صدای زنگ در همه را به هول و ولا انداخت.
هیوا به سرعت از آشپزخانه رد شد و به اتاق پناه برد.
هانیه درباز کن را زد.
دست به روسری سفید ساتنش کشید و سارافون گلبهیش را توی آینه از نظر گذراند.
فریبا خانم ویلچر خلیل را توی هال آورد و چادر رنگیش را سر کرد.
امشب شب سرنوشت شهاب و هانیه بود.
خانواده ی ضیایی برای گرفتن مراسم عقد دو هفته ی دیگر را انتخاب کردند.
هیوا دعا دعا میکرد تا آن موقع بتواند گچ دستش را باز کند.
نکته ی عجیب مجلس آن شب، حضور کمرنگ هیوا در جمع بود.
به طوری که حسام الدین هم متوجه شده بود.
انگار دنبال چیزی میگشت.
چندبار سرش را تکان داد و با خودش گفت: نباید برایت مهم باشد.
وقتی که درجمع آمد هم گوشه ای ترین قسمت مجلس نشست. به طوری که از تیرس حسام دور باشد.
هیوا از حسام دوری می کرد و حسام هم از هیوا !
و این چنین فاصله ی بینشان را با عقل پیموده بودند.
عقل ... عقل !
و در دل، عقل چه جایگاهی دارد؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_117 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام هوا تازه می رفت که تاریک بشود. د
🌸﷽🌸
#قسمت_118
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
هانیه همیشه سردش هست. دست هایش را دور خودش حلقه کرده بود و می لرزید.
_چه هوای سردی!چه بارونی. انگار داره همه جا رو آب میبره.
هیوا پرده ی اتاق را کشید و از پنجره هوای بارانی بیرون را به تماشا نشست.
هنوز ساعتی از رفتن خانواده ی ضیایی نگذشته بود.
و هنوز قطره های باران روی کت حسام الدین و تکه های موی خیس افتاده روی پیشانیش را از یاد نبرده بود.
با چشم گرفتن از پنجره از یاد او هم چشم پوشید.
می دانست با خیالات واهی نمیشود زندگی کرد.
این را هر روز و هر ثانیه کسی به او میگفت. کسی که از درون، به او نزدیک بود.
غریبه نبود. هم پایش همه جا آمده بود. و اینجا لب پرتگاه دستش را گرفته بود.
نمیخواست بگذارد هیوا سقوط کند.
این روزها سر در گریبان خودش داشت. همه ی کاسه کوزه های درونش را شکسته بود.
همه چیز را به هم ریخته بود و می خواست از اول شروع کند.
از ابتدا ...
از جایی که خودش باشد و خودش. تمام باورهایش را بیرون ریخته بود و داشت از نو همه را میچید.
اگرچه تلنگر وجودیش ، از حسام الدینی بود که از او فرار میکرد.
اما همهمه ی درونش او را اذیت میکرد. نگران بود.
نگران از اینکه یک روز از این بی خاصیتی خواهد مرد.
غصه دار این شده بود که نمیخواست در روزمره گی غرق شود. هیچ چیز خوشحالش نمیکرد.
و از شادمانی بی سبب مردم این روزگار دلگیر بود.
دنبال رفیقی میگشت که دستش را بگیرد و همراهش از این وادی گمگشتگی رد شود.
زینب که بخاطر بیماری مادرش به روستا رفته بود و هیوا گه گاهی فقط تلفنی با او حرف میزد.
لابه لای فکرهایش یاد زهرا سادات افتاد. و چه کسی بهتر از سید هاشم می توانست دوای دردش باشد.
هانیه می لرزید و از سرما حرف میزد
_با این بارون این چند روز که نمیشه خرید رفت.
هیوا تو باهامون میای خرید؟
هیوا سر تکان داد. با غمی که ته دلش را گرفته بود همراه شد و از اتاق بیرون رفت.
توی آشپزخانه ظرف ها را یکی یکی کنار گذاشت. پوست میوه ها را توی کیسه ای پلاستیکی ریخت و بشقاب ها را کنار ظرفشویی گذاشت.
این روزها دلش به حال مادرش می سوخت. تنهایی باید از پَسِ همه ی کارها برمی آمد.
نگاهش به سمت هال چرخید.
فریبا خانم و خلیل کنار هم نشسته بودند و خیلی آرام مشغول گفت و گو بودند.
نگاهش محو آه کشیدن و چشم های نگران مادر و پدرش بود.
با هر بار آه کشیدن یکچروک به صورت مادرش اضافه میشد و یک تار سفید به موهای پدرش.
یک اه یک چروک ، یک اه یک تار سپید...
صدای پیامک گوشی موبایل از روی کانتر آشپزخانه چینی فکرش را شکست.
به طرف گوشی چرخید و نگاهش روی صفحه ی موبایل قفل شد.
_سلام. فردا لطفا طرف بعد از ظهر بیاید کارگاه. راجع به وام هم باهم صحبت میکنیم.
لطفا طرحی که براتون فرستادم رو ببینید.
اگر بشه امشب اتود بزنید. شب بخیر
نگاهش به پیامک بود. اینترنت گوشیش را روشن کرد. پیام رسانی که حسام الدین برایش طرح را فرستاده بود باز کرد و
با دیدن طرحی که فرستاده بود گوشی به دست راهی اتاق شد.
دفتر معماریش را باز کرد و شروع به اتود زدن کرد.
با یک دست فوق العاده سخت بود. نمیتوانست درست کار کند. اصلا تمرکز نداشت.
همان لحظه چشمش به گوشی موبایلش افتاد. حسام الدین آنلاین بود. روی عکس پروفایلش زد. تصویر یک نمای زیبا از شیشه های مشبک رنگی عمارتی قدیمی .
مانده بود مشکلش را با او درمیان بگذارد یانه . چیزی در درونش میگفت لازم نیست. خودت راهش را می یابی اما نیرویی قوی تر او را به نوشتن وادار کرد.
