eitaa logo
کوچه شهدا✔️
84.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🎙 برد موشک‌های ایران چقدر است؟ دانشمندشهیدحاج حسن تهرانی مقدم پاسخ می‌دهد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 !! 🌷دوستش می‌گفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینه‌زنی پیراهنش رو در بیاره شور می‌گرفت تو هیئت، می‌گفت برا امام حسین کم نذارین. حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد. روز عید که بچه‌ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:... 🌷و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت. کی گفته ما دیوونه حسینیم؟! کاملاً هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاقلانه عاشق حسینیم. به قول خودش نمی‌ذاشت حرف آقا شهید بشه. بلافاصله اطاعت می‌کرد. توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر می‌گرفت و طرح می‌ریخت و ولایت پذیری اعضاء براش اولویت داشت. 🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی ❌️❌️ خودمونیم؛ ما چه‌کاره‌ایم؟!! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حساب و کتاب مال و اموالش را ثبت می‌کرد برای حساب سال.. با این‌که مستأجر بود و اوایل زندگی حقوق هم کم بود، اما دفترچه‌ی خمسی تهیه کرد. شهریور که می‌شد، می‌رفتیم برای خمس... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
میگفت: صد رکعت نماز بخون، صدتا کار خوب انجام بده؛ ولی کسی نتونه باهات حرف بزنه اخلاق نداشته باشی، به هیچ دردی نمی‌خوره! مؤمن باید شاد باشه! اخلاق خوب داشته باشه! 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه🏤 راستیتش خیلی نگران شده بودم😢 تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😩 کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😑 اخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم🚶♀ انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😔 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن😭 -چی شده زهرا؟! -ریحانه ..ریحانه -چیشده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟!😧 -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو😔 عذاب وجدان داشت😭 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه -الان مگه نیستن؟!😢 -این نامه📜 رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت✍ و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی💚 -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر بعضیا میگن دیدن که تیرخورده🔫 این نامه📜 رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😔 یعنی امکان داره که ایشون ..!!!😯 -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد😭...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش♥️ رسیده داداش محمد ؟!😳 اره...داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی👫 هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... از شدت گریه هیچی نمیدیم😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید صدای لا اله الا الله گفتناش😔😭😭😭😭 ادامه دارد ... ✍سید مهدے بنے هاشمے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
مے‌گفت:وقتے‌استغفار‌مے‌ڪنیم حواسموݧ‌باشہ‌براے‌چے‌استغفارمے‌ڪنیم باتوجہ‌باشہ‌...آنقدرباید‌اݪتماس‌ڪنیم‌ واݪتجا‌طلب‌بخشش‌ڪنیم‌تا‌خداوند‌بپذیره حرفاش‌خیلے‌بہ‌دݪ‌مےنشست✨ چوݧ‌ا‌ز‌عمق‌جانش‌برمیومد...گاهے‌میگفت: یا أَبانا إِستغفرلنا ذنوبنا إِنا کنا خاطئیݧ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می‌کردیم. حسن باقری به من گفت: بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم. در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم می‌خوردند و حسن می‌خواست بداند عراق در مورد منطقه‌ای که ما برای عملیات انتخاب کرده‌ایم، چگونه فکر می‌کند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت می‌کرد. به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: حسن! چقدر از این‌ها سوال می‌کنی؟ مگه می‌خوای آموزش ببینی؟ گفت: چه اشکالی داره؟ ما باید از این‌ها اطلاعات بگیریم. خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب این‌که در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه‌ی سوالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با این‌که هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: شما در سوال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس. آن‌قدر دقیق و نکته‌سنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز می‌فهمید. وقتی دید که من دیگر نمی‌توانم ادامه دهم، گفت: شما برو استراحت کن. من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد. در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آن‌‌ها سوال می‌کرد و جواب می‌گرفت. به نقل از کتاب ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
همسرش‌میگفت‌: وقتایے‌ڪہ‌ناراحت‌بودم‌با‌اینڪہ‌ سرش‌دادمے‌زدم‌مے‌گفت‌ -جان‌دل‌هادے....؟ چند‌هفتہ‌بیشتر‌از‌شهادتش‌نگذشتہ‌بود یه‌شب‌ڪ ِخیلی‌دلم‌گرفتہ‌بود‌ قلم‌و‌ڪاغذ‌برداشتم‌شرو؏‌ڪردم‌ به‌نوشتن...از‌دل‌تنگم‌گفتم... از‌عذاب‌نبودنش‌براش‌نوشتم‌،هادے‌... فقط‌یه‌بار.... فقط‌یه‌باردیگہ‌بگو‌جان‌دل‌هادے....💔 نامہ‌رو‌تازدم‌وگذاشتم‌رومیز‌خوابیدم‌.... بعد‌شهادتش‌بهترین‌خوابے‌بودڪ ِمیشد ازش‌ببینم...دیدمش...صداش‌ڪردم‌... بهترین‌جوابے‌ڪ ِ‌میشد‌ازش‌بشنوم... -جان‌دل‌هادے...؟ چیه‌فاطمہ؟ چرا‌اینقدر‌بے‌تابے‌مےڪنے...؟🙂💔 توجات‌پیش‌خودمہ‌شفاعت‌شده‌ای -شهید‌هادۍشجاع🌷 🌷🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢رازی که شهید حججی به فرزندش وصیت کرد! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😭 صدای لااله الا الله گفتناش😔 من چی فکر میکردم و چی شده بود از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه🏡 رفتم توی مسیر از شدت گریه هام😭 اطرافیان نگاهم میکردن😒 ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... رفتم اطاقم و نامه📜 رو آروم باز کردم دلم نمیومد بخونمش💔 بغضم😢 نمیزاشت نفس بکشم سرم درد میکرد نامه📜 رو باز کردم سلام ریحانه خانم🌸 (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..😭 چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔 نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😩 باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم❤️ از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😍 حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😈 وقتی دیدم که با قلبتون💙 چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیداکردم😇 اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😐 من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😓 راستیتش من از کودکی با عشق شهادت💚 بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم💞 افتاد حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😣 حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجادبشه👌 ریحانه خانم🌸 اگر من و امثال من برای دفاع⚔ نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه😔 همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن💓 همه یه چشمی👀 منتظرشون بود همه قلب💛 مادرها و همسراشون بودن پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم؛ آروم گوشه قبرم⚰ خوابیدم یا زنده هستم😕 ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی💝 خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید...😔 یا علی👋 ادامه دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 زمستان بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که آمد خانه، اول به چشمهایش نگاه کردم، سرخ سرخ بود. داد می‌زد که چند شب خواب به این چشم‌ها نیامده. بلند شدم سفره را بیاورم ولی نگذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم: تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی.نگذاشت حرفم را تمام کنم؛ بلند شد و غذا را آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. و آخر سر هم چایی ریخت و گفت: بفرما. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واے بر آن ڪس ڪه در صحراے محشر سر از خاڪ بردارد و نشانه اے از معرڪه ے جـهاد در بدن نداشته باشد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... 