ سنگینی کردی ... 🤒
من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سرِ قولت موندی و به عهدت وفا کردی...
بغض، دوباره راهِ گلوش رو بست...
–حدود ۱۰ شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دستِ هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه... 😊
گریه امان هر دومون رو برید... 😭
💞 –زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله... ☺️
🦋 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم...
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...تمام پهنای صورتم اشک بود...😭
💖 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادنِ جوابِ مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن... 😊
✈️توی اولین فرصت اومدیم ایران🇮🇷
⭕️ پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ...
💍✅ مراسمِ ساده ای که ماه عسلش ... سفرِ ۱۰ روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود...
✔️ هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... امّا همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنسِ پدرم باشه ...
💞 توی فکّه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگِ پدرم رو به خودش می گرفت.......
پایان...
•┈┈••✾•❣️•✾••┈┈•
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمیآوردم، میگفتم: بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب میداد: تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود دربیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.
#شهید_مصطفی_چمران
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نسبت به انجام واجباتش حساس بود. بارها شده بود با هم در خیابان راه میرفتیم که صدای اذان بلند میشد. محمد میگفت: نمازمان را اول وقت بخوانیم. به نزدیکترین مسجدی که در مسیرمان بود میرفتیم و نمازمان را میخواندیم.
#شهید_محمد_غفاری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_حمید_رضا_باب_الخانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم جواد محمّدی
«اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بیحجابها را خواهم گرفت».
#هفته_حجاب_و_عفاف
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پدر_و_پسر
🌷سعید و پدرش حاج حسین در گروه ما بودند. یه شب داوطلب برا مین میخواستند، سعید تخریب بلد بود، داوطلب شد. موقع خداحافظی گفت: بچهها حواستان به بابام باشه و رفت. چند شب بعد، در مدرسهای در شوش نشسته بودیم. یکی از دوستان آمد. داشت از عملیات چند شب قبل در شلمچه 🌷 میگفت. بعد گفت: راستی چند تا بچههای شیراز هم شهید شدند. بعد یکی یکی اسم برد و گفت سعید خسرو زاده....
🌷رنگ از همه پرید. با ایما و اشاره گفتیم: نگو! حاجی حسین که ساکت به آتش خیره شده بود با آرامش سرش را بلند کرد و گفت: الحمد لله.... بچهها اذیتش نکنین. الحمد لله. خبر شهادت سعید در گردان پیچید. همه جمع شدند و عزاداری مفصلی به پا شد و کسی آرامتر از حاج حسین نبود!! در آن عزاداری چند نفر از بچهها بيهوش شدند. بعدها شیخ نجفی (شهید نجف پور) میگفت: آنها چیزهایی دیدند....
🌷آن شب گذشت. هرچه به حاج حسین اصرار کردیم که برا مراسم خاکسپاری و دفن سعید برگرد. نرفت. گفت: پسرم راه خودش را رفت، من هم دوست ندارم از راه خودم برگردم.... (مادر سعید خواب دیده بود عروسی سعید است، برایش خانه را چراغانی کرده بود.)
🌷عملیات رمضان بود. حاج حسین افتاده بود یه گردان دیگه. قبل از عملیات آمد پیش من. گفت: کو غلامحسین (شهید بغدادپور)؟ گفتم: رفت اهواز زنگ بزنه. با لبخند گفت: علی شماها همتون برام، مثل سعید هستین؛ کمی مکث کرد و ادامه داد: امشب من میرم و شهید میشم، از غلامحسین هم خداحافظی کن.... جلو چشمان متحیر من رفت. روز بعد از هر کس میپرسیدم: گلی گم کردهام میجویم او را.... یکی میگفت: دیدم افتاد زخمی بود. یکی گفت: شهید شد...
🌷مراسم چهلم حاج حسین و چهار ماه و ده روز سعید را با هم گرفتند....