_ببخشید مزاحم شدم یه سوالی داشتم. امکانش هست نرم افزاری که بشه با سیستم طراحی کرد بهم معرفی کنید.
چند دقیقه ای گذشت تا جواب پیامش رسید.
_بهتره بادست کار کنید . لزومی نداره با نرم افزار باشه.
از جوابی که داده بود حرصش گرفت.گوشی را کنارگذاشت و با خودش گفت: خوب شد کوچیک شدی؟
وقتی میگم پیام نفرست یعنی این.
لبش را جوید و آرام گفت: آخه میخوام بدونم تو دستت شکسته است که اینجوری داری فرمان صادر میکنی؟
باهر سختی که بود نشست و شروع به کشیدن طرح کرد.
تا نیمه های شب بیدار بود.
گاهی چشم هایش روی هم میرفت و چهره ی حسام الدین و کارگاه و ارسی جلویش ظاهر میشد.
سرش را می جنباند و پلک هایش را به سختی باز میکرد. دوباره شروع به کشیدن طرح میکرد.
تا خود صبح همین کارش بود. چرت زدن و پلک گشودن.
با صدای بیرون امدن مادرش از اتاق سرش را از روی میز بلند کرد.
نگاهی به ساعت گوشیش انداخت. وقت اذان شده بود.
نیمنگاهی به دخترها که وسط اتاق خوابیده بودند کرد . بدنش را کش و قوسی داد و از جایش برخاست.
خستگی تمام بدنش را فرا گرفته بود.
باید برای امروز طرح را کامل تحویل میداد. این عهدی بود که با خودش کرد.
_هرجوری شده باید برای گرفتن وام
متقاعدش کنم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ترجیح دادم عقبتر بایستم.
از بچگی با حلقه ی طلای مردانه مشکل داشتم.
نمیدانم چرا حس بدی به دلم چنگ میزد وقتی می دیدم مردی زنجیر طلا به گردن می اندازد یا انگشتر زرد رنگی را به اندازه توپ درشتی روی دست هایش حمل میکند.
نگاهی به دست گچ گرفته ام کردم و گفتم:
احیاناً قصد بیرون آمدن نداری؟ اون تو خوش میگذره؟
برای امروز نوبت گرفته بودم که دستم را به دکتر نشان بدهم و در صورت صلاحدید گچ دستم را باز کند.
برای مراسم عقد هانیه نمیخواستم با دستی و بال گردن بالای سرش بایستم.
گفته بود: هیوا خودت باید بالای سرم قند بساوی.
و من گفته بودم: آخه چطور با دست گچ گرفته که نمیشه؟
و او گفته بود : خوب زودتر گچ دستت روباز کن خیلی وقته گذشته فکر کنم دیگه بس باشه.
برای آن که خوشحالش کنم تصمیم گرفتم با دکتر مشورت کنم.
نمیدانم چرا ناگهان دلم خواست من همان جای آنها باشم با خودم گفتم :
من اگر جای هانیه بودم حتما آن حلقه تک نگین ساده را انتخاب می کردم و اگر همسرم قبول نکرد چه؟
غم انگیز ترین لحظه برای من این بود که مردی را کنارم تصور کنم که نسبت به او حسی عجیب و غریب داشتم.
از او فراری بودم و از فکرش به خودش پناه می بردم.
لحظه ای حسام الدین را تصور کردم، اینجا ایستاده.
دقیقاً جای شهاب و من جای هانیه.
پلک هایم را بستم و اجازه ندادم کبوتر پرواز خیالم بیشتر از این جلو برود.
نمیدانم تا کجا می خواستم هم پای او بالا بروم.
شاید هم باید بال های کبوتر خیالم را بچینم و نگذارم که پرواز کند. یعنی میشد؟
بعد از کمی چانهزنی، عروس و داماد بالاخره از طلا فروشی دل کندند و بیرون آمدند .
بگو مگو میان هانیه و شهاب همچنان باقی بود.
سرم را به تاسف تکان دادم.
اصلاً آن قدر مهم بود چانهزنی؟
فقط برای یک تکه فلز که میخواست توی دست برود؟
نمیدانم شاید به قول هانیه من توی باغ نیستم.
آخرالامر این فلز و آن دو تکه پارچه و این مراسم کذایی میخواهد چه گُلی بشود به سر عروس و داماد .
برعکس من، هانیه تمام آرزوها و خیال هایش را در همین چند قلم میدید.
ولی مگر زندگی همین بود؟
اگر ازدواج فقط همین چهار تکه فلز و لباس و مراسم و جهیزیه باشد، پس سارا عروسِ مریم خانم، همسایه ی روبروی ما باید خوشبخت ترین زن روی زمین باشد.
هر از گاهی با یک سرویس جدید طلا می آید، با لباس های جورواجور .
دل مریم خانم را آب میکند و او زیر لب و به دور از چشم عروسش بد و بیراهی نثارش می کند و می گوید:
تمام سرمایه بچه ام را به باد میده این زنیکه ی ...
سه نقطه را فاکتور میگیرم که زبان از گفتنش شرم میکند و قلم از نوشتنش جوهر کم میکند.
سر دو سال نکشید با بچه ای در بغل، مهریه اش را به اجرا گذاشت و آخر سر هم طلاقش را گرفت و رفت.
جمله ی حکیمانه مادر توی گوشم زمزمه وار می نشیند و تکرار میشود:
" خوشبختی پول و ثروت نیست. خوشبختی دلِ خوش و یک لبخند رضایت از زندگی است.
اینکه صبح که از خواب بلند شوی به روی زندگی لبخند بزنی و بگویی خدایا شکرت که سالمم.
خدایا شکر که زنده ام."
هانیه حرف های مادر را نمیفهمید. تمام فکر و انگیزهاش همین خیالاتی بود که با آن عمارت می دید و زندگی شاهانه.
میگفت: اگر آدم به علاقه و آرزوهایش نرسد عُقدهای میشود.
منتظر شاهزاده ای بود با اسب سفید که بیاید دستش را بگیرد. او را بقاپد و از اینجا برود.
