●لحظهی آخر قمقمه را آوردن
نزدیک لب های خشکش ...
گفت : مگه مولایمان حسین (ع)
در لحظه شهادت آب نوشید ؟!
#شهید که شد
هم #تشنه بود ،
هم #بی_دست ...
#شهید_شاپور_برزگر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از کربلا آنلاین✔
‼️‼️‼️‼️‼️‼️
اعتیاد جرم نیست ، بیماریست
برگرفته از به روزترین روش های طب سنتی
🍏دارای تاییدیه سیب سلامت
🔰با تولید پژوهشکده گیاهان دارویی
⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️
🔶ترک اعتیاد انواع مخدر👇🏻
⭕بدون درد و خماری
⭕بدون بستری و استراحت
🔶درمان قطعی مشکلات آقایان 👇🏻
لینک عضویت کانال
https://eitaa.com/joinchat/2202075524Cc42924374e
پی وی درمانگر:
@neshat_clinic
شماره رزرو مشاوره:
09198856924
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حس و حال مادر شهید برنامه رو بهم ریخت.
🎥اولین دیدار پدر و مادر شهید مفقودالاثر با پیکر فرزندشان بعد از ۴٠ سال دوری/ حسینیه معلی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۲ ایوب فقط گفت: “چشمم روشن….” و هدی را صدا زد: “برایت می خرم باب
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۳
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد،
پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها.
واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
خانه ما یا محل #خواستگاری های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.?
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
“من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم”
بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.
چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
توی روضه حضرت زهرا علیه السلام خیلی بی تاب می شد برای حضرت مادر در جور دیگری عزاداری می کرد.
از همان شب اول محرم حال و هوایش تغییر میکرد اما شب تاسوعا و عاشورا احوال خیلی بد میشد.
بعد از شام عاشورا یکهو حالش خوب میشد حتی خنده هایش هم زیاد تر از بقیه وقت ها بود می گفت:
"نمی دانم چرا خدا با ما اینجوری می کند"...
#شهید_جواد_محمدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
اینجا دومین شهر محروم کشور است 😔 به کمک یه تعداد نوجوان و جوان خیمه عزای امام حسین (ع) بر پا شده🌹 عز
عزیزان تا این ساعت به کمک شما عزیزان 150میلیون تومان از بدهکاری این نوجوانان جمع آوری شده و مونده فقط 50 میلیون تومان ✅
این رفقا 200 میلیون قرض کرده اند و
وسیله برا هیئت خریدن
پرچم خریدن
سیستم خریدن
هر شب پذیرایی دارن
وسیله کرایه کردن..
منت بزارید در حد توان ولو به ده هزار تومان کمک کنید که بدهی این نوجوانان رو پرداخت کنیم..
اجرتون با امام زمان عج..
این پویش فقط تا 24 ساعت آینده ادامه داره..
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳 6273817010138661
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_هفتاد_و_دوم
#خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدرانی مثل شهید چمران...
#شهید_محمدمهدی_لطفی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#فرار_از_شهادت!
🌷آتش دشمن خیلی سنگین بود. عراقیها مست و دیوانه از شکست شب قبل، حسابی مواضع ما رو میکوبیدن. ما هم هر چند نفر به زور خودمون رو داخل سنگرها جا کرده بودیم. چپ و راستمون خمپاره و گلوله توپ بود که به زمین میخورد. هوا هم خیلی گرم بود.
🌷موقع نماز شد. مجید شروع کرد به نماز خوندن. توی رکعت دوم بود. قنوت گرفت که یه دفعه صدای سوت خمپاره همهمون رو زمینگیر کرد و نماز مجید رو هم شکست. مجید دوباره قامت بست. باز هم تا قنوت گرفت خمپارهای کنار سنگرمون منفجر شد و دوباره نماز مجید شکست. بار سوم مجید قنوت گرفت و توی قنوتش گفت: اللهم الرزقنا… (میخواست بگه اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک)،
🌷من تا صدای اللهم الرزقنای مجید رو شنیدم گفتم الا نه که یه خمپاره صاف بیاد توی سنگرمون، عین فشنگ از جام پریدم و فرار کردم بیرون سنگر و یه جایی پناه گرفتم. مجید که نمازش تموم شد صدام کرد و گفت: مگه دیوونه شدی حمید، این چه کاریه؟! چرا فرار کردی؟! منم بهش گفتم: برو بابا تو میخوای شهید بشی به ما چه! واسه چی میخوای ما رو به کشتن بدی؟؟!! برو یه جای دیگه شهید بشو. (آخه راستش من آدم شهید شدن نبودم.) صدای قهقهه مجید و بچهها از توی سنگر بلند شد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
قبل از عملیات مشورتهایش بیرون سنگر فرماندهی بیشتر بود تا توی سنگر. جلسه میگذاشت با تیربارچیها، امدادگرها را جمع میکرد ازشان نظر میخواست. میفرستاد دنبال مسئول دستهها که بیایند پیشنهاد بدهند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدایی
یه کسایی هستن خیلی مردتر از شهدان...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۳ برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان. مولو
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۴
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود.
#روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه #کاکائو بود حتی ایوب.
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.
انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم.
او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: “خانم غیاثوند؟درست است؟”
چشم هایم گرد شد: “مگر روی پیشانیم نوشته اند؟”
-نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند.
می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا
من هم کنجکاو شدم.
اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم.
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند.
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد.
اخم کردم:
“باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟”
خندید:?
“حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم.
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند.
می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.
وقتی نامه می آمد برای استاد که: “به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان” می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود
به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت
از او میپرسیدم:
«سید محمد! تو که داری درس میخونی میخوای چه کاره بشی؟»
میگفت: پاسدار...
گفتم: آخه تو که الان هم پاسدار هستی....
جواب داد:
«مامان! جمهوری اسلامی پاسدار بیسواد نمیخواد! به پاسدار باسواد احتیاج داره....»
#شهید_سیدمحمد_اسحاقی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