امام روزهای خوشی و سختی مردم
امام "جمعه" نه؛ امام هر روز مردم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
یعنی یه چی میگه یه چی میشنوی عین اناره نوبرونه مَلَسه😌
جدال غم ها و شادی ها...
یعنی غیر قابل پیش بینی👌انگاری ترن هوایی سوار شدی🤩🤩
یک داستان عاشقانه 💗
نه از اون عاشقانه هایی که آخرش
هر کی بره سییِ خودش😏
از اونا که عاشقه عاقله و عاقله عاشقه
ِ
وبسیار آموزنده👌
اوووووووه دیگه اینو نگو که گل گفتی یعنی آموزنده ها😍😍
یعنی پریا و دیبا و بهروزشو بیخیال شیم کلا جمیعا و رحمة الله الگو هستن👏👏👏👏
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/
آره بده لینکو دردابلات ، بدیم این جوونا بخونن بَلکه یه کم راه و رسم زندگونی یاد بگیرن😊😊
ـــــــــــــــــــ
این هم پیام یکی از خوانندگان کانال کوچه احساس که قبلا در وصف نویسنده شعر هم سرودند.
ایشون رو باید به عصر جدید دعوتش کرد😂😂😁
🌸نسیم صبح
🌱بوی عطرخوش زندگی میدهد
🌸امروز تا میتوانی شادباش
🌱محبت کن عشق بورز
🌸وشکرگزار باش
🌸امیدوارم صبحی شـاد
🌱همراه با تندرستی
🌸وسراسر عشق داشته باشید
🌱 #روزتـون_زیـبـا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
کجایی؟
یه کلمه ی ساده نیست
گاهی خیلی معنی داره
کجایی ؟؟؟
یعنی چرا سراغم نمیای ؟
چیکار می کنی ؟
چرا پیشم نیستی؟
کجایی به معنی فضولی کردن نیست
به این معنیه که برام مهمی . . .
دلم برات تنگ شده . . .
به یادتم . . .
نگرانتم....
از کنار بعضی کلمات ساده نباید گذشت ...
️
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
❣➕ @Fazemosbatt➕❣
💞💕💞
شادي را هديه كن
حتي به كساني كه آنرا از تو گرفتند
عشق بورز به آنها كه دلت را شكستند
دعا كن براي آنها كه نفرينت كردند
درخت باش به رغم تبرها
بهار شو و بخند…
كه خدا هنوز آن بالا با ماست!
خنده هاي تو آرزوهاي من اند
بخند تا برآورده شوند تمام آرزوهايم.
روزِتــــــ🍃ون شــــ💜ـاد
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🌸🌸🌸🌸🌸
براۍشادۍروحعزیزانيکهدستشانازایندنیاکوتاه
است ومحتاجیادکردنماهستند
🍃فاتحهوصلواتختمکنیم🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_86 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام از بودنش خوشحال نبودم. از آن دس
🌸﷽🌸
#قسمت_87
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
عین۲
مهدی روی صندلی کنار سید هاشم نشست.
مردی بود حدودا سی و چندساله ، با قامتی کتابی و عینکی با فرام کائوچویی که حتی از زیر آن عینک چشم های نافذش پیدا بود. با صورتی کشیده و ته ریشی که چهره اش را پخته و با صلابت نشان میداد .
حسام الدین برخلاف چهره اش، خوشحالی در رفتار و حرکاتش موج میزد.
برخلاف بقیه که خوشحالی شان در چهره شان پیدا بود؛ خوشحالیش را با توجه به افراد نشان میداد.
سیدهاشم دستش را روی زانوی مهدی گذاشت وپرسید: خب چه خبر استاد وکیل؟
مهدی تبسم کرد و گفت: زیر سایه شما مشغولیم
سید هاشم سرش را تکان داد و گفت: خداقوت، ان شاء الله همونجور که خیرت به ما رسید به بقیه هم برسه.
مهدی خالقی انگار چیزی یادش آمده باشد؛ برای همین از سید هاشم پرسید: راستی چطور شد؟ حل شد مشکلتون؟
سیدهاشم نگاهی به زهرا سادات کرد و گفت: بله به لطف خدا و کمک شما درست شد.
مهدی سرش را پایین انداخت.
_کاری نکردم. وظیفه ام بود.