از اینجا که برایش حکم زندان را داشت.
به مراسم عقدکنان خواهرم برمیگردم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#قسمت_121
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
در همین هنگام سردردی کاذب بر من عارض شده بود. پلک هایم را بستم و نفسم را عمیق بیرون دادم.
انگار تکه ای از وجودم جدا شده بود. هانیه اینجا بود اما انگار نبودنش قلبم را به کویری خشک و برهوت تبدیل کرده بود.
قندهای طلایی را توی سفره عقد گذاشتم و عقب ایستادم. سرم سنگین شده بود. جلوی پیشانیم را انگار به دیواری بتنی کوبیده بودند. درد بدی توی مغزم می پیچید. سرم را به دیوار تکیه دادم و پلک هایم را بستم.
عاقد خطبه را به عربی می خواند و من با انگشت ابرو و شقیقه هایم را ماساژ میدادم.
عاقد دعا می خواند و من در دل برای خوشبختی هانیه دعا می کردم.
چشم که باز کردم دوروبرم را دیدم که پر است از آدم های کاغذی، اتو کشیده و با نقاب هایی بر چهره، با صورت های کسل و دمغ، لباس های کوتاه و پر زرق و برق، پاهای برهنه، روسری های افتاده و بوی ادکلن های تندی که تا مغزم را می سوزاند.
پشت چشم نازک کردن و پچ پچ های درِگوشی، لبخندهایی که بیشتر به تمسخر می ماند تا خوشحالی.
وای که چقدر تحمل این آدم ها برایم دشوار بود. مترسک های چوبی که فقط تکرار میکردند زندگی اصطبل وار آدمیزاد را.
از آنها روی برگرداندم. به سردردم، حالت تهوع هم اضافه شده بود. دست به دیوار گرفتم تا بتوانم درست راه بروم.
فروغ الزمان مشغول کادو دادن و بوسیدن هانیه بود.
شهاب ایستاد و حسامالدین پیشانی او را می بوسید. باید خوشحال باشم اما نمی دانم چرا امشب جور دیگری بودم.
ماندن در این فضا حالم را بدتر میکرد. به طرف در خروجی مهمانخانه راه افتادم که از پشتِ سر، چادرم کشیده شد.
_کجا میری هیوا؟ برو میخوان عکس بگیرن. مامانت داره دنبالت می گرده.
دستم راروی شانه ی خاله فهیمه گذاشتم. خودم را به او تکیه دادم.
_ سرم داره منفجر میشه. نمیدونم چرا اینجوری شدم اصلا نمیتونم بایستم.
چشمهایم را به سختی بستم. نمی دانم از رنگ چهره ام چه دید که هین بلندی کشید و گفت:
_ خاک به سرم. چی شدی تو؟ بیا اینجا بیا این گوشه ببینمت دختر .
دستم را گرفت و گوشه دیوار کشید. و حرف هایی را طوطوی وار توی گوشم خواند .
_باور کن چشم نظر هست. دیدم چقدر پچ پچ می کنند. بعضی هاشون از حسادت داشتن میترکیدند.
با بی حالی و سردردی که توانم را بریده بود گفتم:
_ هانیه رو چشم میزنن منو سَننه .
_باشه چه فرقی میکنه. وگرنه چرا یهویی تو اینجوری میشی.
نگاه ملتهبم در مسیر رفت و برگشتِ مهمانان به گلابتون افتاد. گلابتون با دیدن حال من چشم هایش را ریز کرد و با عجله به سمتم آمد
_چی شده دخترم؟
خاله فهیمه برای گلابتون توضیح داد و من ترجیح دادم از زیر نگاه متعجب و پچ پچ های در گوشی مهمانان فرار کنم.
از سالن بیرون آمدم که گلابتون دستم را گرفت و کشان کشان مرا به طرف حیاط برد. پله ها را دو تا یکی کردیم و به مطبخ گوشه عمارت رفتیم.
تن بی جانم را روی صندلی انداختم. سرم را روی میز گذاشتم.
چادر رنگیم از سرم سُر خورد و روی زمین افتاد.
گلابتون قرصی از توی کمد بیرون کشید و با لیوان آب روبه رویم گذاشت.
قرص را به دهان گذاشتم، به امید اینکه خیلی زود سردردم خوب می شود. نگران مادر و هانیه بودم. قطعاً دنبالم می گشتند. شاید هم خاله فهیمه برایشان توضیح داده بود.
به گلابتون گفتم : شما برید داخل به مادرم بگید که نگران نشن.
گلابتون گفت: خیالت راحت باشه من بهشون میگم تو هم الان قرص رو که بخوری سردردت خوب میشه .
گلابتون رفت و من در حال پیچیدن به خودم بودم. دوباره پلک هایم را بستم تا تاریکی قدری از این دردِ جانکاه بکاهد.
کمی که گذشت صدای موسیقی طرب انگیزی که هر لحظه صدایش بلند و بلندتر می شد؛ توی گوشم پیچید.
تحمل هیچ صدایی نداشتم. با هر ضرب آهنگی انگار پتکی به سرم فرود میآمد. دو دستم را به گوش هایم گرفتم و سرم را روی میز گذاشتم.
چیزی نگذشت که قدمهای تندی وارد آشپزخانه شد. با صداهای مبهمی سرم را بلند کردم در حالی که دو دستم به گوش هایم بود و پلک هایم به سختی باز میشد.
با قیافه ای که حال نزارم را فریاد میزد، مهمانِ ناخوانده ی تنهاییم را از نظر گذراندم.
خودش بود، حسام الدین ضیایی! مردی که تا چند لحظه پیش کنار برادرش ایستاده بود و خوشحالی از سر و رویش می بارید.
دستش را در جیبش فرو کرده بود و با ابروهای گره کرده، نگاهش به منِ بیحال افتاد.
سردردم به حدی شدید شده بود که به خودم می لرزیدم.
