🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_195
مهدی کمرش را صاف کرد و ادامه داد: اما خب انگار این چند وقت زمان مناسبی بود تا بیشتر فکر کنم.
آقا سید! اگرچه گفتن این حرف برام سخته چون میدونم چقدر شما روی دخترتون حساس هستید. میدونم وابستگی خاصی دارید. همه ی دار و ندار شماست. خب هرکی باشه براش سخته چنین تقاضایی رو مطرح کنه.
شاید یکی از دلایل ممانعت من از گفتن اون مطلب این بود که دلم نمیخواست تصور بشه رفت و آمد هام به خونه ی شما علتش این مسئله است. نمک بخورم و بعد نمک دون بشکنم. حرف من این ها بود که اون شب متاسفانه اصلا موقعیتش رو نداشتم چون این مسائل رو که کنار هم میذاشتم نمیتونستم تصمیم قاطعانه بگیرم.
سید هاشم که سکوت مهدی را دید، دستش را بالا اورد و زیر چانه اش گرفت. آرنجش را روی پایش تکیه کرد و با حالتی متفکر نگاهش را به حسین که خواب بود دوخت.
_خواسته ات هم شرعیه و هم عقلی! اما این مسئله دست من نیست اقا جان. باید خود زهرا سادات ببینم نظرش چیه! اگرچه برای من سخته این مطلب رو بهش بگم ولی چه میشه کرد؟ شتریه که دم هر خونه ای نشسته. منم که نمیتونم به خاطر خودم اون طفل معصوم رو عذب نگه دارم. هر کسی باید بره پی بخت خودش. اما این که اون نظرش چیه رو من نمیدونم.
مهدی گفت: باشه مشکلی نیست. من تا هر وقت بگید صبر میکنم.
و این یعنی زهرا سادات برای مهدی جدی شده بود. حاضر بود صبرکند.
سید هاشم گفت: باشه جوون خبرت می کنم.
و این یعنی زهرا سادات برای مهدی جدی شده بود. حاضر بود صبرکند.
سید هاشم گفت: باشه جوون خبرت می کنم.
****
در مطبخ حسام الدین دست برد و ناخنکی به ترشی بادمجان زد.
اصلا اهل ترشی خوردن نبود. اما این بار ذائقه اش عوض شده بود. عشق همان حالی است که تلخ را شیرین میکند و ترشی را شور .
چشم باز می کنی و می بینی دل، دیگر در جای خود نیست، به همین سادگی!
گلابتون با لبخند نگاهش میکرد.
_فقط حاجی با معده خالی داری ترشی میخوری اذیت نشی. میترسم اسید معده ات بالا بزنه.
با خودش گفت: چه فرقی میکنه. بذار بالا بزنه و تمام آن چه در من به وجود اومده رو بیرون بریزه.
اما دروغ چرا این حس عجیب و غریب، او را تازه تر کرده و به او انگیزه ای مضاعف بخشیده بود. حس شور و نشاط داشت. انگار جوانی تازه بلوغ یافته، همچون شکوفه های تازه ی گیلاس به دنیا چشمک میزد. حسی کیف آور در وجودش می پیچید.
در همین موقع صدای هن هن نفس های دیبا به مطبخ رسید. این روزها سنگین تر شده بود. صندلی جلوی حسام را بیرون کشید و تنه اش را روی آن انداخت.
_گلابتون یه لیوان چایی بریز بی زحمت.
روبه حسام گفت: معده درد نگیری عمه. اگر معده ات خالیه اذیت میشی ها
حسام کاسه ی ترشی را کنار گذاشت و دانه ی خرمایی که گلابتون جلویش گذاشته بود؛ برداشت.
دیبا گفت: میگم حاجی این پسره چیه جریانش؟ مامانت یه چیزهایی گفت درست نفهمیدم.
حسام الدین به پشت صندلی تکیه داد. گلابتون زیر چشمی دیبا را نگاه کرد.
حسام گفت: یه بنده خدا که نیاز به کمک داشته.
دیبا گفت: مطمئنی؟ آخه پریا گفت باباش معتاده.
_باباش نه، ناپدریش! این بچه هم زیر دست ناپدریش بوده. چشماش رو که عمل کرده تازه داره میبینه. چند روزی اینجاست بعد میره
دیبا لبش را کج کرد و گفت: والا هرچی به این گدا گشنه ها و معتادها کمک کنی بیشتر سوارت میشن.
وقتی سکوت حسام را دید ادامه داد:
_اگر ندیدی همین ادم ها ول کن نباشن.
اگه ندیدید باباش اینجا رو پیدا کنه و با فک و فامیلش پلاس شن اینجا.
عمه چطور به این ها اعتماد میکنی؟ قربونت بشم تو که ساده نبودی!
گره ای به ابروهای حسام ماند.
_نگران نباشید اتفاقی نمی افته.
دیبا با تعجب گفت: نگران؟ من نگران خودتم عزیزم. این بذل و بخشش ها برای این و اون، جز اینکه باعث گرفتاریت بشه چیزی نداره ها از من گفتن بود. اگرندیدی پاشون این جا باز بشه. آخر سر هر روز عصا کش یکی باید بشی.
حسام دست به میز گرفت و از جایش بلند شد:
_اما خدا اینو نمیگه ها . میگه اگه کمکی به خلق کردی من دستتو میگیرم.
فروغ الزمان که حالا وارد مطبخ شده با حرفی که زد به بحث میان او و دیبا پایان داد.
بالای سر دیبا ایستاد و با تردید گفت: دیبا جان یه چیزی میخوام بگم امیدوارم ناراحت نشی. خودتو کنترل کن عزیزم باشه؟
دیبا با هول و ولا برگشت و گفت: چی شده فروغ؟
شانه هایش را ماساژ داد و گفت: آروم باش! چیزی نیست.
دیبا گفت: تو رو به خاک کمال قسم میدهم بگو چی شده؟ کسی طوریش شده؟
حسام سؤالی مادرش را نگاه میکرد.
فروغ لب گزید و آخر سر با بغض گفت: نسرین ... نسرین فوت کرد.
👇👇👇