eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
پریا لبخندی زد و گفت: وای عزیزم شماها چرا؟ آخه کسی از شما توقع نداره با این وضعیت. حسام از پرحرفی پ
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام تسبیح را توی جعبه اش گذاشت.هردو کادوی خواهرها را چون شئی مهم و باارزش کنار نهاد. دوست نداشت آن ها را قاطی بقیه کادوها کند. کاش میشد اصلا این ها را از بقیه جدا کرد و فقط همین دوتا را باخودش می‌ برد. امشب چه بلایی سرش آمده بود؟‌چرا هدایای ناچیز این دو دختر را جور دیگری میدید. شهاب و هانیه از جایشان برخاستند. _ما الان برمیگردیم شهاب هانیه را تا سرویس بهداشتی همراهی کرد. پریا توی فکر فرو رفته بود. شاید هم برای دلربایی از حسام نقشه میکشید. پریا رنگ عوض کرده بود.خیلی هم تابلو رنگ عوض کرده بود. رنگ نارنجی جیغ، که بدجور توی ذوق میزد. حسام الدین کمی از کیک را در سکوت خورد. بدون آن که ببیند دقیقا قلب کاکائویی کیک نصیبش شده. اصلا حواسش به "حسام جان" روی کیک نبود. بدون آن که اصلا بفهمد تصویر کیک چه شکلی بوده، طعم گردو و موز زیر زبانش را نمیفهمید. امشب "فانظر الی طعامک" برای حسام صدق نمیکرد. دلش گرفته بود. از خودش خجالت میکشید. این دو دختر او را همچون قالی کاشان، چوب کاری کرده بودند تا خاک و غبار دلش ریخته شود. دوست نداشت شرمندگی را در چهره ی هدیه ببیند. یک جای قلبش میسوخت. حسام الدین نمیتوانست مثل بقیه آدم ها بیخیال باشد. تا زیر گلو بخورد که حتی جای نفس کشیدن نداشته باشد. بدون آن که ببیند کودک گرسنه ای آن سوتر نگاهش به اوست. نوشابه ای هم از روی خوش خیالی بنوشد و آروغ بزند و بگوید: هووف عجب چیزی بود. دیگه جا ندارم." نمیخواست مثل بقیه شکم پرست ها و مرفهین بی درد باشد. نگاه درمانده ی هدیه به کادوها، به ساعت مچیش گویای همه چیز بود. این را آدم هایی چون حسام الدین ضیایی میفهمند. آن هایی که عزت را از جانب خدا میدانند. درد امثال حسام را کسی نمیفهمد. فقط خود حسام میفهمید چه میبیند و چه حالی دارد. دردی که از نداری و فقر دیگران میکشید، خفه اش میکرد. راه تنفس را برایش می‌بست. این جور مواقع دوست داشت برود یک جای بلند، تنها بایستد و خلوت کند. از خودش و اسم ورسمش فرار کند. قبلا توی خیابان هرکسی را میدید که دلش را به درد می آورد، یک روز تمام همه فکر و ذهنش به هم میریخت. با هر لقمه نانی که میخورد به آن نیازمند و گدای توی خیابان فکر میکرد. به پسر بچه ای که شیشه ی ماشینش را پاک میکرد. به پیرزن بیچاره ای که برای لقمه نانی سر خیابان می ایستاد و دستمال توالت میفروخت. اما این جا دیگر خیابان نبود.ندارها همسفره اش شده بودند. شهاب که برگشت حسام با عجله وسایل را جمع و جور کرد و به سمت صندوق رفت. _حساب ما چه قدر شد؟ مرد صندوق دار گفت: قابل شما رو نداره _خواهش میکنم بفرمایید _ والله ، جدی میگم مهمون ما باشید. چقدر از این تعارفات دروغ بدش می آمد. میخواست بگوید : مرد حسابی چرا دروغ میگی واقعا الان میخوای مهمونت باشیم؟ باشه قبول. اگر این را میگفت مطمئنا صاحب رستوران از حرف حسام تعجب میکرد. کاش میشد تعارفات بیهوده و دروغ را کنار زد. یکی از آرزوهایش این بود. فقط به گفتن جمله ای اکتفا کرد. _لطفا بی مورد تعارف نکنید. پریا پشت سرش رسید و گفت: شما چرا؟ لطفا حساب نکنید. دستش را جلو برد. _بفرمایید آقا این کارت رو بکشید. چهره ی حسام الدین در هم شد. کارت را از دست پریا گرفت. توی جیبش گذاشت و گفت: _لازم نیست ، شما بفرمایید. رو به مرد جوان کرد و گفت: چقدر شد ؟ صندوق دار قیمت را گفت و حسام کارت را کشید. صدای اعتراض پریا بلند شد. _ این کارها چیه حسام! تو امشب مهمون من بودی یعنی چی آخه؟ بیا این ور... آقا حساب نکن. حسام الدین با چهره ی درهم و گرفته سرش را به طرف پریا چرخاند. با غیض نگاهش کرد. دستش را روی کانتر صندوق گذاشت . سرش را به طرف پریا خم کرد و گفت: کِی دیدی حسام بذاره یه خانم به جاش حساب کنه؟ کی دیدی حسام بذاره بقیه حساب کنن؟ مگه اینکه من مرده باشم. من مُرده ام؟ پریا با دیدن چهره ی خشن و زمخت حسام، خودش را جمع و جور کرد. مبهوت جذبه ی حسام الدین، تکه ای از موهایش که بیرون ریخته بود را داخل داد و کمی عقب رفت. _گفتم من مُرده ام؟ پریا جاخورد. _نه نه خدا نکنه _پس برو پریا فهمید نباید مخالفت کند. تا همین جا هم خیلی جسارت به خرج داده بود. همین که حسام چیزی به او نگفت خودش شاهکار بود. اخمی نمایشی به چهره اش داد و به حالت قهر رویش را برگرداند زیر لب گفت:حیف این همه بهش محبت میکنم این جوری جوابم میده. این هم از این تعصبات خرکی داره. حسام حساب کرد و سر میز رفت. هیوا سر پا ایستاده بود. وقت خداحافظی بود. همگی از میزبان تشکر کردند. دم رفتن نگاهش رابه میزها دوخت و گفت : ممنون از دعوتتون، روزی تون پربرکت، تولدتون هم مبارک باشه، ان شاء الله عاقبت بخیر بشید. 👇👇
تنها کسی که در آن جمع برای حسام دعا کرد هیوا بود. چرا کسی حواسش نبود؟ چرا این خانواده رسم دعا کردن را فراموش کرده بودند؟ طلب خیر برای یکدیگر. دعایش به دل حسام نشست. شهاب دخترها را سوار کرد و از آن جا رفتند. حسام الدین و پریا سوار ماشین شدند. پریا رویش را به حالت قهر برگردانده بود. حسام الدین حواسش به قهر پریا نبود. به حال دل خودش نگاه نمیکرد. این که چقدر از قافله ی عیاران به دور است. دستش را روی ضبط ماشین گذاشت و آهنگی را روشن کرد. اصلا حواسش به بود و نبود پریا نبود. پریا دوبار از او سوال پرسید و در هر دوبار جوابی جز هوم نداشت. _امشب شب خوبی بود مگه نه؟ _هوم _شامش خوب بود، کیفیت کیکش هم خوب بود. _هوم پریا دندان هایش را روی هم می سایید. تا رسیدن به خانه خودش را گرفت.به محض رسیدن وقتی پیاده شد در ماشین را محکم به هم کوبید و از حسام دور شد. حسام الدین با دیدن حرکت پریا، صدایش را بالا برد و گفت: صبر کن پریا به طرفش برگشت. _از این به بعد ناراحتی حرصتو سر ماشین خالی نکن لطفا. حرفتو بزن. خدا به آدمیزاد زبون داده باید از زبونش استفاده کنه؟ پریا دستش را به کمرش زد و با لحنی کنایه آمیز گفت: آره از زبونش استفاده کنه که بعد بهش بگن هوممم؟ حسام الدین چشم هایش را گشاد کرد. به سختی پلک زد و به سمت پریا رفت. _از کی تا حالا اینجوری با بزرگترت صحبت میکنی پریا خانم؟ تا حالا ندیده بودم اینجوری رفتار کنی. چند وقتیه اون دختر سر به زیر و آروم دیگه نیستش. چی شده؟ پریا صورتش را در هم فشرد. بغض گلویش را فشرده بود. _آره اون پریا مُرد. از بس بهش توجه نکردی مُرد. اگر حواست نباشه همین پریا رو هم میکشی حاج حسام ضیایی. جلوی دهانش را گرفت و اشک ریزان به طرف خانه قدم برداشت. حسام الدین عصبانی شده بود. صدایش را بلند کرد و گفت: از هرچی ناراحتی اجازه نداری دیگه جلوی من این حرفها رو بزنی؟ کاری نکن ...استغفرالله پریا روی پله ی ایوان ایستاد. برگشت و گفت: هاان چیه؟ استغفرالله آره بگو اینقدر زیر لب استغفرالله و لااله الا الله بگو تا زبونت بچسبه به حلقت. از این ریا کاری ها متنفرم .متنفر. من امشب ... امشب میخواستم خوشحالت کنم ؟ این بود جواب محبتم؟ اشک گونه هایش را تر کرده بود. حسام الدین دستی پشت سرش کشید. _من که چیزی نگفتم از صدای بلند آن دو دیبا و فروغ هم بیرون آمدند. _چی شده؟ چرا صداتون تا هفت تا همسایه اون ور تر میاد؟ پریا جلوی فروغ الزمان ایستاد و گفت: از جناب ضیایی بزرگ بپرسید که جواب محبت رو چطوری میدهند. من اندازه ی اون دوتا دختر هم ارزش نداشتم که جوابمو بدی؟ چون موهام بیرونه یا آرایش میکنم آدم نیستم؟ حسام الدین شوکه شده بود. چه فکر میکرد و چه شد؟ اصلا حرف های پریا را نمیفهمید. با گریه و ناراحتی راهش را کشید و رفت. دیبا با ناراحتی سری تکان داد و گفت: بمیرم دخترم با چه شوق و شوری این برنامه رو برای حاج حسام چیده بود که غافلگیرش کنه. جوابش این بود؟ که اشکشو در بیاره؟ بشکن دست من ودخترم. ما تو این خونه زیادی هستیم. دیبا پشت سر دخترش داخل رفت. فروغ با ناراحتی حسام را نگاه میکرد. حسام الدین دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت: صبر کنید زود قضاوت نکن. اصلا اینجوری نیست. من نمیدونم کلا این دلش از کجا پر بود که اینجوری کرد. اَه حالم از این ناز و اداهای دخترها بهم میخوره . بیخیال رفتن داخل خانه شد. بقیه ی کیک را روی ایوان گذاشت. کادوها را برداشت و با خودش به کارگاه برد. امشب حسابی نیاز به خلوت داشت. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق بین فقیر و پولدار♥️ جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامـ🌸🍃ـــ بــر مــ✨ـولاے مهـربانمــ💕ــ... 🌾🌷اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌷🌾 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══🍂☕️🍂═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ گفتنے نیسـٺ ولے بےټـو ڪماڪان در مـن... نفسے هسـٺ دلے هسـٺ ولے... جانے نیسـٺ...♡•| ═══🍂☕️🍂═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
ایزد برای غصه ی زن " گریه " خلق کرد مردی دلش گرفت "غزل " آفریده شد ...! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
♥️لینک پارت اول رمان زیباو عاشقانه 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 لینک پارت اول رمان زیبای😍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753 ◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای 💚🍃 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 ☆لینک پارت اول رمان 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71 لینک پارت اول رمان 💍💍💍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349م
دیشب آن طرز نگاه پر از احساسِ تو را… قاب کردم زدمش بر در و دیوارِ دلم… !!! ** هــمــســــ💞ــــرانـہ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی اعضای کانال: سلام سردار خوبیها 🌹 شما که سردمدار مهربانیهایی پس چه عیب دارد بابا خطابت کنم. سلام بابا جان ، سلام ای مهربانی که دستانت وقت جنگ با سلاح و فشنگ هم آغوش بود و وقت صلح چون برگ شبنم گرفته ی صبحگاهی نرم و لطیف نوازشگر یتیمان داغدیده از نبود پدر... بابا جان این روزها نه فقط به جای خودم ، بلکه به جای همه چیز و همه کس شرمنده ات هستم . شرمنده ام به جای آن درختی که تا چشمش به بهار افتاد شاخه هایش به رقص در آمد و شکوفه داد . شرمنده ام به جای آن بلبلی که با نوید بهار سرمست از هیاهوی باد ، نغمه سرایید و عشق بازی کرد. هر چه زمان را پیش میبریم و هول میدهیم به سمت گلستان بهار ، باز ذهنمان بر میگردد به همان بیابان سرد و یخبندان دی ماه ، گویی امسال نو نشده ، ما هنوز در تکه های شکسته ی سال قبل جا مانده ایم. بابا جان تو بگو از بهار امسالت ، میدانم بهارت از همیشه پر رونق تر است ، مگر میشود در جمع دوستان گرمابه و گلستان بود و حال خوب نداشت ... بابا جان فقط یک تقاضا دارم ، حالا که دستانت از هر زمانی پر توان تر شده ، یاری رهبر مظلوممان را فراموش نکن ، ما فرزندان ناسپاس هم از همیشه بیشتر امید به مهربانیت داریم. هیام جان ببخش تو رو در رفع دلتنگی شریک میکنم. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•