دندانهایم به هم می سایدم و چشم های بی جانم را به او دوخته بودم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
#قسمت_121 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام در همین هنگام سردردی کاذب بر من عارض
🌸﷽🌸
#قسمت_122
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
"قاف "
_پس شما هم فرار کردید به اینجا پناه آوردید .
با خودش چه فکری می کرد اگر این سردرد لعنتی نبود قطعاً در کنار خواهرم بودم.حتی توان جواب دادن به او هم نداشتم.
صدایش را می شنیدم که می گفت: لا اله الا الله... فکر نمیکردم ارکستر بیاره. می دونست من اهل این چیزها نیستم.
صدای هِه گفتنش که به پوزخند شبیه بود و بعد از آن جمله ای که گفت حالم را بدتر کرد :
_دستم رو گرفته میاره وسط این همه نامحرم، خدایا چه گرفتاری شدیم از دست این عمه خانم.
صدای موسیقی هر لحظه بلند تر می شد. معده و روده ام در هم می پیچید. به سختی نفس می کشیدم.
دست به میز گرفتم که بلند شوم با بی جانی روی زمین سُر خوردم و سجده وار روی زمین نشستم. نفس های بریده بریده ام به سختی بالا می آمد.
صدایش بالای سرم تنها طنینی بود که مرا هوشیار نگه میداشت .
_چی شد؟ چرا اینطوری شدید؟صدامو میشنوید؟با شما هستم خانم فاتح؟ خانم فاتح؟... هیوا خانم!
نمیدانم چرا شنیدن اسمم از زبان او، حواسم را از هرچه درد و ناخوشی بود؛ جدا کرد.
نمی فهمیدم که دارد وجودم را به آتش می کشد. در باد میدمید و شعله ای کوچک را برافروخته میکرد.
دقیقا مثل دامنی گُر گرفته به هر طرف بروی شعله اش بیشتر می شود.
اصلا امروز چند شنبه بود؟ نکند جمعه باشد! آری شب جمعه بود.
شب جمعه بود که لایه های حریر دلتنگی بر روی دلها کشیده شده بود و قلب من تا حلقومم بالا آمده بود.
فکر می کردم با هیوا گفتن هایش دردم کم شود. اما انگار قرار بود اضافه تر شود. یک دردی به دردهایم بیش تر ...
به خودم نهیب زدم.
" دخترِ دیوانه بلند شو و از دست این امواج خانمان سوز فرار کن.
نگذار با هیوا گفتن هایش تو را از پا در بیاورد.
صدای "هیوا خانم" او تنها صدایی بود که میان موسیقی امشب گم شد.
دستم را به سختی حرکت دادم یعنی که خوبم.
کاش برود. می شود بزرگی کنی و از این جا بروی؟
روسری صورتی را روی سرم پایین تر کشیدم. لبه ی پیراهن بلندم را هم روی پاهایم.
معدم انگار به دهانم راه باز کرده بود.
بعد از هیوا خانم او تنها صدایی که از میان موسیقی بلند توی حیاط شنیدم صدای گلابتون بود و دست هایی که مرا از زمین جدا میکرد.
_ باید ببریمش بیمارستان، اصلا حال خوبی نداره ، نگاه دستش یخه یخه.
باز هم صدای حسامالدین بود که میگفت: ماشین رو میارم این جلو. شما بیاریدش بیرون.
روی شکم خم شده بودم توان بلند کردن کمرم را نداشتم.
_ دخترم بیا اینجا از این ور
با کمترین آوایی که از دهانم خارج می شد گفتم: چادرم چادرم
گلابتون نمی شنید. ترجیح دادم از حرکت بایستم.
پیراهن بلند یاسی رنگم که به وقت تکان دادانش دنباله هایش به رقص در می آمد و کفش های نسبتاً بلندی که به سختی با آن تعادلم را حفظ می کردم؛ تنها حجابِ من برای رفتن به بیرون بود.
گلابتون برگشت و گفت : چرا نمیای عزیزم؟
_چادرم
گلابتونم متعجب گفت: چی چادر؟ الان تو این موقعیت چادر میخوای چیکار؟
خم شد که چادر رنگیم را بدهد گفتم:
_با این نمیام بیمارستان چادر سیاهم روومیخوام.
یا رومی روم یا زنگی زنگ!
به عهد و قرارم فکر میکردم اینجا دقیقاً جای امتحان من بود نمی خواستم کم بیاورم.
من قولم داده بودم. حتی در این وانفسای دردهایی که جانکاه بود و من را از پا درآورده بود .
برای همین گفتم: من چادرمو می خوام بدون چادر جایی نمیرم .
میدانم گلابتون به چه چیزی فکر می کرد.
به دختر یک دنده ای که در این گیر و دار دنبال چادرش می گشت.
حسام الدین ماشین را جلو آورد و از میان شیشه ی پنجره ی پایین کشیده اش پرسید:
_چی شده گلابتون چرا نمی آید؟
_ چی بگم حاجی، میگه بدون چادر نمیام. چادرشو میخواد.
به دیوار تکیه دادم ،حسام الدین در ماشین را باز کرد و گفت: برید یه چادر براش بیارید.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_122 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام "قاف " _پس شما هم فرار کردی
🌸﷽🌸
#قسمت_123
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
قاف۲"
قبل از اینکه گلابتون برود گفتم: چادرم رو توی اتاق آقا شهاب گذاشتم. فقط لطفاً به خواهرم هدیه می تونید بگید بیاد.
گلابتون با عجله به طرف پله ها رفت. حسام الدین صدایم زد: ،" شما بیاید سوار ماشین بشید تا اوناهم بیان".
لنگان لنگان و با بی تعادلی به طرف ماشینش رفتم.
پاهایم بیحس شده بود. دیری نپایید که گلابتون و هدیه دوان دوان به طرف ماشین آمدند. گلاب چادر را به دستم داد و رو به حسامالدین گفت:
میگم حاجی من چیکار کنم مامانت کارم داره اگر بیام ناراحت میشه.
