ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_193 سید هاشم دست های چروکیده و زم
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_194
دیبا قدم هایش را تندتر کرد و خودش را به چهار دری اتاقی که قرار بود حسین چند روزی آن جا بماند، رساند.
اتاق بالای ایوان بود. بزرگ و دلباز. دقیقا کنار کارگاه موقت اُرُسی سازی حسام الدین!
از پشت شیشه های در چوبی به داخل سرک کشید. فقط حسام الدین بود و مهدی و سیدهاشم. و همین کافی بود تا نفس راحتی بکشد. قدری خیالش آسوده شد. چرا که تحمل دیدن شیرین کاری های هیوا را نداشت.
دقیقا در همان وانفسای کنجکاوی لبریز از نگرانی دیبا، سهراب با سینی چای از پشت سرش رسید. هن و هن نفس هایش با بالا آمدن از پله ها، حرف زدنش را بریده کرد.
_خانم... اجازه...میدید؟
انگار دویده بود.
دیبا تکانی به خودش داد و آن یک تکه گوشت سنگین را با چشم غره از راه کنار بُرد.
حالا ایستاده بود جلوی درِ کارگاه. نگاهش دُرُسته هیوا را قورت میداد. شاید اگر به خاطر هانیه نبود و هیوا هیچ نسبت فامیلی با آن ها نداشت، او را چنان تحویل می گرفت که آن سرش نا پیدا.
هیچ ابایی نداشت اگر او را گوش مالی می داد. دیبا همه ی بی مهری و بی توجهی های حسام نسبت به پریا را حاصل وجود هیوا می دانست.
سرش را داخل اتاق برد و گفت: خب خداروشکر این هم داره تموم میشه بعد یک سال آزگار.
_سلام
پوزخندی زد:
_علیک! امیدوارم به نون و نوایی برسی دختر جان این همه خودتو به آب و آتیش میزنی.
و زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت: این کارت هم تموم شد بری که دیگه هیچ وقت برنگردی.
هیوا فقط سکوت کرد. اگرچه سراسر وجودش خشم میشد با نیش و کنایه های افعی گونه ی دیبا. اما راهی جز سکوت نداشت. بی زبان نبود اما زبانش را لای سنگ ریزه های اجبار روزگار نگه داشته بود.
در واقع آدم زبان چرخاندن و پر گویی و حاضر جوابی نبود، اگرچه به وقتش که میرسید جواب های خوبی در آستین داشت.
در آن سوی دیوار، سید هاشم و مهدی و حسام دور پسرک نشسته بودند.
حسام الدین که خلوت میان سید و دوست استادش را واجب میدید از جایش بلند شد و به بهانه ای از اتاق بیرون رفت. دم در اندکی ایستاد. اما به طرف کارگاه نرفت. منطقه ی ممنوعه برایش شده بود. پاهایش میخواست به طرف راست بروند، شاید هنوز قدرت جدا شدن و دوری را در پاهای خود را نیافته بود. درست در چند قدمی او بود اما... نرفت.
سخت بود. رنج آور، سوزنده و تلخ، حسی که از میان سینه اش برخاسته بود. تازه داشت خودش را می شناخت. تجربه ی جدیدش را می فهمید. "من" را دیده بود، با میلی سرکش که از هرچه منع اش کنی بیشتر به آن تمایل پیدا میکند. و "او" هر لحظه در خیالش بیش تر میشد. حجم حفره های درون مغزش را پر میکرد.
از پله های ایوان پایین آمد و به طرف مطبخ رفت. فضای ملتهب ریه هایش را بیرون کشید.
حسام که از کنار کوزه های ترشی میگذشت با استشمام بوی ترشی های گلابتون از فکر "او" بیرون آمد. ترشی بادمجان، انبه و چند شیشه دیگر هم ترشی سیر. فکر کرد مگر مزه ی تلخ دهانش را ترشی گلابتون عوض کند.
_گلابتون ...
***
سید هاشم نگاهی به مهدی انداخت و گفت: خب چه خبر مرد مومن؟
مهدی نگاهش را از حسین گرفت و متواضعانه گفت: سلامتی، خبر خاصی ندارم .
سیدهاشم در جوابش گفت: اون شب حاج حسام الدین مطلبی به من گفت.
مهدی پیش دستی کرد و گفت: بله همین طوره.