🌹خاطره اى به یاد شهیدان معزز سعید و جلال (حاج حسین) خسرو زاده
شهادت پسر: ۷/۱۲/۱۳۶۰
شهادت پدر: ۲۲/۴/۱۳۶۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ما نسل جوان ادامهدهنده راه امام حسین(علیه السلام) هستیم و خون امام حسین(علیه السلام) و اهل بیت در رگهای ما جریان دارد پس میرویم، میرویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به کشور ما و به انقلاب ما و به اسلام بکند.»
#شهید_مهدی_علیدوست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆این بی حجابه اون با حجابه!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠زندگینامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت1
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد
نگرانی ک توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای_کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا
تقصیر خود مامان بود
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
#عمه_زینب م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن
اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!
چطوری زنده است!
فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود
اورا از جبهه برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند...
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می امد و روبرویم مینشست،انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم
همیشه #خاستگار ک می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداداین مرد من نیست
ایوب امد جلوی در و سلام کرد
صورت قشنگی داشت
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،ولی چهار ستون بدنش سالم بود
وارد شد
کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم
و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد
_خانم غیاثوند ،حرف های امام برای من خیلی سند است
+برای من هم ?
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
+اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم
_شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز رسیدگی نکند،حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در #چادر #زندگی کنیم
+میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر پای انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و اعداممان کنند…!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌱سلام بر تو ای همسرم، گمان نکن که شما در پیش من عزیز نبودید بلکه من شما را دوست می داشتم و بخاطر اینکه وصیت نامه شهدا را می خواندم مرا به سوی جبهه حرکت داد و به شما توصیه می کنم که با #حجاب و صبر و استواری خود، مشت محکمی به منافقین کوردل زده باشید و بعد از مرگ من گریه نکنید و صبر داشته باشید که خدا با صابرین است و بعد از من، خدا و ولی ام، خودش سرپرست خانوادههای #شهدا است و با گریه کردن شما منافقین کوردل سوء استفاده خواهند کرد.
#شهید_کرمعلی_طهماسبی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای سردار سلیمانی درباره برخورد ایشان با جوانی که میخواست مدافع حرم شود ..
#شهید_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگینامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت1 وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه
💠زندگینامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۲
این را به اقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با #جانباز میگفت
اقاجون سکوت کرد
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،توی چشم هایم نگاه کرد و
گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد
.
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند
و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما نابینا بشوید
چشم های من میشوند چشم های شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
موج انفجار من را گرفته است
گاهی به شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم
+اگر منظورتان عصبانیت است ک خب من هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود
ک بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
قران
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد قرآن!
میگویم “ب” بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان “ب ” بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان “ب” بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار #چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید?
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
من متنفرم ازانسانهای سازشکار و بی تفاوت.
متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمیدانند برای چه زندگی میکنند و چه هدفی دارند و اصلا نمیداننداسلام چه میگوید، بسیارند.
ای کاش به خود میآمدند.
#شهید_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله جوادی آملی:
از غریب ترین ایام زندگی ما همین روز #مباهله است.
نه رسانه های ما از مباهله تعریف میکنند، نه خود ما!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگینامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۲ این را به اقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با #ج
💠زندگینامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳
پرسیدم: چی؟؟؟؟
_ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات…!
نفس توی سینه ام حبس شد.
انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من…
پریدم وسط،حرفش:
از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود.
و قلبم تند تر از همیشه میزد.
حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من…
خیره به دیوار مانده بودم.
دست هایم را به هم فشردم.
انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم .
چند ثانیه ای گذشت.
گفت:
خب کافی است.
#دعای_کمیل مان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند #باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند. اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار…
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خواهرانم
از شما تمنا دارم!
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (س)
قسمتان می دهم که
حجاب را ؛ حجاب را ؛ حجاب را
رعایت کنید ...
#شهید_حمید_رستمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اراده و ظرفیت بالای توانایی نیروهای بسیجی
🎙 #شهید_حسن_باقری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