🌷پدرم نقل می‌كرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچه‌ها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـه‌ها داشـتند قـرآن می‌خواندند؛ بعضى از بچه‌ها هم همان‌طور كه پيشانی‌بند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم می‌بستند، به هم التماس دعا می‌گفتند و سفارش می‌كردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه... 🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز می‌خواند. خيلى جوان به نظر می‌رسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان می‌رود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!! 🌷نفهميدم چه شد. انگار چشمانم نمی‌ديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان می‌رود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود." : سركار خاﻧﻢ مريم اكافان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اوائل ازدواجمان بود و هنوز نمی‌توانستم خوب غذا درست کنم. یک روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاید. همین که آمد، رفتم سر قابلمه تا ناهار بیاورم ولی دیدم همه‌ی سیب‌زمینی‌ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وفتی فهمید برای چه گریه می‌کنم، خنده‌اش گرفت و خودش رفت غذا را آورد سر سفره. این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام شهید: شما صدای شهید حاج احمد کاظمی را میشنوید.. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
وقتے نامہ📜 رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میڪردم ڪاملا یخ زدم احساس میڪردم هیچ خونے توے رگ هام نیست اشڪام بند نمیومد...😭 خدایا چرا؟! خدایا مگہ من چیڪار ڪردم؟! خدایا ازت خواهش🙏 میڪنم زندہ باشہ... خدایا خواهش میڪنم سالم باشه. ((از حسادت دل من مے سوزد، از حسادت بہ ڪسانے ڪہ تو را مے بینند! از حسادت بہ محیطے ڪہ در اطراف تو هست مثل ماہ و خورشید ڪہ تو را مےنگرند مثل آن خانہ ڪہ حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس ڪہ ز عطر تو همہ سرشارند از حسادت دل من مےسوزد یاد آن دورہ بہ خیر ڪہ تو را مے دیدم)) 😭😭😭😭😭😭😭😭 ڪارم شدہ بود شب و روز دعا ڪردن🙌 و تو تنهایے گریہ ڪردن😭 یهو بہ ذهنم اومد ڪہ بہ امام رضا متوسل بشم خاطرات سفر🚌 مشهد دلم رو آتیش💔 میزد. اے ڪاش اصلا ثبت نام نمیڪردم ولے اگہ سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطورے بود شاید بہ یڪے شبیہ احسان جواب مثبت میدادم و سر خونہ زندگیم بود ولے عشق چے؟!...💔😔 آقا جان... این چیزیہ ڪہ شما انداختے تو دامن ما...حالا این رسمشہ تنهایے ولم ڪنے؟!😔😭 آقا من سید رو از تو میخوام🙏 یڪ ماہ بعد: یہ روز صبح دیدم زهرا پیام📩 فرستادہ (ریحانہ میتونے ساعت 9🕘 بیاے مزار شهداے گمنام؟! ڪارت دارم) اسم مزار شهدا اومد قلبم♥️ داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو🏃♀ رفتم تا مزار -چے شدہ زهرا -بشین ڪارت دارم -بگو تا سڪتہ نڪردم ریحانہ این شهداے گمنامو میبینے؟! -ارہ..خب؟؟ -اینا هم همہ پدر و مادر داشتن...همہ شاید خواهر داشتن...همہ ڪسے رو داشتن ڪہ منتظرشون بود...همہ شاید یہ معشوق❣ زمینے داشتن ولے الان تڪ و تنها اینجا بہ خاطر من و تو هستن. -گریم گرفت😥 -پس بہ سید حق میدے؟! -حرفات مشڪوڪہ زهرا -روراست باشم باهات؟ -تنها خواهش منم همینہ -ریحانہ تو چرا عاشق سید بودے؟! -سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و بہ خاطر حیاش😌 بہ خاطر ایمانش.. بہ خاطر فرقے ڪہ با پسراے دور و برم داشت -الانم هستے؟؟ -سرمو پایین انداختم -قربون قلبت💜 برم... این چیزهایے رو ڪہ گفتے الحمدللہ هنوز هم داره☺️ -یعنے چے این حرفت؟! یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...😳 ادامه دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💌 🌹شهـــید احمد علی نیری: هر کس سه روز از گناه دوری کند خدا به او عنایت میکند و هر کس چهل روز از گناه دوری کند، گوش و چشم او باز خواهد شد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شب جمعه است شب لیله الرغائب شب آرزوها 😭 بفرمایید کربلا زیارت آقا امام حسین علیه السلام 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2268135645C644a425b1b هر عزیزی رفت زیارت مارو هم دعا کنه😔👆 دلمون برا حرمت تنگ شده آقا 😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردی در مسجد نماز می‌خواند. در قنوتش دعا کرد، خدایا من بهترین چیزی که از تو می‌شود خواست را می‌خواهم. رسول خدا از آنجا رد میشد. فرمودند اگر دعایش مستجاب شود، ... اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ خَیْرَ مَا تُسْأَلُ 🤲 برای فرج عج الله . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