سیدهاشم گفت: خب؟
مهدی از سر جایش جابه جا شد، عینک کائوچویی روی چشم هایش را کمی بالا داد و چهار زانو نشست. دستانش را به رسم ادب در هم قلاب کرد و درحالی که نگاهش به سیدهاشم بود گفت: حقیقتش آقا سید گفتن بعضی مسائل سخته. نه به خاطر این که کم تجربه ام یا خجالت میکشم. نه!
خب من شما رو میشناسم، شما هم منو از کف دستتون بهتر میشناسید. بعد فوت اون خدا بیامرز...
_خدا رحمتش کنه
مکث کرد و در حالی که نگاهش را به لچک ترنج شاه عباسی قالیچه ی دست باف کف اتاق می دوخت گفت: همچنین، رحمت کنه اموات شما رو. بالاخص همسر مکرمه تون رو.
ادامه داد:
_تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم. ولی خب اصرار مادر و بهرحال وضعیت زندگیم طوری بود که تصمیم گرفتم منتها تا قبل از این موصوعی که حسام به شما بگه، با خودم و گذشته ام کنار نیومده بودم. زمان میبرد تا اون مسئله رو حل کنم و بعد مطرح. که متاسفانه اونجوری شد. اگرچه قبلا هم یکی مورد جور شد، ولی خواست خدا بود که به سرانجام نرسه چون من هنوز با خودم کنار نیومده بودم.
سیدهاشم همچنان سرش پایین بود و در حالی که دانه های قهوه ای تسبیح را می انداخت، آهسته لب می چرخاند.
👇👇👇
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_195
مهدی کمرش را صاف کرد و ادامه داد: اما خب انگار این چند وقت زمان مناسبی بود تا بیشتر فکر کنم.
آقا سید! اگرچه گفتن این حرف برام سخته چون میدونم چقدر شما روی دخترتون حساس هستید. میدونم وابستگی خاصی دارید. همه ی دار و ندار شماست. خب هرکی باشه براش سخته چنین تقاضایی رو مطرح کنه.
شاید یکی از دلایل ممانعت من از گفتن اون مطلب این بود که دلم نمیخواست تصور بشه رفت و آمد هام به خونه ی شما علتش این مسئله است. نمک بخورم و بعد نمک دون بشکنم. حرف من این ها بود که اون شب متاسفانه اصلا موقعیتش رو نداشتم چون این مسائل رو که کنار هم میذاشتم نمیتونستم تصمیم قاطعانه بگیرم.
سید هاشم که سکوت مهدی را دید، دستش را بالا اورد و زیر چانه اش گرفت. آرنجش را روی پایش تکیه کرد و با حالتی متفکر نگاهش را به حسین که خواب بود دوخت.
_خواسته ات هم شرعیه و هم عقلی! اما این مسئله دست من نیست اقا جان. باید خود زهرا سادات ببینم نظرش چیه! اگرچه برای من سخته این مطلب رو بهش بگم ولی چه میشه کرد؟ شتریه که دم هر خونه ای نشسته. منم که نمیتونم به خاطر خودم اون طفل معصوم رو عذب نگه دارم. هر کسی باید بره پی بخت خودش. اما این که اون نظرش چیه رو من نمیدونم.
مهدی گفت: باشه مشکلی نیست. من تا هر وقت بگید صبر میکنم.
و این یعنی زهرا سادات برای مهدی جدی شده بود. حاضر بود صبرکند.
سید هاشم گفت: باشه جوون خبرت می کنم.
و این یعنی زهرا سادات برای مهدی جدی شده بود. حاضر بود صبرکند.
سید هاشم گفت: باشه جوون خبرت می کنم.
****
در مطبخ حسام الدین دست برد و ناخنکی به ترشی بادمجان زد.
اصلا اهل ترشی خوردن نبود. اما این بار ذائقه اش عوض شده بود. عشق همان حالی است که تلخ را شیرین میکند و ترشی را شور .
چشم باز می کنی و می بینی دل، دیگر در جای خود نیست، به همین سادگی!
گلابتون با لبخند نگاهش میکرد.
_فقط حاجی با معده خالی داری ترشی میخوری اذیت نشی. میترسم اسید معده ات بالا بزنه.
با خودش گفت: چه فرقی میکنه. بذار بالا بزنه و تمام آن چه در من به وجود اومده رو بیرون بریزه.
اما دروغ چرا این حس عجیب و غریب، او را تازه تر کرده و به او انگیزه ای مضاعف بخشیده بود. حس شور و نشاط داشت. انگار جوانی تازه بلوغ یافته، همچون شکوفه های تازه ی گیلاس به دنیا چشمک میزد. حسی کیف آور در وجودش می پیچید.
در همین موقع صدای هن هن نفس های دیبا به مطبخ رسید. این روزها سنگین تر شده بود. صندلی جلوی حسام را بیرون کشید و تنه اش را روی آن انداخت.
_گلابتون یه لیوان چایی بریز بی زحمت.
روبه حسام گفت: معده درد نگیری عمه. اگر معده ات خالیه اذیت میشی ها
حسام کاسه ی ترشی را کنار گذاشت و دانه ی خرمایی که گلابتون جلویش گذاشته بود؛ برداشت.
دیبا گفت: میگم حاجی این پسره چیه جریانش؟ مامانت یه چیزهایی گفت درست نفهمیدم.
حسام الدین به پشت صندلی تکیه داد. گلابتون زیر چشمی دیبا را نگاه کرد.
حسام گفت: یه بنده خدا که نیاز به کمک داشته.
دیبا گفت: مطمئنی؟ آخه پریا گفت باباش معتاده.
_باباش نه، ناپدریش! این بچه هم زیر دست ناپدریش بوده. چشماش رو که عمل کرده تازه داره میبینه. چند روزی اینجاست بعد میره
دیبا لبش را کج کرد و گفت: والا هرچی به این گدا گشنه ها و معتادها کمک کنی بیشتر سوارت میشن.
وقتی سکوت حسام را دید ادامه داد:
_اگر ندیدی همین ادم ها ول کن نباشن.
اگه ندیدید باباش اینجا رو پیدا کنه و با فک و فامیلش پلاس شن اینجا.
عمه چطور به این ها اعتماد میکنی؟ قربونت بشم تو که ساده نبودی!
گره ای به ابروهای حسام ماند.
_نگران نباشید اتفاقی نمی افته.
دیبا با تعجب گفت: نگران؟ من نگران خودتم عزیزم. این بذل و بخشش ها برای این و اون، جز اینکه باعث گرفتاریت بشه چیزی نداره ها از من گفتن بود. اگرندیدی پاشون این جا باز بشه. آخر سر هر روز عصا کش یکی باید بشی.
حسام دست به میز گرفت و از جایش بلند شد:
_اما خدا اینو نمیگه ها . میگه اگه کمکی به خلق کردی من دستتو میگیرم.
فروغ الزمان که حالا وارد مطبخ شده با حرفی که زد به بحث میان او و دیبا پایان داد.
بالای سر دیبا ایستاد و با تردید گفت: دیبا جان یه چیزی میخوام بگم امیدوارم ناراحت نشی. خودتو کنترل کن عزیزم باشه؟
دیبا با هول و ولا برگشت و گفت: چی شده فروغ؟
شانه هایش را ماساژ داد و گفت: آروم باش! چیزی نیست.
دیبا گفت: تو رو به خاک کمال قسم میدهم بگو چی شده؟ کسی طوریش شده؟
حسام سؤالی مادرش را نگاه میکرد.
فروغ لب گزید و آخر سر با بغض گفت: نسرین ... نسرین فوت کرد.
👇👇👇
چند ثانیه ای زمان برد که دیبا به خودش آمد.
_نسرین؟ ای وای خاک به سرم کِی؟
چه خبر شده؟ ای وای
دیبا به گریه و شیون افتاد و فروغ هم سعی در آرام کردنش داشت. نسرین دختر عموی ناتنی دیبا بود و دوست صمیمی فروغ الزمان. واسطه ی ازدواج کمال و فروغ، نسرین بود. او فروغ الزمان را به کمال معرفی کرد.
هر دو اشک می ریختند و در حالی که فروغ زیر بغل های دیبا را گرفته بود ناله کنان از مطبخ بیرون برد.
_باید بریم تهران... باید بریم. آخ نسرین. الهی
_آروم باش دیبا، باشه حتما میریم. نگران نباش
قبل از اینکه دور شود، سرش را به عقب چرخاند و گفت: مادر یه نگاهی کن ببین بلیط تهران چه روزی هست و چه ساعتی. باید برای مراسم بریم.
حسام الدین به تایید سرش را تکان داد. همزمان که دنبال پیدا کردن بلیط بود، راه افتاد و کمی بعد وارد اتاق حسین شد.
حسین بلند شده بود. راه افتاد میان اتاق و دست به طاقچه گرفت. دست به اسبی چوبی کشید و گفت: این ...
حسام با لبخند کنارش ایستاد و گفت: این یه اسب چوبی هست. جنسش از چوبه .
حسین گفت میخوام ببینمش.
حسام ارام برچسب گرد پلاستیکی روی چشم های حسین را باز کرد و گفت: ببین!
حسین چندبار پلک زد.
_این اسبه ... همونی که پیتکو پیتکو میکنه؟ شیهه میکشه؟
حسام نگاهی به مهدی کرد و گفت: اره حسین همون اسبه.
_توی تعزیه صداشو شنیده بودم. وقتایی که تعزیه برگزار میشد، میرفتم و اون جا صدای شیهه اش رو می شنیدم. اسم اسب امام حسین چی بود؟
نه عمو صبر کن خودم میگم. ذوالجناح
مهدی نفسش را عمیق بیرون داد. با نگاهی حسرت بار حسین را نگاه کرد.
حسام گفت: اره افرین حسین درست گفتی.
سیدهاشم از جایش برخاست و گفت: بیا آقا جان بیا بریم یه سر به کارگاهت بزنیم ببینم چی کار کرد دخترم.
حسام الدین از خدایش بود و چه بهانه ای بهتر از سید هاشم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
06 Track 6.mp3
5.52M
شب هفتم ...
علی اصغر💔
•┈••✾❀🕊🎶🕊❀✾••┈••
@koocheyehsas
•┈••✾❀🕊🎶🕊❀✾••┈••
بنام پرورگار یکتا🌼🍃
خدایا امروز
چتر رحمتت را
بر سر دوستانم
همیشه باز نگهدار
و بهترین تقدیرها
را برایشان رقم بزن
روزتون
سرشار از آرامش الهی🌼🍃
•┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
سلام این از لطف شماست خانم.
چه خوبه که خانم های ما بدونن در مباحث سیاسی یا اعتقادی وقتی همسرشون مثلشون نیست، یا شبیهشون نیست چطور رفتار کنند. اغلب ماها اطلاعی در این زمینه نداریم و چه بسا باعث زدگی و دلسردی اون آدم هم بشیم.
امیدوارم تجربه ی به جامونده از روابط بین ادم های داستان، درس آموز باشه.
ممنون از حسن نظرتون🌹
بقول حضرت امام برید بسازید. که زندگی هیچ وقت به مراد دل هیچ آدمی نیست. خاصیت دنیا اینه. باید یاد بگیریم که چطور کنار بیایم.
براتون آرزوی خوشبختی میکنم.
#هیام
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
نوبٺ جانبازےِ طفلان زینب آمده
وقٺ آرے گفتـن فرمان زینب آمده
غرق خون گشتند، فرزندان او در ڪربلا
وقٺ یارے دادن و درمان زینب آمده
#طفلان_حضرٺ_زینب_س🌷🍂
#یا_زینب_مدد💔🍂
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام🚩
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
#هرروز_یک_آیه_از_قرآن ❤️🍃
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺
🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌷
🌺🌿قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُم مِّنْهَا وَمِن كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنتُمْ تُشْرِكُونَ
*🦋ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ [ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎ ] ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺍﻧﺪﻭﻫﻲ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ، ﺑﺎﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻙ ﻣﻰ ﻭﺭﺯﻳﺪ [ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﻲ ﻣﻰ ﮔﺮﺍﻳﻴﺪ . ]*
📚سوره انعام(٦٤) 🌿
🦋تو مشکلات زندگی
روزهایی که نزدیکه از فشار مشکلات نابود بشیم
با خدا عهد میبندیم که
اگر این مشکل و برام حل کنی
تا آخر عمر، این قول و بهت میدم
وقتی اون مشکل برطرف میشه
دیگه فراموش میکنیم تو روزهای طوفانی چه قولی به خدا دادیم
خدا رو میبوسیم و میزاریم رو طاقچه و میگیم باش واسه روزهای سخت😔
خدا گله میکنه از ما آدمها
میگه منی که همیشه هوای تو رو دارم
اصلا انگار تو دنیا فقط تو یک دونه بنده رو دارم
چرا من و فراموش میکنی
من همون خدایی هستم
که وقتی همه تَرکِت میکنن
من پیشت میمونم و تنهات نمیزارم
من و فراموش نکن ❤️🌿
#آرامش_با_قرآن
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾
این سو و آن سو می روی بالای نیزه
ششماهه ام..حالا شدی آقای نیزه..
سخت است باور کردنش!ای کاش می شد
تا که در آغوشم بشینی جای نیزه..
#یا_علی_اصغر(ع)💔
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••