حسام الدین به مهدی اشاره کرد و آرام پرسید: جریان چیه؟
مهدی سرش را بالا داد و گفت: چیزی نیست یه جریان حقوقی بود حل شد.
زهرا سادات ساعتش را نگاه میکرد. دوست داشت هرچه زودتر از این مهلکه دور شود. مهدی را دیده بود. وقتی برای کارگاهش به مشکل برخورد، پدرش او را پیشنهاد داده بود.
زهرا سادات یادش به روزی افتاد که با پدرش به دفتر مهدی خالقی رفته بودند.
وقتی صدای قرآن از دفتر کارش بلند شده بود و پشت سرش هم لبخندهای معنادار پدر، فهمیده بود با آدم معتقد و متدینی سرو کار دارد. پدرش هرکسی را تایید نمیکرد
برای همین خیالش راحت شده بود و با آرامش کامل مشکل کارگاهش را گفته بود.
فروغ الزمان به سهراب گفت میوه تعارف کند.
سپس با اجازه ای گفت و از جایش بلند شد.
_دیبا جان بریم تا اینها هم به کارشون برسن.
دیبا دوست نداشت این جمع را ترک کند. اما چاره ای نداشت. باید میرفت. کنجکاویش را پنهان کرد و از جایش برخاست.
_امیدوارم هرچه زودتر کارتون تموم شه، البته با موفقیت حسام جان
هیوا به سختی لبخندش را قورت داد.
فروغ الزمان و گلابتون با زهرا سادات خداحافظی کردند.
دیبا دستی تکان داد و از کارگاه بالا رفتند.
هیوا ترجیح داد بقیه ی اموزش های لازم را از زهرا فرا بگیرد. خیلی آهسته از او توضیح میخواست.
آن ور هم مهدی و حسام الدین و سید هاشم مشغول صحبت بودند.
مهدی به سید هاشم گفت: آقاسید برام خیلی دعا کنید بدجور گرفتارم.
سید هاشم دستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا جان، اسماعیل باش ! اسماعیل!
طول کشید تا مهدی حرف سید را متوجه شود.
ذهنش مشغول شد.
مهدی به اسماعیل فکر میکرد. حسام الدین ذهنش درگیر اسماعیل بود.
سید هاشم کدام اسماعیل را میگفت؟
اسماعیل چه دخلی به مهدی داشت؟ ذهن همه در گیر و دار اسماعیلِ سید هاشم شده بود.
حتی هیوا هم دست از کار کشید و حواسش پی " اسماعیل" رفت.
سکوت با علامت سوالی بزرگ بر کارگاه حسام الدین ضیایی سایه افکنده بود.
سیدهاشم این گونه سکوت را شکست.
_اسماعیل پسر ابراهیم خلیل الله !
اسماعیل قربانی بود. آره بابا جان؟
وقتی ابراهیم خلیل، بت شکن اول تاریخ بشر، صدایی شنید که گفت: " ابراهیم با دو دست خود کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکش"
بنده خاضع خدا، به خودش لرزید. بت شکن اول تاریخ در هم شکست.
باید چیکار میکرد؟
ابراهیم در برابر ذات حق تعالی راهی جز تسلیم شدن نداشت. پس تسلیم شد.
اما از اسماعیل چه خبر؟
اسماعیل به پدر گفت :"پدر در برابر خواست الهی تردید مکن . که مرا از تسلیم شدگان و صابران خواهی دید."
اسماعیل پیش پای پدرش نشست، پدر چاقو به گردن پسرش گذاشت. اسماعیل دم نزد. حتی تکان هم نخورد.
چاقو نبرید. ابراهیم فریاد کشید و اسماعیل گفت : دوباره امتحان کن پدر
ودوباره ابراهیم چاقو را به گردن عزیزش کشید و بازهم نبرید.
همون موقع بود که ابراهیم گوسفندی دید و صدایی که فرمود:
"ای ابراهیم خداوند از ذبح اسماعیل گذشته است، این گوسفند را فرستاده تا به جای آن ذبح کنی. تو فرمان را انجام دادی"
همه در سکوت، محو حرف های سید هاشم بودند.
سید هاشم همچون استادی دلسوز نگاهی به شاگردان کرد و گفت:
_خب فکر میکنید این قصه ی رنج و سختی انسان است؟ نه نه .
