اون روز پسرش رو آورده بود محل كار از صبح كه اومد خودش رفت جلسه و محمدمهدى رو گذاشت پيش ما، جلسه كه تموم شد؛ مقـدارى موزاضافه اومد، يكى رودادم به محمد مهدى نمی دونم حاجاحمد برای چه كارى من رواحضار كرد، محمدمهدى هم پشت سرم وارداتاق شد. حاجى تا پسرش روديد؛ برآشفته شد.طورى كه تاحالا اونقدرعصبانى نديده بودمش باصداى بلند گفت:كى به شما گفته به پسر من موز بدين؟ گفتم حاجی اين بچه از صبح تا حالا هيچى نخورده؛ يه موز از سهم خودم بهش دادم، نذاشت حرفم تموم بشه، پولى از جيبش درآورد؛ دادبه من و گفت:همين الان ميرى يه كيلو موز مى خرى؛ ميذارى جاى يه دونه موزى كه پسرم خورده،.،
برگرفته از کتاب احمد صفحه ۱۳۷
#سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت ازشهید#محمدکاظم_مهدی_زاده
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ما را به مهمانی خدا میبرند، ما به اراده خودمان به مهمانی خدا نمیرویم ....!!!
🔊مرحوم حضرت آیت الله حاج آقا تهرانی
#ماه_رمضان
#رمضان_الکریم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱۳ و ۱۴ فقط آیه بو
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۵ و ۱۶
_آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
+از دست نمیدیدش!
_از کجا میدونی؟
+میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
+از زندگی یاد گرفتم.
_امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه!
+اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید!
_تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
+گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرفهایش بود...
رویایش اشک ریخته بود،
بغض کرده بود، هقهق کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد،
خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد.
تازه اذان صبح را گفته بودند...
نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید،
به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
+دختر!
_سلام.
+سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
+درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
+برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد...
زنی که در اندیشهی دختر بود:
"یعنی نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛
یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته.
خانوادهی رویا را خوب میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت ،
و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود.
تا شب وقت زیادی بود،اما کارهای او زیادتر از وقتش..آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد،
میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود ،
و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود.
آیه گفت بود :
"نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند.
کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
تمام مدت مردی نگاهش میکرد.
مردی حواسش را بین دو زن زندگیاش تقسیم کرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛اگر دلرحمیاش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت.
مرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
میگفت:
"اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به این بازی و
با صاحبِ بازی معامله کنیم؛
که معاملهای سراسر سود است"
آری ، شهداء دنيا و دنياييان را لايق خود نيافتند و وجود خاكی خود را در بازار معامله با خدايشان سودا كردند و از فرش به عرش پرگشودند...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✍ فرازی از وصیت نامه
♨️ سفارش مینمایم که فریب جوسازیهای دشمنان این خاک و اسلام ناب محمدی (ﷺ) را نخورید و در خط ولایت باشید و از امام عزیزم، امام خامنهای (مدظلهالعالی) حمایت کامل و جامع نمایید، مبادا از خط ولایت فقیه خارج شوید که من شهادت میدهم که شما از خط اهل بیت خارج شدهاید.
مدافع حرم
#شهید_محمد_احمدی_جوان
#سوریه #بصیرت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 روایت شهید حاج حسین خرازی از تکتیرانداز لشکر ۱۴ امام حسین که به گردان تک نفره شهرت داشت!
📆 سالروز شهادت تک تیرانداز افسانهای دفاعمقدس، شهید عبدالرسول زرین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱۵ و ۱۶ _آرزوهای زی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۷ و ۱۸
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
+حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هرکس ظرف غذایی کشید و مشغول شد.
رها ظرفها را جمع کرد و نشست.
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد.
پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است.
صورت پسربچه را شست،دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
+من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
+رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
+تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
+چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
+کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
+اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
+صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
+تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
××جون خودت بچه!
صدای همان مردش بود .. همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
××یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم دم داره ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
××رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
××راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_ عمو! کشمش هم دم داره ها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
××ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
+برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
+خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود.
رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد. احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
و سلام بر شهید سیدمحمد حسینی بهشتی که می گفت:
«اگر ماه رمضان بیاید و بگذرد و اخلاق ما
همان اخلاق ناپسندی باشد که داشتیم
ماه کم برکتی برای ما بوده است»
#شهادت
#شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رمضان ،ماه غفران الهی زیرسایه پروردگار و تکرار شیرین، ذکر الغوث الغوث از عمق دل است
﴿ حلول ماه نزول رحمت خدا مبارک 🌙﴾
#ماه_رمضان 🌙
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
شهید جهاد مغنیه :
ما در مواجه با مرگ، رسیدن به شهادت و بزرگی را انتخاب کرده ایم...
#شهید
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_حسین_هریری
#صفـ۱۸۶ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