🔸 حسین علیه السلام حج نیمه تمامش را در صحرای عرفات می گذارد و به انتظار قافله ی یارانش با تمام هستی اش به کربلا می رود
🔺 آقا جان! تو به انتظار کدام قافله سرگردان صحراها شدی؟
📝 #روز_عرفه روز استجابت دعاست. در این روز دعا برای تعجیل در فرج را فراموش نکنیم.
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔰 عرفهای در کنار مادرم
یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز #عرفه را بجا آوردم. مادرم خیلی اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّی بود. میرفتیم یک گوشه حیاط منزل و ساعتهای متمادی، اعمال روز عرفه را انجام میدادیم.
مادرم میخواند، من و بعضی از برادر و خواهرها هم بودند، میخواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.
⚜ حضرت آیتالله خامنهای | ۷۶/۱۱/۱۴
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
❤️به مناسبت عید قربان قطعه ای از رمان خوشه ی ماه تقدیم نگاه مهربانتون ❤️
مهدی به سید هاشم گفت: آقاسید برام خیلی دعا کنید بدجور گرفتارم.
سید هاشم دستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا جان، اسماعیل باش ! اسماعیل!
زمان بُرد تا مهدی حرف سید را متوجه شود.
ذهنش مشغول شد.
مهدی به اسماعیل فکر میکرد. حسام الدین ذهنش درگیر اسماعیل بود.
سید هاشم کدام اسماعیل را میگفت؟
اسماعیل چه دخلی به مهدی داشت؟ ذهن همه در گیر و دار اسماعیلِ سید هاشم شده بود.
حتی هیوا هم دست از کار کشید و حواسش پی " اسماعیل" رفت.
سکوت با علامت سوالی بزرگ بر کارگاه حسام الدین ضیایی سایه افکنده بود.
سیدهاشم بود که سکوت را شکست.
_اسماعیل، پسر ابراهیم خلیل الله !
اسماعیل قربانی بود. آره بابا جان؟
وقتی ابراهیم خلیل، بت شکن اول تاریخ بشر، صدایی شنید که گفت: " ابراهیم با دو دست خود کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکش"
بنده خاضع خدا، به خودش لرزید. بت شکن اول تاریخ در هم شکست.
باید چیکار میکرد؟
ابراهیم در برابر ذات حق تعالی راهی جز تسلیم شدن نداشت. پس تسلیم شد.
اما از اسماعیل چه خبر؟
اسماعیل به پدر گفت :"پدر در برابر خواست الهی تردید مکن . که مرا از تسلیم شدگان و صابران خواهی دید."
اسماعیل پیش پای پدرش نشست، پدر چاقو به گردن پسرش گذاشت. اسماعیل دم نزد. حتی تکان هم نخورد.
چاقو نبرید. ابراهیم فریاد کشید و اسماعیل گفت : دوباره امتحان کن پدر
ودوباره ابراهیم چاقو را به گردن عزیزش کشید و بازهم نبرید.
همون موقع بود که ابراهیم گوسفندی دید و صدایی که فرمود:
"ای ابراهیم خداوند از ذبح اسماعیل گذشته است، این گوسفند را فرستاده تا به جای آن ذبح کنی. تو فرمان را انجام دادی"
همه در سکوت، محو حرف های سید هاشم بودند.
سید هاشم همچون استادی دلسوز نگاهی به شاگردان کرد و گفت:
_خب فکر میکنید این قصه ی رنج و سختی انسان است؟ نه نه .
این قصه ی " کمال انسان" است. رها شدن از بند غریزه و حصار تنگ "خودخواهی"
انگشتش را به طرف خودش گرفت و گفت:
باباجان ما دو تا خصلت رو باید تو وجودمون داشته باشیم.
یکی اسماعیل وار بودن، یکیهم ابراهیم وار بودن.
ابراهیم نفسش رو قربانی کرد.
و اسماعیل دربرابر خواست خدا تسلیم محض شد.
شما اسماعیل باش جوون. اسماعیل باش!
🌸🌸🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸🌸🌸
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_168 فکرش در گیر و دار سرنوشت عل
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_169
فروغ الزمان تکه نانی برداشت و برای پسرش لقمه گرفت.
_بیا مادر
حسام لقمه را گرفت. در سکوت صبحانه اش را خورد و فکر فروغ در پی چرایی حال حسام درگیر شد.
