🎈🎁
قرار دادن انواع هدیه در بادکنک با دست
این کار پر طرفدارترینه!😍 شاید عروسکی که انتخاب می کنید خیلی گرون نباشه ولی می دونید با اینکار چه جلوه ای پیدا می کنه؟؟؟✨🐼🐱🐣
اینجاست که چشمای همه مهمونا از تعجب گرد میشه و می پرسن این رو چه جوری کردید توی بادکنک!😳😳😁
بیا اینجا آموزشش رو گذاشتم😍
👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ✿🦋
🌀کانالی پراز #ترفند و #آموزش
ڪوچہ احساس
🎈🎁 قرار دادن انواع هدیه در بادکنک با دست این کار پر طرفدارترینه!😍 شاید عروسکی که انتخاب می کنید خی
عضو شید
خوشتون میاد مطمئنم و از مطالب کاربردی استفاده میکنید
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_171 حسام الدین کلافه وارد مهمانخان
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_172
گلابتون سرش را جلو برد. میخواست کار هیوا را از نزدیک ببیند.خوب به حرکات هیوا دقت میکرد.
_چه زمستون سردی شده.
هیوا به "هومممی" بسنده کرد.
_سردت نیست؟بخاری که خاموشه؟
هیوا بدون آن که نگاهش کند به ابروهایش دست کشید و آن را بالا داد.
_خودم خاموشش کردم گلاب خانم.
_آها. چیزی لازم نداری؟
هیوا تمام توجهش به اندازه گیری دقیق چوب ها بود.
با تاخیر گفت: نه ممنون
گلابتون مثل همیشه دلش میخواست بنشیند و کمی حرف بزند. اما هیوا را چنان مشغول میدید که از حرف زدن منصرف شد. ترجیح داد تنهایش بگذارد.
هوا رو به تاریکی می رفت. فقط صدای برش دستگاه و چوب ساب از اتاق بالای ایوان شنیده میشد.
هیوا همچنان مشغول اُرُسی بود. اما حسام الدین سری به کارخانه زد و وقت اذان برگشت. سراغ هیوا نرفت که نرفت.
گلابتون که فکر نماز هیوا بود ، برایش چادر و سجاده را آماده کرد و به اتاق برد.
همین که پایش را توی اتاق گذاشت با دیدن چای دست نخورده ی هیوا دست به دهان گرفت.
_دختر جان چرا چاییتو نخوردی؟
هیوا با اضطراب سرش را بالا گرفت و گفت: وقت نداشتم گلاب خانوم. ببخشید . خیلی دیرم شده اگر تمومش نکنم ...
صورتش را مچاله کرد و زیر لب گفت: باید تمومش کنم. باید بدونه میتونم خودم تنهایی کار رو درست کنم.
گلابتون لبش را به دندان گرفت، پشت دستش زد و گفت: مگه اومدی اسیری دختر؟ اینجوری که تلف میشی.
هیوا هر از گاهی، نگاهی به بیرون می انداخت و نگاهی به اُرُسی. تاریکی هوا را که دید، اضطرابش بیشتر شد.لب های خشک شده اش را با زبان تر کرد.
_باید این قسمت رو تموم کنم تا آقای ضیایی نیومده. گلاب خانم دعا کن زودتر تموم شه،اصلا وقت ندارم.
گلابتون گفت: عزیزم مگه دنبالت افتادن؟. چرا این قدر عجله؟ رنگ به چهره نداری.
هیوا بدون کوچکترین تعللی به کارش ادامه داد.
گلابتون حریف هیوا نمیشد. سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
حسام الدین را در حال وضو گرفتن دید. آستین بلوزش را پایین آورد و زیر لب چیزی میگفت.
جلویش ایستاد و گفت: قبول باشه
_قبول حق، هنوز نماز نخوندم گلابتون
گلابتون مچ دستش را با دست دیگرش گرفت و گفت:
حاجی قربون اون شکل ماهت بشم، آخه چه عجله ای داری؟ دختر بیچاره از وقتی اومده تا حالا هیچی نخورده، براش چایی بردم، لب نزده. میگه وقت ندارم عجله دارم، باید قبل از اینکه اقای ضیایی بیاد کارم تموم بشه.
