فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚لینک ورق اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
نوید عصبی به پنجره پشت کرد و خودکار رو پرت کرد روی میز.
- به خودت مسلط باش. چرا عصبی میشی؟
- مگه نمیبینی؟
- شاید باهم ازدواج کردن؟
- دختر تنها؟ بی بزرگتر؟
- خودت قایم موشک بازی در آوردی. اگه زودتر بهش گفته بودی الان از کارهاش باخبر بودی ... الان هم دیر نشده باهاش صحبت کن شاید هنوز عقد نکرده باشن.
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
عاشقانه ای پرطرفدار از نویسنده جدیدمون
خانم غفاری عزیز😍😍😍
♥️الهی تـا جهان بـاشد
💛بـه شـادی درجـهان بـاشید
♥️الـهی از هـمه غـم ها
💛بـه دور و در امـان باشید
♥️ســــلام عـزیـزان
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
💐🍃الهی
امروز برایتان همان روزی باشد که میخواهید👌
همانهایی را ببینید که دوستشان دارید
همان حرفهایی را بشنوید
که دلتان میخواهد😍
و همه چیز همان جوری پیش برود
که آرزویش را دارید👌
سهم امروزتان از زندگى
خوشبختى به سبکِ خودتان😘
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
خانه ات آباد ای دل ، بَس خرابم کرده ای
چون طبیب حاذقی ، اکنون جوابم کرده ای
من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار
از چه رو اکنون چنین، در غصه خوابم کرده ای
#مولانا🍃
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
✍آیت الله بهجت(ره):
یک روحانی بود که منبرش خیلی گرفته بود.
روضه را خوب می خواند و هر وقت احتمال می داد کسی دارد روی دستش بلند می شود ، یک منبر رو کم کنی می رفت ؛ یک بار به خودش آمد و قلبش تکان خورد . عهد بست که هر وقت بالای منبر از این فکرها کرد، جریمه اش این باشد که چهل روز منبر نرود و واقعا نمی رفت . کمکم دلش صاف شد ، آن قدر که همان اول مجلس جواب " اَلسلام عَلَیکَ یا ابا عَبدِالله " را می شنید.
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
❣محبت ❣
را بی محاسبه پخش کن.
دروازه های قلب❤️ت را به روی همه بگشا...
و باور داشته باش او که در این
نزدیکی ست،
بهترینها را برایت رقم زده است....😍💚
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
آیت الله بهاءالدینی :
(( اگر می خواهید برکاتی نصیبتان شود ، نماز اول وقت شما ترک نشود. ))
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
*در مسیر کربلا بودم که... *
_موضوع داستان: مذهبی_
علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟!
در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست»
پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم.
📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱
📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─