ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_190 حسین آرام پلک زد. زینب در حال
دوستان پارت جدیدمون بود
تقدیم کردیم.....
🌸🌸🌸
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_190 حسین آرام پلک زد. زینب در حال
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_191
کیومرث دست به سرش گرفته بود و گریه میکرد.
_غلط کردم. از روز اول اشتباه کردم. وقتی با ماه صنم آشنا شدم، مادر حسین، تازه شوهرش مرده بود. خیلی نگران بود. فهمیده بود حامله است. نمی دونست چیکار کنه. میترسید حسین رو ازش بگیرن. میگفت اگه بمیرم هم دلم نمیخواد بچه ام ازم دور باشه. میگفت با چنگ و دندون میخوام بزرگش کنم بلکه بشه عصای دستم.
سرش را پایین انداخت: آخه من بچه دار نمیشدم.
منم دوسش داشتم، گفتم من باهات عروسی میکنم بچه ات هم بزرگ میکنم. از شهرمون اومدیم اینجا.
وقتی حسین دنیا اومد، باهم عقد کردیم. فامیلی نداشت. چشم های حسین و که میدید گریه میکرد میگفت باید ببریمش دکتر، دکتر هم میگفت باید عمل بشه. میگفتن خرجش زیاده.
سرش را به چپ و راست جنباند
_بخدا نداشتیم. نمی تونستم تمام خرج و مخارج زندگیم رو بدهم فقط برای چشم های اون بچه که آیا درست میشه یا نه.
همون جا توی مطب به یکی دو نفر رو زدم و گفتم ببینید چشم های بچه ام مشکل داره.
اونا هم کمکم کردن. از همون جا فکر کردم میتونم از این راه خرج زندگیم رو در بیارم. ماه صنم خیلی زحمت میکشید. ولی پنج سال بیشتر دووم نیاورد. مشکل معده داشت. یه غده تو دلش بود. به من نمی گفت. میخواست هر پولی در میاره بده برای چشم های بچه اش.اما ...
حسام الدین هوای محبوس ریه هایش را محکم بیرون کشید. دستانش را مشت کرد.
دلش می خواست همین جا کیومرث را بگیرد زیر مشت و لگد. اما دلش برایش سوخت. خودش مفلوک بود. بیچارگی از این بدتر؟
کیومرث با دست محکم به سرش کوبید و گفت: غلط کردم، ...خوردم. بد تا کردم باهاشون. دست خودم نبود. آقا ببین منو...
از روی زمین به سختی بلند شد و گفت: نمی دونی وقتی ... وقتی گیرت نیاد چه حالی میشی؟ نمی دونی چه حالی پیدا میکنی. دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن، نه بچه نه ...
حسام الدین دستش را بالا برد.
_بسه... نمی خواد ادامه بدی. زندگی اون بچه رو زدی خراب کردی، فکر کردی خدا راحت ازت میگذره؟اگرچه تلافیشو سرت آورده. کلا با بدبختی قرارداد بستی.
حالا با این وضع خرابت، چه تضمینی هست، حسین بره خونه دوباره بلایی سرش نیاری؟ ها؟
کیومرث با عجله گفت: نه بخدا این بار دیگه کاریش ندارم.
حسام الدین با تحکم و صدایی رسا گفت: قسم خدا رو نخور!
همین الان گفتی وقتی گیرت نمیاد هیچی نمی فهمی.
کیومرث در تقلا برای اثبات سلامت روانی خودش بود. هرچه می گفت حسام الدین قبول نمیکرد.
به یک باره حسام پرسید: مادربزرگ حسین زنده است؟
کیومرث با شنیدن این حرف دست به بینیش کشید.
_چی؟ ها... نه . نه زنده نیست.
حسام الدین پوزخندی زد.زیر لب آرام گفت: تو گفتی و منم باور کردم. اگه پیداش کنی یه مژدگانی خیلی بزرگ داری. طوری که حالا حالاها به هیچکس نیاز پیدا نکنی.
چشم های کیومرث برق زد. دستی به پشت سرش کشید و گفت: والا تا یک سال قبل زنده بود. حالا میگردم هرجوری شده پیداش میکنم. احتمالا من اشتباه شنیدم.
حسام الدین سرش را به تأسف جنباند. با انگشت به پیشانی کیومرث زد و گفت: ببین زرنگ بازی در نیاری. آزمایش دی ان ای میگیرن. فکرنکن هرکسی رو میتونی جای مادربزرگ حسین برداری بیاری. من دوستم وکیله خیلی راحت میتونم ازت شکایت کنم. اگر دنبال مژدگانی هستی بگرد آدرس درستش رو پیدا کن.
کیومرث دست روی چشم هایش گذاشت و گفت: ای به روی چشم. هرچی شما بگید آقا. ما پا در رکابتون هستیم. اصلا همین الان میرم دنبال آدرسش.
با رفتن کیومرث، حسام الدین نفس راحتی کشید. امیدوار بود مادربزرگ حسین پیدا شود.
وضع چشم های حسین قابل قبول بود. اگرچه درد داشت. و همین اذیتیش میکرد. اما حاضر نبود چشم هایش را ببندد. هر لحظه با دیدن و حرکت چیزی نگاهش را به آن سمت میداد.
هیوا روی صندلی کنارش نشسته بود.