بعد از صبحانه لباسش را پوشید، وقتی می خواست از عمارت بیرون برود مادرش را صدا زد.
فروغ با عجله خودش را به اتاق حسام الدین رسانید.
_جانم مادر
لحظه های سختی بود. نگاه فروغ الزمان میان اجزاء صورت پسرش می چرخید. دنبال نشانه ای بود.
حسام الدین نمی دانست باید از کجا شروع کند.
_بفرمایید داخل
از جلو درِ کنار رفت. فروغ را به داخل اتاق دعوت کرد.
پشت سرش در را بست. صندلی میز تحریرش را کشید و روی آن نشست.
_چیزی شده حسام جان؟
فروغ الزمان روی تخت نشست و با اضطراب انگشتانش را در هم فشرد.
حسام الدین ترجیح داد وقت صحبت کردن سرش پایین باشد. نمی خواست به چشم های مادرش نگاه کند.
بی مقدمه پرسید: چرا اسم منو حسام الدین گذاشتید؟
فروغ الزمان از سوال پسرش ابروهایش بالا پرید.
_چی؟
حسام الدین پشت گردنش را ماساژ داد و گفت: هیچی می خوام علت اسمی که روی من گذاشتید رو بدونم. همین!
فروغ چشم هایش را ریز کرد و گفت: چی شده ؟ قبلا این سوال ها رو نمی پرسیدی؟ خواب دیدی یا کسی چیزی گفته؟
حسام الدین لبخند مصنوعی زد و گفت: نه خواب ندیدم. شما بگو تا منم تعریف کنم.
حدسش درست بود. پس خبرهایی بود.
_خب موقع اسم گذاشتن، بابات این اسم رو انتخاب کرد. من هم مخالفتی نکردم. اسم قشنگی بود. حالا چیه؟ پشیمونی از اسمت؟ میخوای عوضش کنی؟
حسام الدین لبخند دندان نمایی زد و سرش را به چپ و راست جنباند.
_نه اتفاقا از اسمم خیلی هم راضی هستم.نمی دونید چرا بابا این اسم رو انتخاب کرد؟
فروغ متعجب گفت: من چی بگم؟ از یه اسمی خوشش اومده دیگه .
حسام نوچی کرد و گفت: نه ! این نمیتونه باشه. سرش را به پشت صندلی تکیه داد و گفت: محاله همینجوری این اسم رو انتخاب کرده باشه.
فروغ پرسید: میشه بگی چی شده؟ این سوال ها چه معنی میده؟
حسام الدین در سکوت به چهره ی مادرش دقیق شد. اما از حالات مادرش هیچی نفهمید.
از جایش بلندشد.
_الان بهتون میگم
درِ گاوصندوق را باز کرد و صندوقچه قدیمی را کنار گذاشت. از توی صندوقچه دو عکس و شناسنامه ها را برداشت.
عکس را جلوی فروغ گرفت و گفت: این آدم رو میشناسید؟
فروغ الزمان عکس قدیمی را از دست پسرش گرفت. دقیق به چهره ی علی و ماهرخ نگاه کرد.
_نه اصلا
حسام پرسید: نکته ی عجیبی تو این عکس ها نمی بینید؟
فروغ الزمان روی عکس علی خیره شد. سپس نگاهش را بالا آورد و به چهره ی حسام الدین دوخت.
چشم هایش چندبار میان پسرش و تصویر علی در رفت و آمد بود.
_خیلی شبیه توئه... این کیه؟
حسام الدین شناسنامه ها را به فروغ داد و گفت: دقیقا این سوالیه که من خیلی دلم میخواد بدونم.
فروغ الزمان با کنجکاوی شناسنامه ها را نگاه کرد.
حسام انگشتش را روی یکی از شناسنامه ها گذاشت و گفت: چرا باید این آدم، هم اسم من باشه؟
چرا من باید شبیه این آدم توی عکس باشم؟
چرا باید این مدارک توی عمارت ما پیدا بشه!؟
فروغ الزمان عکس ها و شناسنامه ها را روی تخت گذاشت. با ابروهای درهم محو مدارک قدیمی بود.
_یعنی چی نمی فهمم.
سرش را بالا گرفت و در چشم های حسام خیره شد.
_اینها چیه؟ از کجا اومده؟
_از توی دیوار سرداب اینجا.
فروغ الزمان با چشم های گشاد به پسرش نگاه کرد.
_اینجا؟... تو دیوار سرداب ؟ مگه میشه؟
حسام الدین دستش را توی جیبش فرو کرد و گفت: فعلا که شده .
نگاه نگرانش میان عکس ها و چهره ی حسام الدین در رفت و آمد بود. گیج و منگ به عکس ها نگاه میکرد.
_این همه شباهت عجیبه. چیز دیگه ای ندیدی؟ اصلا این مدارک تو چی بوده؟
حسام الدین صندوقچه را نشان داد و ماجرای دفترچه را هم گفت.
_هیچ چیز دیگه ای نیست. نه ردی هست و نه نشونه ای!
به طرف مادرش چرخید و گفت: بین مامان چیزی که میخوام بپرسم شاید جواب دادنش براتون سخت باشه اما ...
گفتنش برایش سخت بود. مادرش با چشم های نگران به حسام خیره شد. روی زمین نشست
لبش را خیس کرد. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: گفتن حقیقت همیشه خوبه. حتی در شرایطی که فکر میکنید ممکنه طرف مقابل به هم بریزه. خواهش میکنم از چیزی نترسید. من فقط میخوام... میخوام حقیقت رو بدونم.
دلش را به دریای توکل زد و به سختی هرچه تمام پرسید: من فقط میخوام بدونم که ... من... بچه ی شما و بابا کمال هستم؟
فروغ الزمان کمی مکث کرد. زمان لازم داشت تا ذهنش بتواند مطلب حسام الدین را تحلیل کند.
بُهت زده به پسرش خیره شد. برای چند ثانیه نفس نکشید.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81V
🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼
سلام دوستان عزیز
خانم صادقی (هیام )
در نظر دارن در روز عید غدیر خم روز ولایت مولا امیرالمومنین برای بچه های نیازمند و یتیم(بچه های بی سرپرست، بچه های بد سرپرست) اسباب بازی یا نوشت افزار و لباس خریداری بشه.
در این موقعیتی که همّ و غم خانواده های بی بضاعت معمولا به خورد و خوراکشون بسنده میشه بچه ها مظلوم واقع میشن. خیلی هاشون لباس درست و مناسب ندارن.
عید واقعی ما شیعه ها غدیر هست. درسته عید نوروز عید ایرانی و باستانی ما هست اما عید ولایت رو باید به بچه ها معرفی کنیم.
با همکاری بچه های کوچه احساس میخواهند براشون لباس و اسباب بازی تهیه کنند.
تا روز عید غدیر هدیه ی به یاد ماندنی نصیبشون بشه.
اجرتون با مولا امیرالمومنین، ان شاء الله همه ی بچه ها زیر سایه ی مولا باشند.
اگر تمایل دارید میتونید کمک هاتون رو به کارت زیر بفرستید تا در این کار سهمی داشته باشید.
مطمئن باشید به دست مستحق میرسه
👇👇👇
5892101186856254
به نام زهرا صادقی
جهت هماهنگی و پرداخت به آی دی زیر مراجعه کنید
@z_hiam
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸
داستان کاملا واقعی فادیا
پونزده سالم بود که با پسر همسایه مون سینا نامزد کردیم. سینا دانشجوی الکترونیک بود و من یه دبیرستانی. با دسیسه ی دختری که عاشق سینا بود و نارضایتی مادرش با وجود عشقی که بینمون بود مجبور شدیم از هم جداشیم.
بعد از سینا با پسرداییم مجتبی نامزد کردم که اون هم بهم خیانت کرد. قلبم شکسته بود، روحم آسیب دیده بود. تا اینکه امیرعلی وارد زندگیم شد.
مرد خشن و درعین حال عاشقی که باید بهش تکیه میکردم
بعد ازدواجم فهمیدم سینا ...
این داستان زیبا و کاملا واقعی را میتوانید از این جا بخوانید.👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#منبعرمانهایکاملاواقعی
می شود جان داد!
برای "نیم نگاهی" از جانب کسی که
درمان تمامِ دردهایت است ...
برای "یک لحظه" دیدارِ یاری که سالهاست
چشم به راهش هستی ...
برای "قدوم پُربرکت" یوسفی که قرنهاست
جهان به انتظار اوست ...
آری!
تو بیا عیدِ من و حالِ پریشانم باش،
من نثارِ قدمت جان را به قربان میکنم ...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
متن دعای هفتم:
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.