eitaa logo
کوچه شهدا✔️
112.8هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4هزار ویدیو
7 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_دهـم آقاسید بهم گفت: مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا توچشماش👀
که دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐 نمیدونم چرا ولی بغضم😢 گرفته بود من اولش فقط دوست داشتم با آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!😕 نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم میگفتم شاید این انگشتره💍 شبیهشه ولی نه..جعبه🎁 انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت دلم خیلییی شکسته بود💔 وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام😭 همینطوری بی اختیار میومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه.فقط میگفتم کمکم کن.😔 وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم📖 تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😓 یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم -باشه ریحانه جان مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله اینبار دیگه نه فکر آقاسید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.😌 بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: -سمانه؟! -جانم؟! -میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان
💢 🌹 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🎊🎉#من_میترا_نیستم 🎊 🎉 #قسمت_دهم تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را
🎊🎉 🎊🎉 🔮🔮 از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد، به من گفت: مامان من فهمیدم اون ستاره پرنور که همه به اون تعظیم می کردند کی بود. با تعجب پرسیدم: کی بود؟ گفت :حضرت زهرا بود. هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم بدنم می لرزد. زینب از بچگی راحت حرف‌هایش را می‌زد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت با مهرداد خیلی جور بود برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب می داد. او بیشتر بیرون از خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود. مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد. ۲ ریال حق عضویت هم از آنها گرفت دخترها در کتابخانه مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند بزرگتر که شدند مهران دخترها را نوبتی به سینما می‌برد. علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی که با مهرداد تمرین میکرد شکل گرفت بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اول تابستان که می‌شد دوره می‌نشستند هر کدام نقشه رفتن به شهری را می‌کشیدند. از آن شهر حرف می‌زدند هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش. تعداد مان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود دوره می‌نشستند از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان. هرکدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف می‌کرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان می‌داد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت می بردند که انگار به همان شهر سفر کردند. در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان دختر ها زیر درخت جمع می شدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا کشیده بود تکان می‌دادند. کنارها که روی زمین می ریخت دختر ها جمع می کردند بعضی وقتا اندازه یک گونی کنار پر می‌شد من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه هفت می‌بردم و به زنهای فروشنده عرب می‌دادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام ما می آمدند تا کنار بچینند مهران و مهرداد دنبالشان می کردند و آنها را دور می کردند. مینا و مهری مدتی پول‌هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم... ادامه دارد... 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🗒‌‌‌‌‌‌‌ #وصیت_نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌ #قسمت_دهم‌» 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب
🗒 ‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 📢خطاب به برادران سپاهی و ارتشی... ✍کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشی‌های سپاهی دارم: ✅ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان،"شجاعت و قدرتِ اداره بحران" قرار دهید. 🌐طبیعی است به ولایت اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیرو‌های مسلح جز نیست، بلکه اساس 《بقای نیرو‌های مسلح》است. این شرط خلل ناپذیر می‌باشد. 🗞💯💠 نکته دیگر، شناخت به موقع از دشمـــ⚔ـــن و اهداف و سیاست‌های او و اخذ تصمیم به موقع و عمل به موقع؛ 🔴هریک از این‌ها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل : اول 🔸صفحه: ۳۳-۳۲ 🔻 از روزی که رضایت ما را گرفت، رفت و دیگر برنگشت. تا این که در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد تازه شانزده ساله شده بود. وقتی شیمیایی می شود، صورت، دست هاش، و بدنش به کلی داغون می شوند. مجروحان شیمیایی را به بیمارستان رازی تهران می بردند. باز مدتی بود که دیگر یک نامه هم ازش نداشتیم. بی خبری از حسین، در حدی بود که در پایگاه بسیج، جلوی اسمش نوشته بودند مفقودالاثر. حدود یک ماه در بیمارستان تحت معالجه بوده. تا اینکه به هوش می‌آید و خبر زنده بودنش به ما می‌رسد. ما به سمت تهران حرکت کردیم. همین که به ورودی بیمارستان رسیدیم، چند تا از همین مجروح های شیمیایی را دیدم که توی حیاط با ویلچر این طرف و آن طرف می رفتند. رو کردم به زن برادرم، و گفتم الهی، به حق امام حسین (ع)، به مادرهای این جوون ها یه طاقتی بده که بتونن تحمل کنن که عزیزهاشون رو به این شکل می بینن! محمد، قدم هاش را تندتر از ما برداشت. نزدیک یک ویلچر رسید. سلام و احوال پرسی کرد. پشت ویلچری را گرفت و آمد سمت ما. گفت سکینه، این هم حسین آقا، پسر دسته گلت. مانده بودم چه بگویم! فقط ایستادم و نگاهش کردم. آب دهنم خشک شده بود. اصلا پاهام یاری ام نمی کرد یک قدم به جلو بردارم. حسین، خودش ویلچر را جلو آورد. گفت: ننه، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟! نمی خوای پسرت رو بغل کنی؟! منم؛ حسین! اینقدر تغییر کرده ام که من رو نمی شناسی؟! می گن مادرها از بوی تن بچه شون، فرزندشون رو می شناسند. بیا جلوتر. بیا بغلم کن. خوب نگام کن. ببین حسینت هستم... ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب #قسمت_دهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ پاورقی ۱ آن طور که آنجا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از ۲۴ ساعت تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک ،دو ساعت آب تقسیمی از ۲۴ ساعت می شد. اومده بیا و بگیر.» می گفت: نمی خوام «اگه نگیری تا عمر داری باید رعیت باشی ها.» عیبی نداره... هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند.می گفتند: «شما چکار داری به ما؟ شما اختیار خودت رو داری.» آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما گفت: «عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالا که از ما زور ،گرفتن من راضی ام که مال شما باشه از شیر مادر برات حلال تر». تو جوابش گفت: «شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب ها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن اگه شما هم راضی باشی حق یتیم را نمیشه کاری کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت: «چیزی رو که طاغوت بده نجس در نجسه من همچین چیزی رو نمی خوام اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
‍ #قسمت_دهم #شهيد_مهدي_زين_الدين برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پو
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود . زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید . فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست . گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود . تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود . 🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_دهم #داستان_عشق_آسمانی_من روزها از پی میگذشت و هرروز عشق محمد بیشت
بسم الله الرحمن الرحیم چندروزی قم بودیم روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌 محمد صدام کرد تو حیاط و گفت خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃 -چشم ۵دقیقه صبرکن 😊 روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌 چادری که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️ اونشب محمد اول من برد زیارت بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم 😊😊 هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😔😔 وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم دستم فشار داد و گفت :آذربانو 😊 -جانم ❤️ محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم و تو حرم بی بی سجده شکر کردم که جواب مثبت دادی😍 -نههههههه 😳😳 محمد:🙈🙈😅😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد محمد زنگ زد بهم که خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍 خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂 موقعه عقد عاقد گفت :مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒 محمد:نخیر حاج آقا اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام تعهد خانمم با منه 😎😌 نام نویسنده:بانوی مینودری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_دهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا اروند رود راه افتادیم یه رود بزرگ آخر یه جاده خ
آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست رسیدیم معراج وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن من دیگه اعصابم نمیشکه پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد محمدی: خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟ -من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡😡😡 محمدی: خواهر من ببین دوروزه هر توهینی خاستی کردی اما حق نداری ب شهدا توهین کنید -شهید 😂😂 چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟ محمدی: تورو به امام زمان بفهمید چی میگید😡😡😡😡 -برو بابا تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :آقای محمدی 😭😭😭 آقای محمدی زینب غش کرد محمدی: یا امام حسین خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون بچه ها دورش حلقه زدن آب میپاشیدن رو صورتش وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه عجب آدمای بودن رفتن مردن بدون فکر کردن ب زن و بچشون .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_دهم 🔰 مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یک اتاق بود با