آب دهانم را قورت دادم. پیشدستی کردم و گفتم: شما برید گلاب خانم! هدیه هست.
هدیه در ماشین را باز کرد و کنارم نشست.
_ چی شده هیوا؟ چه ات شده؟
_نمیدونم حالم یه هو بد شد.
گلابتون سرش را جلو داد، با صدایی که در میان ضرب آهنگ تند موسیقی بیشتر به فریاد زدن شبیه بود تا حرف زدن گفت: میگم حاجی! مادرتون گفتن نیم ساعت دیگه وقت شام هست. میخوان شام بکشند. شما میرسید تا اون موقع؟
نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد: کاش یکی دیگه میرفت آخه شما بالا سرشون باشید بهتره.
حسام الدین با جدیت گفت: لازم نیست! خودم به بهروز میسپرم. سعی میکنم خودمو برسونم. به بقیه هم چیزی نگو.
گلابتون سرش را به تایید تکان داد.
_ باشه پس برید خدا به همراهتون.
حسامالدین بسم الله گفت و ماشین را به حرکت در آورد. سرم را به شیشه های ماشین چسباندم و از آخرین تصویری که از عمارت دیدم رد شدم.
دیبا تکیه داده به ستون های ایوان و کنارش پریا با چشم هایی عقاب گونه که انگار دنبال طعمه ميگشتند.
دلهره ام بیشتر شده بود. هدیه خودش را به من چسباند و نزدیک گوشم گفت: هانیه کلی دنبالت میگشت داشت حرص میخورد میگفت کجا گذاشتی رفتی.
وای هیوا اگر بدونی پریا چطور دست شهاب رو گرفته بود و می رقصیدند. هانیه هم اگرچه به ظاهر لبخند میزد اما فکر کنم داشت حسابی حرص میخورد.
سرش را نزدیک تر آورد و گفت : تازه بعدش هم اون دخترهای فامیلشون بود، اونها هم با اون تیپ های افتضاحشون باهاش همراهی میکردند.
صدای "لا اله الا الله" حسام الدین و دستی که روی فرمان کوبید، توجهم را از هدیه گرفت.
سُقلمه ای به هدیه زدم و با دست اشاره کردم:
هیس !!!
هدیه با چشمهای گشاد کنار گوشم گفت: یعنی شنید؟
با تمام دردی که داشتم حواسم به او بود که چطور سرش را چپ و راست میکرد و عمیق نفس میکشید.
در میانه ی راه تلفنش را برداشت و به بهروز زنگ زد.
بعضی مکالماتشان را میشنیدم .
_آره... فهمیدی؟ ببین بهروز بهش بگو فقط اگر ... استغفرالله .
مثل شیر نَر غُرش کنان گفت: خدا شاهده فقط اگر ببینم یکی تو اون خراب شده زهرماری آورده باشه. بگو شهاب تیکه بزرگت گوشته.
داد زد و گفت: شنفتی چی گفتم؟
شما باشید منم میام.حواست بهشون باشه ها .
گوشی را روی بلندگو گذاشت. صدای بهروز از آن طرف خط می آمد.
_ حاجی آروم باش چهارتا جوونن اینجاها خودشون رو تخیله نکنن کجا برن؟ چیزی نیاوردن.
میگم نکنه بخاطر این دلنگ دولونگ ساده پاشدی جیم زدی. آره؟
حسام الدین حرص آلود نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت: نخیر...کاری برام پیش اومد. جوون؟ یه جوونی نشونش بدهم.
با هر تکان خوردن ماشین انگار محتویات معده ام بالا و پایین می شد. لبم را به دندان گرفتم تا صدای آه و ناله هایم بلند نشود. چند بار نزدیک بود عُق بزنم.
شروع کردم به سرفه کردن و به هدیه اشاره میکردم نایلون یا پاکت میخواهم.
حاج حسام در بین حرف زدنش دست به داشبورد برد و نایلونی پلاستیکی از آن بیرون کشید و گفت: بهروز بعدا زنگ میزنم فعلا نمیتونم. مراقب باش چیزی شد خبر بده.
تلفن را قطع کرد و کیسه ی پلاستیکی را به عقب داد.
کیسه را جلوی دهانم گرفتم. صفرایم بالا زده بود؟
نمی دانم . جز مایع ای زرد رنگ چیز دیگری از معده ام بالا نیامد.
سردردم بدتر شده بود.
دوست داشتم سرم را محکم به شیشه ی ماشین بکوبم.
سرم را نزدیک شیشه بردم و چندبار محکم سرم را به شیشه کوبیدم.
هدیه دستم را گرفت و گفت: هیوا چی شدی تو؟ چرا اینجوری شدی؟
حسام الدین با صدایی نگران گفت: اتفاقی افتاده؟ چی شد هدیه خانم؟
من که نایی برای جواب دادن نداشتم اما هدیه گفت: نمیدونم اصلا حالش خوب نیست.
مثل دیوانه ها در میان دردهایی که یک چریک را هم از پا در می آورد چه رسد به من؛ باخودم گفتم: چرانگفت هیوا خانم؟ چرا گفت هدیه !
مگر تلفظ هیوا خانم سخت بود؟
میخواستم یک باره دیگر اسمم را از زبان او بشنوم. دیوانه شده بودم.
به گمانم جمعه بود. آری شب جمعه بود و من پریشان شده بودم.
می نخورده مست شده بودم و نمی دانستم.
بخاری ماشین را روشن کرد. فکر میکرد گرمایش تن لرزانم را آرام می کند. اما نمی دانست درونم خرمن خرمن گندم را آتش می زنند.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_123 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام قاف۲" قبل از اینکه گلابتون برو
🌸﷽🌸
#قسمت_124
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
دنیا را مه گرفته بود. عالم تاریک بود و انگار برگشته بودم به اول هستی!
به اول هستی و آن گاه که من عاشق شده بودم.
اینجا وسط خیابان؟
درمیان دردهایی که یک چریک جوان را هم از پا در می آورد چه برسد به من.
