کوچه شهدا✔️
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست_و_سوم چشمانم را بستم . با نوای صلوات خاصه امام رضا خودم
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_چهارم
حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم 😑
می گفت :«اینجا جاییه که دعا مستجاب می شه!»
هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن ، راه نمی داد .
هی می گفت :« تو سبب شهادت منی ، من این رو با ارباب عهد بستم ،
مطمئنم که شهید می شم !» 🙃
فامیل که در ابتدای امر ، کلا گیج شده بودند .
آن را ریخت و قیافه داماد این هم از مکان خطبه عقد 😕😅
آن هم آدمی با این همه ریش ، جزء در لباس روحانیت ندیده بودند .
بعضی ها که فکر می کردند طلبه است .
با تو جه به اوضاع مالی پدرم ، خواستگار های پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم .
حالا برای همه سؤال شده بود که مرجان به چه چیزاین آدم دل خوش کرده که بله گفته است 😐
عدهای هم با مکان ازدواجمان کنار می آمدند ، ولی می گفتند :«مهریه ش رو کجای دلمون بزاریم ، چهارده تا سکه شد مهریه!!!!!!!!!»
همیشه در فضای مراسم عقد ، کف زدن و کل کشیدن و این ها دیده بودم .
رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند ، و مراسم وصل به هیئت و روضه شد ...
البته خدا دروتخته را جور می کند☺️
آن ها هم بعد از روضه ، مسخره بازی شان سرجایش بود
شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران ، چابک سواران .....»🤣
چشمش برق زد . گفت :«تو همونی که دلم می خواست. کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد!»
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_سوم یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😭 یه مدت از
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_چهارم
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه🏤
راستیتش خیلی نگران شده بودم😢
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😩
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😑
اخه من که چیزی نگفته بودم
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم🚶♀
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😔
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن😭
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه ..ریحانه
-چیشده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!😧
-سید...
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد
همش ناراحت بود به خاطر تو😔
عذاب وجدان داشت😭
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه
-الان مگه نیستن؟!😢
-این نامه📜 رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت✍ و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی💚
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر
بعضیا میگن دیدن که تیرخورده🔫
این نامه📜 رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😔
یعنی امکان داره که ایشون ..!!!😯
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد😭...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش♥️ رسیده
داداش محمد ؟!😳
اره...داداش محمد..
ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی👫 هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
از شدت گریه هیچی نمیدیم😭
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید
صدای لا اله الا الله گفتناش😔😭😭😭😭
ادامه دارد ...
✍سید مهدے بنے هاشمے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_بیست_و_سوم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_سوم با دل خون و چشم گریان چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم ب
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_چهارم
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم.
زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگزده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش میخورند؟
انتظار داشتند که من به بچههای نان خالی بدهم فکر میکردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم.
بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند.
پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم.
یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم.
از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه اتاق رو میدم
امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید.
من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند.
بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم.
پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشکها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمیکرد
برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم.
حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
و📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۵۲-۵۱-۵۰
🔻#قسمت_بیست_و_چهارم
روحیه ی عجیب حسین، مرا متعجّب می کرد !
گاهی وقت ها می دیدم که چشم هایش اذیّتش می کند.
عادت به ناله وشکوه نداشت.
اگر دردی داشت، سعی می کرد از من و بچّه هاش مخفی کند.
نگرانش بودم.
کرمان، آب و هوای خوبی نداشت.
چندین بار به حسین پیشنهاد کردم که «زندگیمون رو ببریم شمال.
اونجا رطوبت داره و برای چشم هات خوبه. »
می خندید و میگفت «طاهره جان، ناراحت نباش!
من به اونجا نمی رسم که کسی بخواد دستم رو بگیره. ».
می گفتم «حسین، تورو خدا، ازاین حرف ها نزن!
به جان خودت، من طاقت ندارم. »
هر وقت فرصت پیش می آمد، سعی
می کرد از آینده ای حرف بزند که ممکن است نباشد.
من هم زود می گفتم «بی خیال!».
می خندید و سرم را می بوسید و می گفت: این،شتریه که در هر خونه ای می خوابه.
وقتی بی قرار و دل تنگ می شد، از حالات روحی اش می فهمیدم که باز دل پر دردی دارد؛ طوری که تحمّل سرکار رفتن هم ندارد.
اگر هم می رفت، زیاد طول نمی کشید و برمی گشت خانه.
یک روز ساعت یازده ظهر آمد خانه.
هنوز کفشش را از پاش در نیاورده بود، صدام زد «طاهره خانم، کجایی؟»
گفتم «جانم! آشپزخونه ام دارم ناهار می ذارم. »
گفت « می خوام برم مسافرت. »
پرسیدم «کجا؟!».