حسام الدین در حالی که دکمه ی آستین بلوز آبیش را می بست، سرش را بالا گرفت و به حرف های گلابتون گوش میکرد.
_ به زن جماعت سخت نگیر. خانم ها گناه دارن، مثل مردها ورزیده نیستن. به این دختر هم سخت نگیر. گناه داره. رنگ به صورت نداشت. حواست باشه این هم امانته ها.
آهی کشید و گفت: امان از اجبار ... برم براش یه چای دیگه بریزم. تلف شد دختر مردم.
در حالی که تسبیحش را از جیبش بیرون می آورد، با اخم های در هم به حرف گلابتون فکر میکرد.
چقدر گلابتون هوای هیوا را داشت. این توجهات برایش عجیب بود. هیچ کدام از این کارها را نسبت به پریا ندیده بود.
فکر کرد هیوا با اخلاقش گلابتون را هم طلسم کرده. همچون من که طلسم شده ام.
قامت بست و ایستاد. میانه های نماز، فکرش سمت هیوا رفت. چشم های اشکی او و سخت کوشی در ساخت اُرُسی.
یاد او حواسش را از نماز پرت کرد. چشمهایش را محکم بست و در دل پناه به خدا برد، از شر نَفْس!
دقیقا اینجا وسط نماز روی دوشش نشسته بود و رهایش نمیکرد. می خواست حواس او را از نماز پرت کند.
کجا را داشت؟ پناه برد به خدا.
بعد از نماز سرش را روی مهر گذاشت وبا صورتی که از سرزنش خودش مچاله شده بود. استغفار کرد.
ناخوداگاه یادش به این بیت شعر افتاد:
_در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ...
با تاسف سرش را پایین انداخت. دست به پیشانی گرفت و ذکر استغفارش را طولانیتر کرد. بعد از نماز پشت پنجره ایستاد. پرده را کنار زد. از آن جا به درِشیشه ای و چراغ های روشن اتاق بالای ایوان نگاه کرد.
هیوا غرق در پنجره ی ارسی، جلوی چشمانش بود. دلش برایش سوخت. تا این وقت شب حقش نبود بماند و کار کند. اگرچه نگفته بود بمان!
اما او را می شناخت. دختر سرسختی بود.
از پله های ایوان بالا رفت و کنار در ایستاد. هیوا چنان محو اُرسی شده بود که متوجه هیچ چیز و هیچ کسی نمیشد. سینه اش را صاف کرد و یاالله گفت.
👇👇👇
با صدای حسام الدین، هیوا سرش را چرخاند. با دیدنش فوری از جایش بلند شد. دست به روسری و چادرش کشید که مبادا مثل دفعه ی قبل کج و معوج باشد.
با صدایی که لرزش خاصی در آن احساس می شد گفت: ببخشید قول میدم تا فردا صبح، حتما درستش کنم و سرش را شرمگین پایین انداخت.
حسام الدین یک چشمش به اُرُسی بود و یک چشمش به هیوا.
قیافه ی مظلوم او لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. رفتار ضد و نقیض دخترک او را به هم ریخته بود. گاهی مثل بره ای کوچک در دست پسرک چوپان، مطیع و رام میشد. و گاهی آن قدرجدی، که کسی جرأت نمیکرد نزدیکش شود.
دستش را توی جیبش فرو کرد و یک قدم دیگر به جلو برداشت. حالا نزدیک اُرُسی و در دو قدمی هیوا ایستاده بود. به خاک اره هایی که روی چادر سیاه هیوا نشسته بود، نگاه کرد و گفت: برای امروز بسه .بقیه اش برای فردا .
هیوا نفس حبس شدهاش را بیرون داد و به طرف کیفش رفت.
حسام کمی به اُرُسی خیره شد. دقت کار هیوا خیلی خوب بود. از این همه جدیت و تلاش تعجب کرده بود.
_خیلی خوب گره زدید. کم کم دارید حرفه ای میشید.
هیوا لبش به تبسم باز شد.
_این از لطف شماست.
حسامالدین قصد بیرون رفتن داشت. مانده بود به هیوا تعارف کند یا نه، که با یک تصمیم آنی بیخیالش شد.
نمی خواست درگیر شود، اما افسوس که هرگز نمی دانست چه چیزی انتظار او را می کشد.
توی حیاط دیبا با عجله خودش را به او رساند و گفت: عمه جان عزیزم، داری میری بیرون، زحمت بکش پریا رو با خودت ببر، سر راه چند تا کار داره. خدا خیرت بده عزیزم، تا یه جایی هم برسونیش خوبه
با خودش فکر کرد که نهایتا آن را میرساند و میرود پی کارش.
برای همین گفت: باشه بگید زود حاضر بشه دم در منتظرش هستم.
_حاضره الان میاد.
اگرچه یک جا بودن با پریا معذبش می کرد، برای همین با فکری که به ذهنش رسید، فوری سهراب را صدا زد و گفت: عمو سهراب لطفاً دم در اگه خانم فاتح نرفتن صدا بزن بگو صبر کنه، خودم تا یه جایی میرسونمش.
سهراب با عجله در را باز کرد و با صدای بلند گفت: هیوا خانم صبر کنید.
هیوا با صدای سهراب راه رفته را برگشت: چی شده آقا سهراب؟
سهراب نفس زنان گفت: حاجی گفت صبر کنید خودشون میخوان برن بیرون گفت شما رو هم تا یه جایی میرسونه.
هیوا ابروهایش را بالا داد و با شرمندگی گفت: نه چرا ایشون زحمت بکشن. لازم نیست خودم میرم
سهراب گفت: نه دختر جان، وقتی آقا یه چیزی میگه بگو چشم. دیر وقت هم هست .
هیوا مستاصل به سهراب نگاه کرد و با صدای آهسته گفت: چشم
چند دقیقهای گذشت تا ماشین حسام از پارکینگ بیرون آمد.
هیوا با دیدن پریا کنار حسام الدین تکان ریزی خورد. اما خودش را نباخت.
پریا اما اخم ریزی میان ابروهایش نشسته بود.
به حسام الدین گفت : ایشون میخوان با ما بیان؟
حسام الدین آینه ی ماشین را تنظیم کرد و با لحن جدی گفت: بله
قفل در را زد و هیوا با شرمندگی روی صندلی عقب نشست.
گفت : ببخشید نمیخواستم مزاحم شما بشم خودم میرفتم
حسام الدین از اینه نگاه کوتاهی به او انداخت و زیر لب، خیلی آهسته گفت : زحمتی نیست.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
آب جوشی که سیبزمینی را نرم میکند
همان آب جوش است که
تخممرغ را سفت میکند
مهم نیست چه شرایطی پیرامون شماست
مهم این است تو درون خود چه داری...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
یک جمله زیبا از طرف #خدا:
قبل از خوابیدن ؛
دیگران را ببخش...
ومن قبل از اینکه بیدار شوید
شما را #بخشیده ام...!!
🌟شبتون خدایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
#تلنگرانھ
🍁خیلےهاگفتند:
#شهـداشرمندهایـم
🌱خیلےهاشنیدند:
#شهـداشرمندهایــم
🍁خیلےهاهم نوشتند:
#شهـداشرمندهایــم
همھ و همھ #شرمندهایــم
امانمےدانـــم
چــند نفر سعےداریـــم از ایݧ
شرمندگےخـــارج شویـــم...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
میگفت: بعد از شهادت حاجی رفتم زندان بازدیدی داشته باشم از بندهای مختلف زندان.
در بند مجرمین، کنار همهی تختها بلااستثناء تصاویر حاجی نصب بود.
#سردار_دلها
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شهید #محسن_حججی
هم راهیانِ نوری بودازهمینجا قدکشیدورفت تا با اُبُّهت و اقتدار، روبروی دشمنانِ قسم خوردۀ اسلامِ ناب محمدیش بایستد☝️؛ رفت روی پلۀ معراجِ سوریه ایستاد و جاودانه شد!💔
شهید مدافع حرم محسن حججی🕊
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•