. 🙎‍♀مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده . دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن. 💟حرفهایی که می زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم . انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . 🔹بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم . مادرم گفت: همین الان ! 🔹مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم...... ♦️مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ 🔹مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط ! من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید . مادرم حالش بد بود . مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید . مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . 🔸گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... 🔸گفتم: بله ! من همه این شرط را پذیرفته‌ام . بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دهم با اینکه ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.☺️ _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید. ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم.🙂 راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال😄 بودم هم ناراحت.😒 ناراحت به خاطر اینکه هنوز هم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون بااعتقاداتشون مشکل داشتم😒 و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون.😄😇 البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم😕 وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان.الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . زهراسادات در رو باز کردو کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم.. . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟😅 _ اگه تانیا صدام کنی نه.😄 _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟😟 شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید....🙁 با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم😄😀😁 صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود...... ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍀به اهواز که رسیدیم جلوی یک هتل پیاده شدیم. هوا خیلی مرطوب بود و داشت نفسم می گرفت. رو به آقا مرتضی کردم و گفتم:چرا اینجا اینقدر نمناک است؟ گفت:اینها که ملاحظه می کنید باران است، آخر باران منطقه جنوب اینجوری است! 🍀نگاهی به آقای رفیعی و نور افشان کردم دیدم آنها یواشکی می خندند. پیش خودم گفتم حتما این بار هم دارد سر به سرمان می گذارد وارد هتل شدیم همه ی ما وارد اتاق کوچکی شدیم که متعلق به آقای رفیعی بود. پس از کمی استراحت با خانم آقای رفیعی به اتاق دیگری رفتیم که ایشان عنوان کرد که این اتاق متعلق به یکی از پاسداران فسا می باشد بنام آقای ستوده.[شهید حاج محمود ستوده] 🍀پس از مدتی درب خانه زده شد و خانمی درب را باز کرد. فهمیدیم که خانم آقای ستوده می باشد و این نقطه شروع آشنایی من با این خانم مهربان و دلسوز بود. با یک تعارف گرم ما را به داخل اتاق برد و متوجه شدیم که چند زن دیگر هم در آن اتاق هستند. در این لحظه خانم آقای ستوده آنها را معرفی کرد. بله همسران آقای مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان[هر سه شهید شدند] آنجا بودند که هر سه آنها جهرمی بودند از همانجا احساس کردم که دیگر تنها نیستم. اینها می توانن همدم روزهای تنهایی من باشند از آن روز به بعد مرتب به هم سر کشی می کردیم و مدت ها پهلوی هم و از گذشته می گفتیم. 🍀آقا مرتضی هم که با دیگر بچه های به ماموریت می رفتند و هر از چند روزی یک سرکشی مختصری هم از منزل می کردند. هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پهلوی هم در یک اتاق زندگی می کردیم. این جریان حدود یک ماهی به طول انجامید, تا اینکه تیپ المهدی(عج) به ماموریت کردستان عظیمت کرد و به ما پیشنهاد شد که به فسا برگردیم که با مخالفت جدی ما این پیشهناد مورد قبول واقع نشد. 🍀اعلام کردیم که ما همین جا می مانیم تعدادی از خانواده ها به شهرستانشان عظیمت کردند. با رفتن آنها یک اتاق هم گیر ما آمد و وسایلمان را به آنجا بردیم. پس از گذشت حدودا یک روز آقا مرتضی به هتل آمد که از من خداحافظی کند.حدودا چند ساعتی بیشتر در منزل نماند و پس از مقداری سفارش خداحافظی کرد و رفت. دقیقا اتاق ما جایی بود که به درب هتل مشرف بود و پشت پنجره منتظر نشستم تا از هتل خارج شد و سپس به پارکینگ رفت و ماشینش را برداشت و رفت. 🍀در آن لحظات بغض گلویم را گرفت می خواستم گریه کنم ولی این اجازه را  به خودم ندادم دقیقا یادم نبود آقا مرتضی چه موقع از نظرم محو شد ولی همین قدر می دانم که مدتی بی اختیار جلو پنجره ایستاده بودم و به نقطه ای نگاه می کردم. به هر صورت که بود خودم را راضی کردم و برای اینکه این حالت را از خودم دور کنم به اتاق بچه ها ی دیگر رفتم و ساعتی را هم به گفتگو پرداختیم. ⚡چند روزی از این تنهایی می گذشت, که خبر دار شدم تیپ المهدی(عج) یک عملیات در غرب انجام داده که نام آن والفجر 2 بود. خیلی نگران بودم یک لحظه به خودم اجازه نمی دادم که از پای رادیو بلند شوم و مرتب برای سلامتی و پیروزی رزمندگان دعا می کردم. در همان روزها بود که با خبر شدیم آقای بهمن زادگان شهید شده اند. همگی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم چند روز بعد خبردار شدم که بچه ها از منطقه برگشته اند و آقا مرتضی هم به هتل آمد. 🍀چند روزی بعد به اتفاق یکدیگر جهت دید و بازدید به فسا آمدیم. زمانی که به منزل رسیدیم من متوجه شدم که مرتب مسئولین و مردم شهر به دیدار ایشان می آیند. من هر چه سعی می کردم علت این امر را بفهمم کمتر به من چیزی می گفت.یادم هست که آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و هدیه ای هم به ایشان دادند, بعد از آن در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان اطراف این موضوع تکرار شد. 🍀خودم متعجب مانده بودم از این ماجرا تا اینکه پس از چند روز توقف در فسا به اهواز برگشتیم در همان هفته اول از آقا مرتضی دعوت شد در مراسم نماز جمعه اهواز شرکت نماید. وقتی برگشت متوجه شدم در آن مراسم از ایشان قدردانی و عکس امام هم به عنوان هدیه به ایشان داده شده است. باز هم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند... ☀️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