_حسین حس قشنگیه نه؟ وقتی داری دنیا رو میبینی. میبینی نعمت خدا چه قدر زیباست؟
حسین به سختی حرف میزد.
_چرا نمیتونم هنوز خوب ببینم؟
هیوا دست حسین را گرفت و گفت: الان زوده بعدا درست میشه.
وقت رفتن بود، حسام الدین کمی با دکتر صحبت کرد سپس به هیوا گفت: شما چیکار میکنید؟
هیوا مستأصل ايستاد.
_نمیدونم یکی باید از حسین مراقبت کنه..
باتردید گفت: باباش میتونه؟
حسام الدین به علامت منفی سر تکان داد.
در همان موقع زینب به حرف آمد: من فعلا میتونم پیشش باشم. تو برو برای بعدش هم یه فکری میکنم.
دکتر سراجی گفت: زینب اگر کاری نداری خوبه بمون. اگرچه تا امروز عصر میتونه بره خونه چیزیش نیست.
👇👇👇
حسام الدین و هیوا از کلینیک بیرون رفتند. سوالی ذهن هیوا را درگیر کرد . در تکاپو برای پرسیدن بود، بالاخره به این جدال نفس گیر پایان داد و گفت:
_ببخشید برای حسین میخواید چیکار کنید؟
حسام الدین از آینه نگاه کوتاهی به هیوا انداخت، سپس نگاهش را به جلو معطوف کرد.
_نمیدونم بهش فکرنکردم هنوز
هیوا گفت: با این وضع نگه داشتنش تو اون خونه درسته؟ کی میخواد ازش مراقبت کنه تا سه روز دیگه که دوباره یه چشم دیگه اش رو عمل کنن. من اصلا به اون ناپدریه خوش بین نیستم.
حسام الدین همان طور که مشغول رانندگی بود مثل همیشه با جدیت گفت: احتمالا بیارمش عمارت. سه روزی اونجا باشه تا عمل چشم دیگه اش .احتمالا تا اون موقع هم مادربزرگش پیدا شده.
_مادربزرگ؟
حاج حسام سرش را کمی کج کرد و از اینه ی بغل ماشین پشت سرش را نگاه کرد.
_آره مادر باباش. ناپدریه رفته دنبالش. امیدوارم قبولش کنن.
حسام ماجرای زندگی حسین و حرف های کیومرث را برای هیوا گفت. البته مختصر و مفید. هیوا سوال های زیادی توی ذهنش بود اما نمیشد بپرسد. طرز حرف زدن حسام الدین طوری بود که به خودش جرات نمیداد چیزی بپرسد.
حسام ناگهان گفت: چیزی میخواید بپرسید؟
هیوا از این سوال جا خورد. باخودش گفت: او از کجا می دانست. نکند پشت سرش هم چشم دارد یا گوش اضافی دیگری.
حسام با ابروهایی که ظاهرا در هم تنیده شده بود، اما اخم آلود نبود گفت: سوال های زیادی در ذهنتون میگذره ولی نمیدونم چرا مانع پرسیدنش میشید.
در زیر آن اخم ها، لبخندی بود که هیوا آن را نمیدید.
هیوا باورش نمیشد. این مرد همه ی حرکات او را زیر نظر داشت.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز
ای که از خون جبینت به جبین آب وضوست
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
چایی نخورده، پسر خاله میشویم...
همیشه فکرم مشغول این بود که چرا آدم های جدید برایمان حکم نوبرانه را دارند..
حس میکنیم اگر رابطه ی خاص برقرار نکنیم عقب میمانیم..
در برابر آدم های جدید مهربانیم، مودبیم، متمدنیم، شوخی میکنیم.. اما خانواده یمان ما را یک آدم بد خلقِ نچسب میدانند!
همیشه برای تازه ها خودِ بهترمانیم
در حالی که کهنه تر ها هوایمان را بیشتر دارند...
با کهنه ها، تازه بمانیم...
• مریم قهرمانلو
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀
کشتے نوح نشد منتظرِ هیچ کسے..!
این حسین است ڪہ با خود
همـہ را خـواهـد بـرد ...
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
چای بعد از روضه آب زندگیست
خضر گویا اهل هیأت بوده است
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
#ماهـ_عشق_نوکرے🍃
چشمے کہ در عزاےِ تو
تر مےشود حسـ{؏}ـین
بی حرمتیست
خیره بہ نامـحرمی شود...
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
- خیلی خب دیگه بهتره بشینید و کمی هم مراعات آقا محمد رو بکنید. بنده خدا دل تو دلش نیست.
همه با این حرف حاج آقا با خنده به محمد که کلافه شده بود نگاه کردن. همه نشستیم. من روی صندلی کنار محمد نشستم. حاج آقا نگاهی به مدارک هامون کرد و بعد صیغه محرمیت سه ماهه ای برامون خوند.
قبلت رو که گفتم سرم رو پایین انداختم ولی محمد نفس عمیقی کشید و با لبخند سرش رو کمی بلند کرد.
- اجازه میدی؟
محمد رو نگاه کردم از تو جیب کتش انگشتر نشون رو درآورد و با لبخند دستش رو گرفت سمتم. دستم که میلرزید رو گذاشتم تو دستش و انگشتر رو تو انگشتم کرد. دستام یخ بسته بود و نگام از خجالت جمع پایین بود......
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb