ڪوچہ احساس
سید هاشم سرش را کمی بالا آورد و بدون نگاه کردن به حسام گفت: هر وقت چشمت به نامحرم افتاد، ببین بند
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_193
سید هاشم دست های چروکیده و زمختش را که حاصل نجاری های بسیار بود میان چوب های اُرُسی کشید و گفت: خوب شده. احسنت
عقب تر ایستاد و گفت: فکر میکردم از پسش بربیاید. هرچیزی با عشق و علاقه درست بشه، دوام داره.
چشم هایش را ریز کرد و محو جقه ی شبکه ی چوبی شد.
_دقیقا مثل قلب! قلب دریچه ی نفوذ هست. هرکسی صادقانه نفوذ کنه، پایدارترین مهمان میشه.
لرزشی خفیفی میان دل حسام و هیوا افتاد. حسام سرش را از اُرُسی چپ و راست نمیکرد. نمی خواست نگاهش به هیوا بیفتد. این حس را پاکیزه میخواست. مقدس و ناب، همان طور که سید هاشم گفته بود.
سید گفت: بقیه اش هم خودتون انجام بدید. تا اینجا پیش رفته دیگه نیازی به من نیست.
من که چارچوب اصلی کار رو درست کردم دیگه بقیه اش کاری نداره .
یکی دوتا پنج ضلعی دیگه رو بزنید تمومه.
حسام الدین با صدای آهسته ای گفت: البته من کار خاصی نکردم بیشترش کار خانم فاتح هست.
سیدهاشم سرش را به تکریم جنباند و گفت: افرین دخترم. خیلی خوب راه افتادی. کم کم میتونی استادکار هم بشی. اگرچه ...
آه کشید و عرقچین سبزش را روی سرش جابه جا کرد.
_اگر چه این دوره زمونه به این کار خیلی بهایی نمیدهند. اما شما تو هر چی استعداد داری و علاقه وارد شو. خواستن توانستن هست.
روی صندلی نشست. دست به زانو گرفت رو به حسام کرد و گفت: زحمت بکش تا من هستم زنگ بزن این رفیقت که چند روزی اصلا طرف ما افتابی نمیشه بگو بیاد ببینم حرف حسابش چیه!
حسام الدین لبخند را در دهانش مزه مزه کرد، نگهش داشت.
_چشم الان زنگ میزنم.
درحالیدکه از اتاق بیرون میرفت به مهدی زنگ زد.
در این میان هیوا حال زهرا سادات را از سید هاشم پرسید. هیوا به ادامه ی کار مشغول شد و حسام الدین ماجرای حسین را برای سیدهاشم تعریف کرد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشی همراه هیوا زنگ خورد. زینب بود و خبر از مرخص شدن حسین میداد.
حسام الدین با عجله مهیای رفتن شد. دستی به کتش کشید و گفت:
_آقا سید رخصت! باید برم حسین رو بیارم.
سید هاشم دستش را بالا آورد و گفت: رخصت جوون. رخصت. یاعلی
ساعتی بعد ماشین حسام الدین وسط عمارت ایستاد. مهدی در ماشین را باز کرد. حسین دستش را در دست های حسام گذاشت و کنار قدم های او آهسته به راه افتاد.
سید هاشم از بالای ایوان با لبخندی بر لب که زیر محاسن سپیدش خودنمایی میکرد منظره ی زیبای حیاط را می نگریست. حسام الدین آهسته کنار حسین گفت: یه کم دیگه صبر کنی همه جا را میبینی.
گلابتون به وسط حیاط آمد.
حسام گفت: گلابتون رختخواب برای حسین انداختی توی اتاق؟
گلابتون گفت: آره حاجی. جاش آماده است. براش سوپ هم درست کردم.
نگاهی به حسین کرد و دست هایش را به هم زد و با لحنی دلسوزانه گفت: قربون قدرت خدا برم ...
دیبا کنجکاو از بالای ایوان مهمان های حسام الدین را می نگریست.
فروغ الزمان از پشت سرش رسید. دیبا برگشت و پرسید: جریان چیه؟ این کیه؟
فروغ با بی تفاوتی در حالی که نگاهش به حسام بود و لبخند میزد گفت: یه مهمون. چند روزی مهمونه حسامه، بعد هم میره
دیبا در حالی که چشم هایش از تعجب گشاد شده بود گفت: یعنی چی؟
فروغ الزمان دستش را در هوا تکان داد.
_بعدا بهت میگم. این پسره مشکل بینایی داشته حسام کمک کرده عملش کردن. البته با کمک هیوا
با شنیدن اسم هیوا انگار کسی سطل آب یخی روی او ریخته بود.