●اگر ایشان درمنزل بود،حتماخود رابرای انجام فعالیتی سرگرم میکرد.یابابچه هابازی ویادرکارهای منزل کمک میکرد. ●گاهی ظرف می‌شست گاهی خانه راجارو می‌کشید.بچه ها نیز سرگرم بازی باپدرمی شدندو وقتی پدر نبود، بهانه گیری آنها بیشتر میشد. ●نه تنهابافرزندان خودمان ،بلکه باتمام بچه ها ارتباط خوبی داشت. درمهمانی هابچه هاراجمع وباخواندن قرآن وشعر سرگرم و درنهایت نیزباتقدیم هدیه کوچکی خوشحالشان میکرد. ✍راوی:همسرشهید ●ولادت : ۱۳۵۵/۱/۱۵ لواسان ، تهران ●شهادت : ۱۳۹۳/۴/۱۴ سامرا ، عراق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | شهید ابومهدی المهندس در دوران دفاع مقدس در لشکر بدر به فرماندهی شهید دقایقی، علیه صدام و دشمن بعثی می‌جنگید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا... -خونہ‌ے سید؟؟😳 همراہ هم رفتیم و رسیدیم جلوے در خونہ‌ے🏠 آقاسید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟!🤔 صبر ڪن خودت میفهمی😬 بیا بریم تو.نترس وارد حیاط شدیم... زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت: ریحانہ... ریحانہ... و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن😭 -چے شدہ زهرا؟؟🙄😳 -محمد مهدے یہ هفتس برگشته😕 -چے؟😦 راست میگے؟ اصلا باورم نمیشہ😳 خدا رو شڪر خب الان ڪجاست؟ -تو خونہ🏠 هست -خب بریم پیششون دیگه -صبر ڪن باید حرف بزنم باهات در همین حین مادر سید اومد بیرون -زهرا جان چرا تو نمیاین؟!😕 -الان میام خالہ جون.. ریحانہ جان از بچہ هاے پایگاہ هستن☺️ -سلام دخترم.خوش اومدی😍 -سلام -الان میایم خالہ -ریحانہ..سید دوتا پاش رو توے سوریہ جا گذاشتہ واومده😔 این یڪ هفتہ اے ڪہ اومدہ با هیچڪس حرف نزدہ و فقط اروم اروم اشڪ میریزہ😭 .ریحانہ گفتم شاید فقط دیدن تو بتونہ حالش رو بهتر ڪن😞 ولے... هنوز هم اگہ منصرف شدے قبل اینڪہ بریم داخل برو دنبال زندگیت🚶‍♀ -چے میگے زهرا😳 من تازہ زندگیم برگشتہ...بعد برم دنبال زندگیم؟!😡 و بدون توجہ بہ زهرا رفتم بہ سمت داخل خونہ و زهرا هم پشت سرم اومد و بہ سمت اطاق رفتیم. آروم زهرا در🚪 اطاق رو باز ڪرد سید روے تخت دراز🛌 ڪشیدہ بود و سرم💉 بهش وصل بود و سرش هم بہ سمت پنجرہ🖼 بود بہ باز شدن در واڪنشے نشون نداد😒 خیلے سعے ڪردم و از اشڪام خواهش ڪردم ڪہ این چند دقیقہ جارے نشن😓 -اهم...اهم...سلام فرماندہ👮 با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاہ ڪرد👀 ویہ نفس عمیقے ڪشید و برگشت سمت پنجرہ🖼 -زهرا : ریحانہ جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقہ🕢 دیگہ بیا ڪہ بریم. زهرا رفت و من موندم و آقاسید😍 -جالبہ...آخرین بارے ڪہ تو یہ اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینڪہ الان جاهامون عوض شدہ..😏 ولے حیف اینجا ڪامپیوترے💻 ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزہ شما🙄 بازم چیزے نگفت😑 من خیلے بہ خوش قولے شما ایمان دارم. توے نامتون📜 چیزے نوشتہ بودید ڪہ... میدونم پر روییم رو میرسونہ ولے امیدوارم روے حرفتون وایسید☝️ باز چیزے نگفت😑 از سڪوتش لجم😤 در اومد و بهش گفتم -زهرا گفتہ بود پاهاتونو جا گذاشتید ولے من فڪ میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و بہ سمت در حرڪت ڪردم🚶‍♀ ڪہ گفت : -ریحانہ خانم؟😍 آروم برگشتم و نگاهش ڪردم چیزے نگفتم😐 -چرا؟ ادامہ دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 نمازش را با عشق و علاقه‌ی خاصی ادا می‌کرد. بعضی وقت‌ها شاید شرایطی پیش می‌آمد که نمی‌توانست نماز اول وقت را به جا بیاورد؛ که این لحظه رنگ چهره‌اش تغییر می‌کرد و یک حالت پریشانی پیدا می‌کرد و صورتش سرخ می‌شد. وقتی به خانه می‌آمد با دیدن رنگ چهره‌اش متوجه می‌شدم و می‌گفتم اکبر امروز نمازت دیر شده؟! با ناراحتی می‌گفت: از کجا فهمیدی؟ می‌گفتم از رنگ چهره‌ات معلومه، تو هر وقت نمازت کمی دیر می‌شد چهره‌ات گرفته می‌شد ولی زمانی که نمازت را به موقع و آن‌طور که دوست می‌داشتی ادا می‌کردی چهره‌ات نورانیت پیدا می‌کرد و یک زیبایی خاصی در جمالت نمایان می‌شد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