eitaa logo
کوچه شهدا✔️
92.9هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣4⃣ ✅ فصل دوازدهم 💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه‌ها را از
‍ 🌷 – قسمت 5⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 صمد می‌رفت و می‌آمد و خبرهای بد می‌آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: « چه خبر است؟! » گفت: « فردا می‌روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ‌وقت برنگردم. » بغض ته گلوبم نشسته بود. مقداری پول به من دادو ناهارش را خورد. بچه‌ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه‌ای که این‌قدر در نظرم دل‌باز و قشنگ بود، یک‌دفعه دل‌گیر و بی‌روح شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بچه‌ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نششسته داشتم. به بهانه‌ی شستن آن‌ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. 💥 کمی بعد صدای در آمد. دست‌هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب‌خانه بود. حتماً می‌دانست ناراحتم. می‌خواست یک‌جوری هم‌دردی کند. گفت: « تعاونی محل با کوپن لیوان می‌دهند. بیا برویم بگیریم. » حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه‌ها خواب‌اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک‌دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: « جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگی‌ام بیاید. آن‌وقت این‌ها چه دل‌خوش‌اند. » زن گفت: « می‌خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟ » گفتم: « نه، شما بروید. مزاحم نمی‌شوم. » آن روز نرفتم. هر چند هفته‌ی بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان‌ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. 💥 شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب‌ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می‌شد و به مردم آموزش می‌دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن‌ها باید چه‌کار کرد. چند بار هم راستی‌راستی وضعیت قرمز شد. برق‌ها قطع شد. اما بدون این که اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق‌ها آمد. اوایل مردم می‌ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. 💥 چهل و پنج روزی می‌شد که صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می‌گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می‌کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می‌شود. تصمیمم عوض می‌شد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن‌قدر کش‌دار و سخت شده بود که یک روز بچه‌ها را برداشتم و پرسان‌پرسان رفتم سپاه. آن‌جا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: « بی‌خبر نیستیم. الحمداللّه حالش خوب است. » 💥 با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه‌ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می‌کرد. معصومه گرسنه بود و نق می‌زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه‌ها آن‌قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. 💥 آن شب به جای این‌که با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب‌های بد و ناجور می‌دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می‌دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می‌خواستند بچه‌ها را به زور از بغلش بگیرند. یک‌دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می‌زند و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: « نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب‌های وحشتناک است. » 💥 این‌بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می‌آمد. انگار کسی روی پله‌ها بود و داشت از طبقه‌ی پایین می‌آمد بالا؛ اما هیچ‌وقت به طبقه‌ی دوم نمی‌رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه‌های مبهمی را می‌دیدم. آدم‌هایی با صورت‌های بزرگ، با دست‌هایی سیاه. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دوست ‌دارم اگر شهید شوم پیڪرے ‌نداشتہ ‌باشم؛ از ادب ‌بہ دور است‌ ڪہ ‌درمحضرسیدالشہدا(ع) با تن ‌سالم‌ و ڪفن ‌پوش‌ محشور‌ شوم. و اگر پیڪرم ‌برگشت دوست ‌دارم سنگ‌قبرے ‌برایم‌ نگذارند، برایم ‌سخت ‌است ‌ڪہ سنگ ‌مزار داشتہ‌ باشم‌ و حضرت ‌زهرا(س)بـے‌نشانـ باشند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
AudioCutter_ahd-mahdi-sedqi.mp3
4.67M
📿 "دعای عهد " 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لطف خدا و کمک شما عزیزان برای خانواده عزتمندی که چند سال حموم نداشتند حمام ساخته شد🌺 یه یخچال یه عدد بخاری و دو تا فرش به این خانواده هدیه داده شد🌹 لطفا از فیلم بالا دیدن کنید🌱 و نیز پسر خانواده که مریض بود تحت درمان قرار گرفت🌹 تشکر از تمام عزیزانی که در این پویش مارو کمک کردن. شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273_ 8170_ 1013_ 8661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایق آخر زندگی شهید محمد کیهانی محل و زمان شهادت،،غرب حلب آبان ماه ۹۵ جهت شادی روح مطهر شهدا صلوات🏴 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 صمد می‌رفت و می‌آمد و خبرهای بد می‌آورد. یک شب رفت سراغ
‍ 🌷 – قسمت 6⃣4⃣ ✅ فصل سیزدهم 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
من نمی‌دانم امام‌ زمان(عج) کِی ظهور می‌کند! نمی‌دانم هم که در دستگاه حضرت پذیرفته می‌شوم یا نه. نمی‌دانم اگر قابل بودم و امام قبولم کرد، چه کاری در سپاهش بهم محول می‌کند. برای همین است که دوست دارم همه کار از دستم بر بیاد که وقتی امام ظهور کرد و ان‌شاءالله ما را در دستگاهش راه داد و کاری بهمان سپرد، آن روز سرخ و سفید نشوم و جلوی حضرت که؛ بلد نیستیم این دستور شما را اجرا کنیم. زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد و بگوید ازم بر نمی‌آید. آن وقت امام نمی‌گوید این همه سال که هی صبح تا شب، داشتی دعای فرج می‌خواندی، بهتر نبود کنارش می‌رفتی کار هم یاد می‌گرفتی که وقتی آمدم عصای دستم باشی؟! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
او ایستاد پای امام زمان خویش🌱 اقا ناصر مداح اهلبیت بود متولد سی ام شهریور ۵۷ بود🌺 یکی از اعضای خانواده اونیز بنام محمد علی روشنایی نیز در عملیات زبیدات در دفاع مقدس به شهادت رسید وارادت خاصی به خانواده شهدا بخصوص شهدای عملیات مرصاد داشت خیلی کمک حال خانواده شهدابود همیشه شعله شهادت در دلش شعله ور بود تا اینکه بااعلام رسمی شیوع ویروس منحوس کرونا پیش قدم شد وبه کمک مدافعان سلامت رفت ودر تاریخ ششم مردادماه ۱۳۹۹ همزمان باسالروز شهدای عملیات مرصادبه شهادت رسید و به عنوان اولین شهید شهرداری شهرستان پاکدشت به آرزوی خود رسید. روحش شادیادش گرامی شهدای شهرستان پاکدشت☘ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
4872863579225.mp3
1.61M
🎵تو همه سال های گمنامی هر شب سرم به دامن مادر سادات بود ... 📻خاطره‌گویی حاج علی اصغر ژولیده ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌿 با رفته بودند حج. روی یه کاغذ نوشته بودند "الموت لامریکا" و یکشون مخ یکی از شرطه ها رو کار گرفته بود و اون یکی به بهونه گرم گرفتن باهاش کاغذ رو چسبونده بود پشت شرطه. چند لحظه بعد سرو صدای عربها درامده بود و شرطه از همه جا بی خبر تازه فهمیده بود چه رودستی خورده... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 خاطره شهید سلیمانی از شوخی با شهید حسن شفیع زاده ساعاتی قبل از شهادت ◇ انتشار به مناسبت سالروز شهادت ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