این قصه ی " کمال انسان" است. رها شدن از بند غریزه و حصار تنگ "خودخواهی"
انگشتش را به طرف خودش گرفت و گفت:
باباجان ما دو تا خصلت رو باید تو وجودمون داشته باشیم.
یکی اسماعیل وار بودن، یکیهم ابراهیم وار بودن.
ابراهیم نفسش رو قربانی کرد.
و اسماعیل دربرابر خواست خدا تسلیم محض شد.
شما اسماعیل باش جوون. اسماعیل باش!
👇👇👇
مهدی روی زانویش خم شده بود. عینکش را از چشم در آورد و به زمین کارگاه خیره شده بود.
حسام الدین سرش در گریبان فرو رفته بود و به حال خودش می اندیشید.
هیوا متحیر مغار را توی دستش گرفته بود. به اسماعیل وار شدن و تسلیم بودن فکر میکرد.
به یک جا خیره بود و دلش با اسماعیل سفر کرده بود.
زهرا سادات اما کمی عادی تر از بقیه بود. به این حرف های پدرش عادت داشت.
کارگاه، کلاس شده بود. استاد درس میداد و شاگردان به گوش جان میسپردند گوهرهای عیان شده ی استاد را .
کمی که گذشت سید هاشم به یک باره بلند شد. قصد رفتن کرده بود. ناخوش به نظر میرسید برای همین به دخترش گفت:
_زهرا سادات بابا بریم.
زهرا سادات کیفش را برداشت و به هیوا گفت: ان شاء الله یه روز دیگه میام بقیه اشو برات میگم.
سید هاشم بدون توجه به بقیه راه افتاد و از پله ها بالا رفت.
حسام الدین درمانده دنبال استاد پیر راه افتاد.
مهدی دست به صورت گرفته بود و تکانی نمیخورد.
حسام الدین به یک باره یادش آمد و پرسید:
آقا سید با چی میرید بزرگوار؟ شما که ماشین ندارید.
اما سید هاشم توی حال خودش بود.
مهدی فوری بلند شد و به سمت پله ها رفت.
_من میبرمشون.
خداحافظی فوری کرد و به دنبال سید هاشم و زهرا سادات راه افتاد.
سید هاشم رفت و انگار بند دل هیوا پاره شده بود. انگار مرغش از قفس پریده بود.
سید هاشم توی ماشین مهدی نشست.
دست به سرش گرفت و چشم هایش را بست.
زهرا سادات عقب نشست و زیر لب شروع به صلوات فرستادن کرد.
مهدی که راه افتاد و رفت گویا دل حسام الدین را هم برده بودند.
کمی که از کارگاه دور شدند سید گفت: زیاد صلوات بفرستید.
مهدی شروع کرد به صلوات فرستادن.
به دوراهی که رسیدند سیدهاشم گفت: از این ور برو جوون.
زهرا سادات سرش را کج کرد و راهی که پدرش گفته بود را نگاه کرد.
مهدی از خیابان ها گذشت و جلوی درب بزرگی که رسید؛ سید هاشم گفت همین جا نگه دار .
زهرا سادات پدرش را میشناخت. برای همین سوال نمیپرسید.
مهدی اما کنجکاو بود اما ترجیح داد سوال نپرسد.
سید هاشم پیاده شد و در خانه را زد.
زهرا سادات معذب بود اما مهدی حواسش اصلا پی زهرا نبود. تمام هوش و حواسش معطوف سید هاشم بود و عوض شدن حال او.
کمی که گذشت سید هاشم سوار ماشین شد.
مهدی آدرس را پرسید و سید هاشم، آدرس محله ای قدیمی را داد.
وقتی به نشانی مورد نظر رسیدند کنار در کوچکی توقف کرد.
برگشت به طرف زهرا و گفت: دخترم اینجا یه خانمی هست یه نذری کرده بود. بگو نذرت ادا شده. این پاکت هم بهش بده.
زهرا بدون چون و چرا از ماشین پیاده شد.
پاکت را زیر چادرش گرفت و در خانه را زد.
مهدی سیدهاشم را میشناخت.
هرکارش حکمتی داشت. نگاه گذرایی به دختر محجوب دم در انداخت و سرش را به طرف دیگر چرخاند.
مهدی حواسش به اسماعیل بود. به تسلیم خدا بودن.
به این که هرچه او برایش رقم زده چشم بگوید.
در هوای اسماعیل وار بودن که زهرا در ماشین را باز کرد و نشست.