تکان نمیخورد. آب دهانش را قورت داد. لبش را کج کرد و دندان هایش را به هم فشار داد.
وقتی فروغ الزمان از آن جا دور شد، دیبا مثل ببر زخمی به سراغ پریا رفت.
در اتاق را باز کرد. پریا را درحالی که پشت میز آرایش نشسته و درحال زدن رژگونه به صورتش بود، دید.
از فرط عصبانیت دست هایش را به هم کوبید. در حالی که غبغبش مانند یک تکه گوشت به این طرف و آن طرف حرکت می کرد گفت: خوشم باشه پریا خانم. افرین به تو . ماشاء الله دخترم. گربه رو دم حجله کشتی.
پریا برگشت و گفت: چی شده مامان؟
دیبا پوزخندی زد و گفت: دیگه میخواستی چی بشه؟ بیا دسته گل رو ببین. اقا حسام رفته پسره رو که گفتی برداشته با کمک هیوااااا خانم عمل کرده آورده عمارت.
دست به کمرش زد و گفت: فقط میخوام بدونم تو این وسط خاصیتت در حد کدو حلوایی هم نیست؟
قری به گردنش داد و دستش را در هوا چرخاند.
_ گفتی کاری کردم دمشو بذاره رو کولشو بره. اینه اون دسته گلت؟
پریا متحیر مادرش را می نگریست.
دیبا وقتی سکوت دخترش را دید به تأسف سرش را تکان داد و از آن اتاق بیرون رفت.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
ڪوچہ احساس
#نارینه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت
دوستان ادامه داستان نارینه رو در کانال کوچه خاطرات بخونید.
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
[شبی با شهدای دشت کربلا]
⛬شب پنجم ماه محرم میان چند شهید مشترک می باشد این شب به حبیب بن مظاهر و حضرت عبدالله بن حسن کودک ۸ ساله امام مجتبی (ع) منسوب می باشد .
🔳زهیر الگوی عاشقی کربلاست او تا چند روز پیش، از دیدار امام حسین(ع)هراس داشت اما پس از آن که به خیمه امام گام نهاد .
⛬هراسش به عشقی جاودانه بدل شد .او در این راه چنان پیش رفت که به یکی از فرماندهان سپاه آن حضرت تبدیل شد.
🔳وفاداری زهیر به جایی رسید که به امام حسین (ع)فرمودند : اگر هزار بار در راه تو کشته شوم و دوباره زنده شوم دست از تو بر نمی دارم ، در هنگام شهادت او امام بر بالین او آمدند و گفتند
⛬ای زهیر خداوند تو را در پیشگاه قرب خود قرار دهد و دو قاتل تو را لعنت کند .
🌀بار الها ما را مشمول دعاهای خیر امام زمانمان بگردان 🌀
🌙شب شما بخیر 🌙
التماس دعای عاقبت به خیری و شهادت
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلیپ 🎥
#ایستگاه_تفکر
❤️شنیدن صدای #خدا ❤️
👈تا وقتی در شک زندگی کنیم
شنیدن صدای آرامبخش خداوند که در گوشمان زمزمه میکند که من اینجا کنار تو هستم، محال هست.
✅ایمان را جایگزین تردیدهایت کن تا معجزه آن را در زندگیت ببینی 😍
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#هرروز_یک_آیه_از_قرآن
💠وظیفه مادربرابرانبیاء ایمان واطاعت💠
🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌷
🌺🍃آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ✨
*🌸🍃ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ، ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ، ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻫﻤﮕﻲ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﺶ ، ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ [ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺷﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ] ﻣﺎ ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﻳﻚ ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻧﻤﻰ ﮔﺬﺍﺭﻳﻢ . ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ ﻭ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺁﻣﺮﺯﺷﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺎﻧﻴﻢ ﻭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ [ ﻫﻤﻪ ] ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮﺳﺖ .(٢٨٥)✨*
📚 سوره مبارکه بقره آیه (۲۸۵)
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
به یاد چایی شیرین کربلاییها
لبم حلاوت “احلی من العسل” دارد
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
دو سه تا حبه قند و چای حسین
بعد روضه عجیب می چسبد
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
#عبدالله_بن_حسن 🏴
يازده ساله ولي شوق ِ بزرگان دارد
در دلِ كودكِ اينها جگر مردان است
✍شاعر: علی اکبر لطیفیان
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*⭕️ زوج کرونایی!*
♦️ زوجی که زندگیخوش و عاقبتبخیری رو در جهاد، انتخاب کردن...
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•