من عاشق شده بودم؟
به گمانم جمعه بود. آری من در شب جمعه عاشق شده بودم.
دست به دهان گرفتم و هین بلندی کشیدم.
"دیوانه تو را چه به عاشقی" .
میچینم پَرو بال کبوتر خیالی را که بخواهد به سمت "او" بال بگشاید.
سرم را محکم تر به شیشه ی ماشینش کوبیدم.ماشینی که حکم قفس را برایم داشت.
محکم کوبیدم. یک بار دیگر.
هدیه دستم را گرفت و به طرف خودش کشید.
زیر لب زمزمه میکردم:
میچینم پرو بالش را ... میچینم !
هدیه با صدایی نگران و لحنی ملتهب گفت: چی شده هیوا؟چرا اینجوری میکنی؟
سرم را به دست گرفت و به سینه اش چسباند.
میچینم پر و بالش را ... میچینم.
صدایش تو گوشم بود که میگفت:
چی میگی برای خودت چی رو میچینی؟ اگر به فکر خودت نیستی، اما شیشه ی مردم رو داشتی میشکستی.
این ماشین هیچ بلایی سرش نمی آمد. دقیقا مثل صاحبش. محکم بود و استوار.
ماشین حاج حسام ضیایی درمیان انبوه اتومبیل های بزرگ و کوچک پرواز میکرد.
پرواز میکرد و مرا از خودم می ربود.
به سرعتش افزوده بود و این از تکان خوردن های ناگهانی ماشین پیدا بود.
کم مانده بود گریه ام بگیرد.تا به حال دردی به این حد شدید را به چشم ندیده بودم.
زمان به کندی سپری میشد.
رسیدن به درمانگاه از رسیدن به کوه قاف هم طولانی تر شده بود.
کمی که گذشت، از میان چشم های بسته ام فهمیدم که ماشین از حرکت ایستاد.
چشم گشودم و خودم را کنار بیمارستان دیدم.
هدیه دست به شانه ام زد و گفت: هیوا پیاده شو رسیدیم.
چادرم را که روی شانه هایم افتاده بود به سرم گذاشتم و پیاده شدم.
حسام الدین جلوتر از ما راه افتاد و ما پشت سرش.
با آن کت و شلوار خاکستری مرتب و کفش های ورنی مشکی که پوشیده بود چهارشانه و پُرتر به نظر میرسید.
باید نگاهم را از رو می گرفتم.
با خودم گفتم:"نه تو هرگز نمیتوانی مرا مغلوب خود کنی، از تو می گریزم. من میتوانم"
نمی خواستم به او نزدیک شوم. کفش های نسبتاً بلندم سرعتم را کم کرده بود.
وه چه خوب وسیلهای شده بودند برای دور بودن از کسی که تپش های قلبم را بیشتر کرده بود.
از آنها ممنون بودم از کفش های پاشنه بلندی که راه رفتنم را سخت کرده بود.
چقدر باید ممنون شما باشم. کفش هم گاهی می تواند مانع شود.
مثل دست، مثل پا، مثل چشم و مثل خیال ... آری میتوان مانع از خیال هم شد. کافی است عقل را به مدد بطلبی.
حیف وقتی متوجه شد کمی عقب ماندهایم، سرعت گام هایش را کم کرد. کاش میتوانستم بگویم که برو! اینجا نمان آقا!
خوب بودن شما کار دستم می دهد. میشود بروی بزرگ مرد. من هم پای تو نیستم.
سرگیجه ام بیشتر شده بود. مستقیم وارد اورژانس شدیم.
روی صندلی نشستم و نگاهم به کفش های ورنی مشکی بود.
کفش هایی که میتوانست از من دور شود یا به من نزدیک .
با تکان دست هدیه از جایم بلند و وارد اتاق پزشک شدم.
دکتر بعد از چکاب چند سوال پرسید.
حسام الدین کنار در ایستاده اما داخل نیامد.
پشتش را به ما کرد و تسبیحش را از جیبش در آورد.
باید چشم عریانم را ازاو بپوشانم.
دکتر بعد از کلی سوال از من پرسید: تا به حال سابقه میگرن یا سردرد عصبی داشتید؟
جواب دادم: نه، تو مراسم عقد خواهرم بودم که اینجوری شدم.
دکتر سرش را تکان داد و شروع به نوشتن نسخه کرد.
نوشتنش که تمام شد نسخه را به هدیه داد و گفت: این ها رو از داروخونه بگیرید.
به من اشاره کرد و گفت: شما هم توی اتاق بغلی دراز بکشید، براتون سِرُم نوشتم.
هدیه از جایش بلند شد که برود حسام الدین وارد شد و نسخه را از او گرفت.
_من میگیرم، شما همراهش باشید.
وارد اتاق شدم و پرده را کنار زدم. روی تخت دراز کشیدم. پلک هایم را بستم و به جنونی که مبتلا شده بودم، فکر کردم .
دلم ماه میخواست. اما خودم زمین بودم. زمین میتوانست به ماه برسد؟
پیش از آن که جمعه بشود و من زمین بشوم. نزدیک ماه بودم توی آسمان. اما ماه را نمی دیدم. که می دیدم اما دلم از دست نرفته بود...
پیش از جمعه یک آدم دیگری بودم. پیچ و تاب نمیخوردم. تب نداشتم! نمی دانم تبم از به قفس افتادنم بود یا تب و درد جسمم بود.
مگر جسم بدون دردِ روح هم تب میگیرد؟
چه مرگم شده بود خدایا...
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد
_میز رو درست اونجوری که گفتم میچینید. متوجه شدید؟!
_بله خانم
_حنیفا! اینجا چیکار میکنی؟!
دستش را گرفت و گوشه ی آشپزخانه کشاند.
_چرا نمیری پیش بنیامین؟!
حنیفا شانه بالا انداخت.
_دورش شلوغه
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد _میز رو درست ا
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_شصتودو
_یعنی چی دورش شلوغه؟!
نگاهی به میز و دیس های غذا کرد و یکی از چیپس های کنار بیف استراگانوف را در دهانش گذاشت.
_خیلی ها باهاش گرم گرفتن.
صدایش را کمی بالا برد. انگار میخواست به حیدر هم بفهماند که کاری از دستش ساخته نیست.
_من که نمیتونم التماسش کنم بیا باهام حرف بزن.
و بیخیال مشغول خوردن زیتون و سبزی و چیپس شد. در واقع بیخیال نبود. اما انگار روی لجبازیاش گل کرده بود.
از آن طرف حیدر حواسش به فیلمی بود که حنیفا از دوربین مداربستهی سیم کارت خور روی عینکش ضبط کرده بود.
اخمش تو هم رفت. زیر لب گفت: «داری چیکار میکنی؟! چرا هیچ کاری نمیکنی؟!»
فرهاد که چهرهی ناراحت و عصبی اش را دید، پرسید: «چی شده؟!»
سرش را کج کرد و با دیدن فیلم آنلاینی که حنیفا در حال گرفتن بود بالای سر حیدر ایستاد. حیدر عصبی از روی صندلی بلند شد.
_این چرا عین ماست واساده هیچ کاری نمیکنه.
فرهاد موبایل را تو دست گرفت.
_صبرکن. باید بهش وقت بدی.
حیدر دستش را پشت سرش کشید.
_چه وقتی؟! الان موقعشه. تو اون مهمونی باید جای اون دخترا دور بنیامین باشه. نشسته چیپس میخوره.
فرهاد روی صندلی خم شد و موبایل را روی میز گذاشت.
_بابا نمیتونه که بره التماسش کنه. یه کم صبر کن.
همان لحظه حنیفا عینکش را در آورد. ناگهان صدای فرهاد کمی بالا رفت.
_چرا عینک رو درآورد؟! نکنه بزنه همه چیو خراب کنه؟!
حیدر لیوان آبی که دستش بود را یک باره سر کشید و به طرف میز رفت. دستش را زیر آرنجش گذاشت و با دست دیگرش چانه اش را گرفت. هردو سکوت کرده بودند. فرهاد از بالای چشم نگاهش کرد.
_بهش پیام بدم؟!
_نه خطر نکن. بذار ببینم برنامه اش چیه. میخواد چیکار کنه؟!
صدیقه بالای سر حنیفا رسید. زیر لب غرید.
_ تا شام رو نکشیدیم زودتر برو حرفتو بزن. ببین...
گردنش را پایین کشید و سرش را کمی به بیرون چرخاند.
_خیلیا دورشو گرفتن. اگه دیر بجنبی از دستت رفته ها.
همین که حنیفا میخواست بگوید: «بهتر!» یاد موقعیتش افتاد. نگاهی به عینک تو دستش کرد. باید هرجور شده بود با بنیامین حرف میزد.
فرهاد با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.
_صداش خش داره. قطع و وصل میشه.
حیدر با نرم افزار گوشی اش روی کیفیت صدا زد.
_چون عینک رو از خودش دور کرده.
فرهاد دست تو جیبش بُرد.
_به نظرم باید روی شنود بیشتر کار کنیم.
_فعلا تو دعا کن این دختره پاشه بره پیش شاه مُهره!
روی صندلی نشست.
_فکر میکردم خیلی حالیشه. حداقل دختر امروزیه. بلده! ولی انگار نه!
فرهاد از گوشه چشم نگاهش کرد.
_خیلی حالیشه یعنی چی؟!
حیدر هم با گوشهی چشم نگاهش را جواب داد. وقتی فرهاد سکوت حیدر را دید گفت: «جناب اقای رییس! شما هم جای اون باشی، میتونی بری سمت کسی که ازش متنفری؟!»
حیدر خیره به صفحهی موبایلش بود.
_من این چیزا حالیم نیست. باید بره!
فرهاد پوفی کشید و دو طرف لبش را بالا داد. سرش را کج کرد و گفت: «قربون استدلالت سلطان!»
تمرکز حیدر بهم ریخته بود. از جا بلند شد و گفت: «حواست بهش باشه من برم ببینم بچه ها چه کردن.»
فرهاد موبایل را به طرف خودش چرخاند. حنیفا از جایش بلند شد و بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. اطراف را نگاه کرد. بنیامین داشت با احمد و انوری و دونفر از اعضای محفل حرف میزد.
حنیفا عینک را به چشمش زد و زیر لب گفت: «بریم ببینیم چی میشه.»
فرهاد لبخند کمرنگی زد و ذوق زده گفت: «آفرین دختر!»
آهسته قدم برداشت. نزدیک پدرش و بنیامین که رسید، ایستاد. سلام آهسته ای کرد و گفت:«خوشحالم که تو رو هم اینجا میبینم.»
اما بنیامین فقط سرش را تکان داد. این بی توجهی از چشم بقیه دور نماند. حنیفا وقتی اوضاع را خوب ندید به احمد اشاره کرد: «ببخشید بابا چند لحظه.»
احمد هم که انگار منتظر چنین لحظه ای بود از جا بلند شد.
_چیه بابا
حنیفا لب گزید. آهسته کنار گوشش گفت: «به نظرم هنوز جو سنگینه اگه اجازه میدی نامه ای که نوشتم رو بخونم؟!»
احمد فکر کرد. خب کار بدی نبود. برعکس شاید به وضعیت او کمک کند. اقدام شجاعانه ای به نظرش رسید. برای همین سرش را تکان داد و گفت: «فکر خوبیه. تا تو خودت رو آماده کنی من اعلام میکنم.»
حنیفا موبایلش را تو دستش محکم گرفت. عینک را تو صورتش جابه جا کرد. رفت و بالای راه پله ورودی ایستاد. مهمان ها کل سالن را پر کرده بودند. عده ای روی مبل نشیمن بودند و عده ای روی صندلی. لوستر بزرگ وسط سالن به شکوه و تجمل مجلس اضافه کرده بود.