حال سیدهاشم بهتر شده بود. این را مهدی از لبخندهای کوچک و گاه به گاه ریز گوشه ی لب سیدهاشم فهمید.
↩️ #ادامہ_دارد....
《این اثر فقط متعلق به کانال نویسنده یعنی کوچه احساس می باشد》
#کپیوانتشاردرتمامیپیامرسانهاحراموغیرقانونیاست❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ⭐️
ﺍﺯﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥﺑﺰﺩﺍﯼ
ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ⭐️
ﺍﮔﺮﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ
ﺍﮔﺮ ﺑﻼﺍﻓﮑﻨﺪﯼﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ
ﻭﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ⭐️
#شبتون_بخیر✨
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
در انتظار تو چشمم همیشہ بارانےست
و بے تو حال و هواے دلم چہ طوفانےست
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
🔖#پیشنهادویژهامروز👇
🔴 «اسم خدا» در زندگی ما وجود دارد
ولی «معنای خدا» در زندگی ما وجود ندارد.
🔹اگر خدا وارد زندگیات شود، همه چیز درست میشود.
از امروز خدارو وارد زندگیمون کنیم❤️😇
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
از کوچکترین چیزها لذت ببریم :
از دیدن یک گل ،🌹
از هم صحبتی با همسر ، 💑
از حس سلامتی،
از داشتن خانواده خوب ،👨👩👧👧
از محتاج نبودن .🙏🏻
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
❤️🍃❤️
امیدوارم
زندگیت به جایی برسه
که هر لحظه از خوشحالی بگی خدا رو شکر....😍🤲🏻
فقط کافیه خودت بخااااای😃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃🌸🍃♥️🍃🌸🍃
حقا که تو از سلالهی فاطمهای
با خندهی خود به درد ما خاتمهای
#تولدتمبارکرهبرجان ♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
al_yaseen.mp3
7.15M
بهترین زیارت امام عصر عج عصر جمعه
#زیارتآلیس است...
[ #آیتاللهکشمیری ]
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
😃 #بخندتادنیابهروتبخنده ツ
هر گاه که به فرد دیگری لبخند میزنی،
این کاریست که عشق انجام داده،💞
هدیهایست به دیگری،
امری زیبا…
آرامش و صلح با یک لبخند آغاز میشود
یک لبخند😄 ، یک دنیا معجزه
امتحان کن…🧚♂
❣𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚❣
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌟⭐️✨شب و سکوت و آرامش زیبا هستند
اما در سکوت...
می توان گوش دل داشت
و صدای خدا را شنید ....
⭐️🌟✨
#شبتون_غرق_درآرامش_الهی
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
تو آن سخاوت سبزی که انتظارت را.....
همیشه، پنجره در پنجره پریشانم؛
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
یک انسان کامل...
انسانی ست که از هر دو وجه...
زنانگی و مردانگی ...
روحش بهره می برد...
اگر قرار است جایی عشق بورزیم...
اگر قرار است جایی محکم و استوار باشیم.
اگر قرار است ...
یک بحران روحی را به سختی طی کنیم.
اگر قرار است جاهایی زیبا پسند و حساس باشیم...
در همه موقعیت ها نگاه نکنیم ...
که زن هستیم یا مرد...
آنچه روحمان تشنه اوست را...
ببینیم و حس کنیم و انجام دهیم....
#کارل_گوستاو_یونگ
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔖#پیشنهادویژهامروز👇
فکر و ذهن خود را بر راه حل ها متمرکز کنید،نه بر مسایل و مشکلات.
فقط کافیه مسئله رو حل کنی....
اونم با فکر و مشورت و از همه مهمتر توکل کردن به خدا🔅
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
فرزند لجبازی که تو داری👶👧👦
آرزوی هر کسی هست که بچه دار نمیشه😔
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن
خدایا شکرت 🙏
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈┈••✾•🍃🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸🍃•✾••┈┈•
🌀🌀🌀
دردایی هم هستند ؛ اینقدر مهلک و پیچیده ، هزاری هم که بگی و هی بگی ؛ مگه خالی میشه اون دل !
اونا رو باید بردای و بری ، سجادت رو باز کنی و بشینی ..
اون وقت ، از تو یک آه و از اون ، هزار هزار اجابت دعا ...
💖💖💖💖
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
لبخند تو🙂🙂
آرزوی هر مصیبت دیده ای است.😔😭
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•