کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی #قسمت_نود_و_دو 🌕🌑
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
از ضامن خارج کردی؟
«بله حاج آقا.»
سرش را بلند کرد رو به آسمان این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند. یکهو
صدای نعره اش رفت به آسمان
«الله اکبر.»
طوری گفت که گویی خواب همه ی زمین را می خواست بریزد به هم ،پشت بندش سید فریاد زد: «یا حسین»
و شلیک کرد گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ی دیگر هم زدند و پشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها حمله شد.
دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: «برگردید دنبال تانکهای «۷۲ T» ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.»
بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها کمی از من نداشتند تو همان لحظه ها از حرف هایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم
افتادیم به جان تانک ها تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت:« نگاه کن سید ،جان، این همون «۷۲ - T»
هست که میگن گلوله به اش اثر نمی کنه.»
و یک آرپی چی زد به طرف یکیشان که کمانه کرد. بچه های دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او به اعتراض گفتند: «ما می زنیم به این تانک ها ولی همه اش کمانه می کنه چکار کنیم؟
به شوخی و جدی گفت:« پس خداوند عالم شما روساخته برای چی؟ خوب بپر بالای تانک و نارنجک بنداز تو برجکش برو از فاصله ی نزدیک بزن به شنی اش»
خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانک ها همان طور که می رفت گفت: «بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا»...
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