احمد دستش را بهم زد و صدایش را بالا بُرد.
_لطفا یه لحظه به اینجا توجه کنید.
همهی سرها به طرف او برگشت. احمد با دست به حنیفا اشاره کرد.
_توجهتون رو جلب میکنم به صحبت هایی که حنیفا خانوم آماده کردن.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نه تنها آن روز که روزهای دیگر هم. بنیامین بشدت بهم ریخته بود.
از آن طرف حیدر هم حسابی حرص میخورد و نمیدانست دیگر باید از چه ترفندی برای مجاب کردن حنیفا استفاده کند.
بنیامین روانشناسی خوانده بود. کمی به حالات حنیفا مشکوک بود. مخصوصا وقتی دستش به بدن حنیفا میخورد. نمیدانست این بخاطر بی حسی نسبت به او است یا چیز دیگر. یک بار که بحثشان بالا گرفته بود، حنیفا عصبی از جا بلند شد و گفت: «من نسبت به بدنم حساسم. اصلا... اصلا وسواس دارم. لطفا فقط به هدفت فکر کن. هدف من از ازدواج با تو فقط دستور و اجرای اوامر تشکیلاته. من میدونم با تو به جاهای خوبی میرسیم. از من چیز دیگه ای نخواه.»
اخم های بنیامین درهم رفته بود. پوزخند زد که:« چیه؟! فکر کردی من عاشق چشم و ابروتم. منم بخاطر تشکیلاته که دارم تحملت میکنم.»
خونسردی اش را حفظ کرد اما حرفش را زد.
ــ اگه نخوای با حسهای من کنار بیای اشکال نداره.
از بالای چشم نگاهش کرد.
ــ ولی من آدمای مخصوص خودمو دارم. تو که باهاش مشکل نداری؟!
حنیفا با تصور کردنش هم حالش بهم میخورد. و تمام حالت های کودکی بنیامین به یادش می آمد. نمیخواست به آن فکر کند. رویش را برگرداند.
ــ هر کاری میخوای کن.
و بنیامین همان جا شماره معشوقه اش بهناز را گرفته بود. برای جبران مافات خودش را زده بود به رابطه با او.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.فرهاد سرش را پایین انداخت و دست به چانه گرفت. از بالای چشم نگاه معناداری به حیدر انداخت. بزور خنده اش را گرفته بود. حیدر مانده بود و همکار خانمی که بی مقدمه و جفت پا پریده بود وسط پرونده اش. آن هم دختر سرهنگ احتشام که نمیتوانست روی حرفش حرف بزند.
مرضیه دختر قد بلند و چهارشانه و هیکلی بود. صورت کشیده، چشم درشت و ابروهای مشکی و قد بلندش اولین چیزی بود که در ظاهرش به چشم می آمد. رنگ پوستش معمولی بود. نه خیلی سفید و نه سبزه و تیره. بینیاش هم نه بزرگ و نه کوچک. به صورت گردش می آمد.
فقط قاب ابروی سمت راستش با ابروی سمت چپش کمی متفاوت بود. یکی بالاتر از آن یکی. وقتی از گوشه چشم نگاه میکرد انگار با کنایه و از روی فیس و افاده نگاه میکند، در صورتی که چنین قصدی نداشت. اما صدای نسبتا جدی اش و گردن صاف و قامت ایستاده اش نوعی صلابت را به رخ مخاطب میکشاند.
ــ خب من آماده ام! لطف کنید و منو در جریان این پرونده بذارین.
لحن کلام و فیگور ایستادنش در اولین برخورد برای حیدر جالب نبود. برای همین خونسردی ظاهری اش را حفظ کرد، اگرچه ابدا خونسرد نبود. دقیقا مثل یک گلوله منجنیق منتظر پرتاب شدن بود. دستش را تو جیبش فرو کرد و برگشت سمت فرهاد.
ــ یه جلسه با دکتر محمدی ترتیب بده. بخشی از فیلمای حنیف.. بهش نشون بده
با چشم به مرضیه احتشام اشاره کرد. فرهاد فوری گرفت و اجازه بیرون رفتن خواست.
حیدر با تعجب پرسید:« کجا؟!»
ــ دارم میرم با دکتر محمدی صحبت کنم دیگه.
ــلازم نکرده همین جا هماهنگ کن!
مرضیه وقتی بی تفاوتی و سکوت حیدر را دید، جلوتر رفت و گفت:« ببخشید فکر کنم نشنیدید من چی گفتم.»
حیدر از گوشه چشم نگاهش کرد.
ــ میتونید تو اتاقتون باشید هر وقت لازمتون داشتیم، صداتون میزنم.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حیدر دستش را بالا آورد و دور دهانش کشید.
_فرهاد زودتر ارتباط بگیر و بهش بگو اسامی و انبارها رو بگه.
رسول گفت: «اسامی رو بگه، خودش لو نمیره؟!»
همه به حیدر خیره شدند. اتاق غرق سکوت بود. هیچ کس نفس نمیکشید. روی صندلی که نشست صدای غیژ غیژ صندلی سکوت را نصفه و نیمه بهم زد. آرنجش را روی میز گذاشت و با دستش محاسنش را خاراند.
ــ اسامی و انبار رو باید بگه. مسئله دستگیر کردنشونه. باید یه جوری وارد عمل شد که به هیچ عنوان کسی شک نکنه از داخل خودشون درز پیدا کرده. فرهاد! همین الان باهاش ارتباط بگیر.
ـ چشم!
حیدر تعجب کرد که چرا حنیفا به خودش خبر نداده. همین فکر را فرهاد هم کرده بود. با خودش گفت: «لابد سخت گیری بیش از حدش باعث میشه طرفش هم نره. دخترهی بینوا.»
راست میگفت. بعد از آن روز تو کافه، بخاطر سخت گیری های حیدر نمیتوانست با او مرتبط شود.
هرچه بود فرهاد از او خوش اخلاق تر و منعطف تر بود. صبورتر و دل رحم تر.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4