گفت «شیراز؛ فسا. »
پیش خودم گفتم: از حالت بیرون رفتن امروزت مشخص بود که باز یاد شهید جاویدی کردی؛ باز دل تنگ شدی!
این اوّلین بار نبود که حسین برای دیدار شهید جاویدی به شیراز می رفت.
می دانستم هیچ چیزی نمی تواند از رفتن منصرفش کند. از طرفی نمی توانستم او را با این وضع روحی اش تنها بگذارم.
گفتم «هم سفر نمی خوای؟».
گفت «چه هم سفری بهتر از تو؟».
گفتم « پس بیا ناهار بخوریم ،بعد می رویم. »
گفت نه!
وسایلت رو جمع کن.
وسایل احسان رو هم بردار.
وسط راه، ناهار می خوریم.
حسین ،همیشه آدم با حوصله ای بود؛ ولی هیچ کس حالش را زمانی که دل تنگ هم رزمان شهیدش می شد، نمی توانست بفهمد.
حدود ساعت شش عصر رسیدیم گلزار شهدای فسا، خانواده ی شهید هم آنجا بودند.
بعد از احوال پرسی دعوت کردند به منزل شان برویم.
حسین عذر خواهی کرد و گفت «بچّه ها منتظرن.
ما باید برگردیم. ».
با همدیگر خداحافظی کردیم.
یک زیر انداز با خودم آورده بودم.
از جعبه ی عقب ماشین برداشتم و کنار قبر «شهید مرتضی جاویدی» پهن کردم.
حسین خندید و گفت «با اون عجله ای که داشتیم ،یاد زیرانداز هم بودی؟!».
گفتم «می دونستم قراره دو ساعتی اینجا بشینی.
نمی شه که تمامش سرپا باشی. ».
نشست کنار قبر.
سلام کرد.
قرآنش رو از جیبش درآورد.
شروع کرد به خواندن قرآن ؛ بعد هم زیارت عاشورا.
من هم احسان را بغل کردم و گوشه ای نشستم ،قرآن خواندم.
گه گاهی به حسین نگاه می کردم.
زمزمه هاش رو واضح نمی شنیدم؛ اما می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریزد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_سوم سوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا_ اونجا چه خبره؟😠✋
یه ابهتی داشت.....
که قشنگ ترس👥😨👥 رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره...
یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.😏
اون آقا_عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود
_داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟😰
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت
_خواهر ما از شما عذر میخوایم.😰
و بعد خطاب به دوستاش
_بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد.
کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه
وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه.
پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم
_به خدا من نمیخواستم.....😥😔
برگشت طرفم، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت
_اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید....😒
با صدای مردی که گفت
( امیرحسین کجایی )
حرفش نیمه تموم موند و جواب داد
_اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها.
حسابی ترسیده بودن. 😰😢😰
یاسمین داشت گریه میکرد
و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن.
با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم
بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
.
.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی؟😠 این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟
شاید حجابم درست نبود ولی #دلم_نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد
و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با 🔥عمو🔥 میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه. ولی هعی الان که دیگه عمو نبود.
کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم.😞
دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟😥
شایدم واقعا همینطور باشه.....
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✫⇠#قسمت_بیست_و_چهارم
🍃 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم.فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد.
🌱به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم:من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟
زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد.
🍃مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم.از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد.
🌱به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد.به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت.وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود.
🍃مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد.
من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت:مامان زینب هم همین جاست.
🍃من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت:یکی از اقوام بود سلام هم رساند.
🍀من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است...
آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند.
تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است.
🍃بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم.
به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم :ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور .او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند...
#ادامه_دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✫⇠#قسمت_بیست_و_چهارم
🍃 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم.فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد.
🌱به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم:من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟
زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد.
🍃مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم.از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد.
🌱به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد.به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت.وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود.
🍃مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد.
من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت:مامان زینب هم همین جاست.
🍃من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت:یکی از اقوام بود سلام هم رساند.
🍀من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است...
آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند.
تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است.
🍃بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم.
به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم :ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور .او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• 🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷 #قسمت_بیست_و_سوم ✳....به او زنگ زدم و پرسيدم: فل
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_بیست_و_چهارم
🔲ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند.
⭕از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام مي گذاشت.
✳ اگر مي گفتيم فلان مسجد مي خواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك مي خواهد، دريغ نمي كرد.
💟اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار مي كرد.
✴از شستن و پخت و پز گرفته تا ...
تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا می رفت. با شهدا دوست شده بود.
♦و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.
🔗هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام »رهروان شهدا« هر هفته با بچه ها دور هم جمع مي شدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري مي كردند.
🔵هادي در اين هيئت مداحي هم مي كرد. همه او را دوست داشتند.
‼اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب تابلوي شهدا در كوچه ها بود.
🔘من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه مي گفت: بايد براي شهداي محل كاري انجام دهيم.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