ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیستم گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پ
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_ویکم
جمله آخر محمد، بدجور تکانم میدهد و نگرانی به وجودم چنگ می اندازد؛
نگران غریبه ای شده ام که الان آشنا درآمده؛
نگران مجهولی که حالا از هر معلومی
معلوم تراست،
نگران واژه غریبی به نام برادر؛
یادم نمی آید برای نیما نگران شده باشم،
با اینکه از مادر یکی هستیم،
ولی چندان علاقه ای به او ندارم،
نمیدانم باید درباره این برادر
جدید چه حسی داشته باشم؟
نرگس که تا الان با گوشی اش کشتی میگرفت، ناگاه میگوید:
بالاخره روشن شد!
الان برمیداره!
هانیه خانم برمیگردد و با اضطراب میگوید:
بذار رو بلندگو!
نرگس اطاعت میکند، بعد از چندبار بوق زدن، صدای ناواضحی از پشت خط
میگوید: جانم مادر؟
هانیه خانم خودش را به نرگس میرساند و گوشی را میقاپد:
تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه؟
صدای خنده می آید:
شرمنده اتون شدم مادر، ببخشید؛ اخه پروازم داشت دیر میشد؛ این ماموریتم نمیشد کاریش کنم، باید میرفتم حتما، شرمنده.
هانیه خانم گریان و گله مند میگوید:
الان که باید باشی نیستی! چکار کنم از
دست تو؟
خواهرت اینجا داره دور از جونش دق میکنه!
صدا دیگر نمیخندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود میگیرد: خواهرم؟
حوراء؟! چرا؟
چی شده؟
او تمام مدت مرا میشناخته و من نه! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم
میآید،
هنوز با او غریبه ام.
هانیه خانم های های میگرید:
امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید.
جواب نمیآید.
دلم میخواهد بدانم چه حالی شده؟ اصلا نگران من هست یا نه؟
عمو گوشی را میگیرد و به حامد میگوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟
صاف وقتی باید میموندی گذاشتی رفتی؟
صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده میگوید: سلام حاجی... من که...
نمیدونستم...
حالا میتونم باهاش حرف بزنم؟
با من؟ حامد با من حرف بزند؟ صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم،
هیچوقت باهم هم کلام نشدیم، حالا میخواهد با من حرف بزند؟
اصلا حرفی با او ندارم!
با هیچکس جز پدر حرفی ندارم.
عمو گوشی را به سمتم میگیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم،
میگوید:
صداتو میشنوه، حرفتو بزن!
چشمانم را میبندم و منتظر میشوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی
دارد برای گفتن؟
با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان میگوید: حوراء خانم...
نفسش را بیرون میدهد، نمیداند چه بگوید:
من شرمنده شمام... نمیدونستم
اینجوری میشه... ان شاالله ماموریتم تموم شد میام، جبران میکنم... ببخشید...
شرمندم.
صدایش در گلو میشکند و نفس عمیق میکشد؛
عمو میگوید:
تموم شد؟ دیگه کاری نداری؟
-نه.
هانیه خانم اشاره میکند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
-کی برمیگردی؟
بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا
کنید اتفاقی برای زوار اباعبدالله ع نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا
یا علی.
-مواظب خودت باش پسرم، فعلا.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_ویکم جمله آخر محمد، بدجور تکانم میدهد و نگرانی به وجودم چنگ می ان
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_ودوم
هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم میگیرد:
مامانت میخواد باهات حرف بزنه.
نمیداند صدایم در نمیآید،
تلفن را روی گوشم میگذارم، انتظار دارم مادر الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت،
اما اینطور نیست،
خشمگین فریاد میزند: واسه چی رفتی خونه اونا؟
بغضم میشکند، بی صدا، جواب نمیدهم؛ بلندتر داد میزند: مواظب باش خامت
نکنن!
حوراء! میشنوی صدامو؟ الو؟
به سختی میگویم: الو.
گوش کن ببین چی میگم...
باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی!
تو دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح
داد!
کی برات پدری کرد؟ هان؟
من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم راحت زندگی کنی، همین روزام میخواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم.
لحن مادر آرامتر شده، یعنی میداند حرفهایش تا عمق وجودم را میسوزاند؟ او جای من نیست که بفهمد چه حالی دارم،
او هجده سال بی پدری نکشیده،
پدر او شهید نشده، نمیفهمد؛
دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زنعمو میدهم و
سرم را میگذارم روی زانوهایم.
هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم میگیرد و رو به عمو میگوید:
بذارین امشب اینجا بمونه،
اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست.
عمو برای کسب تکلیف به من نگاه میکند: از نظر من که مشکلی نداره،
خودش اگه میخواد بمونه.
سر تکان میدهم؛ دلم میخواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پدر زندگی
کنم.
هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می اندازد و پرده ها را کنار
میزند:
بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه
شبا.
نگاهی به رختخواب میاندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده ام؛
محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است؛
پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست.
رختخواب خودش را هم کنارم پهن میکند؛
پارچ آب و لیوانی روی میز بالای
سرم میگذارد و چراغها را خاموش و درها را قفل میکند؛ بعد هم خسته، در
رختخواب مینشیند.
اما مرا میبیند که هنوز ایستاده ام: بخواب عزیز دلم، خسته ای،
بخواب فردا خیلی کار داریما!
مینشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛
از بعد فهمیدن ماجرا، یک
کلمه هم حرف نزده ام؛
آرام دستش را روی شانه هایم میگذارد و با حالتی مادرانه، میخواباندم و پتو رویم میکشد،
مسحور رفتارش شده ام؛ دراز میکشد و
دستانم را میگیرد:
انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمیکردم یه روز بیای پیشم...
همیشه با خودم میگفتم حوراء من الان کجاست؟
داره چکار میکنه؟
اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛
بالاخره روزه سکوتم را میشکنم:
بابام چکار میکرد این چندسال؟
چرا سراغمو نگرفت؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_ودوم هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم می
سلام
دوستان و همراهان گرامی
پارت جدید تقدیمتون شد.
یکی دیگه هم تو راهه😍
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_ودوم هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم می
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_وسوم
با تعجب میگوید:
بابات سراغتو نمیگرفت؟
تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و
ذکرش تو بودی؛
دائم خبرتو از عمو رحیمت میگرفت، هر روز؛
اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال میشد و برات حمد شفا میخواند؛ موقع امتحانا دعات میکرد؛
هرسال عید همش میگفت کاش حوراءم بینمون بود؛
وقتی توی مسابقه های مدرسه و قرآن و اینا مقام می آوردی، کلی ذوق میکرد، شیرینی میداد؛ تو المپیاد که
مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمیدونم دیدیش یا نه،
هربارکلت یه جوری با عموت قرار میذاشت که از دور ببینتت؛
عکساتو میدید، گریه میکرد
میگفت کاش میتونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه
خوراکی
خوشمزه هم که میخوردیم میگفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل میترسیدیم
توی
خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس میگفت
دختر من، دختر منه!
یه قدمم کج نمیذاره؛ بعدا وقتی تو عکسا میدید توی محیطی که
خیلی مذهبی نیستن، تو باحجاب و مقیدی، به من میگفت دیدی گفتم؟ کلی
ذوق میکرد.
با خودم که فکر میکنم می بینم واقعا هم سالم ماندنم در آن محیط، شبیه
معجزه بوده؛
انگار کسی دستم را گرفته باشد و نگذارد پایم را کج بگذارم؛ کم کم زبانم باز
میشود:
به من گفته بودن همون بچه که بودم فوت کرده، ولی حتی نمیذاشتن
قبرشو ببینم.
سرم را نوازش میکند: میدونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت، یا یه
کاری انجام بدیم برات؟ خیلی برامون عزیز بودی، الانم هستی؛
همین داداشت حامد،
خیلی جاها دورادور دنبالت میومد، مثال همین راهیان نوری که رفتی رو اومد
که مواظب تو باشه،
ولی مامانت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی؛ بچم حامد
خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو.
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم میشود و آن شب،
آن شبی که ناشناس به
دادم رسید؛ هنوز نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم، نیما هیچوقت چنین کارهایی برایم نمیکرد، با ذوق از حامد تعریف میکند:
حامدو مثل پسر خودم
بزرگش کردم، از بچه های خودم عزیزتر؛ مادر صدام میکرد؛ تو چی صدام میکنی؟
دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمیدانم؛ محبتش مادرانه است اما دلم نمیخواهد کسی را بجای مادر
بنشانم؛
زمزمه میکنم: عمه!
لبخند میزند:
قربون عمه گفتنت بشم عزیزم، بخواب خسته ای.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_وسوم با تعجب میگوید: بابات سراغتو نمیگرفت؟ تو خبر نداشتی ولی ع
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_وچهارم
خیره میشوم به ماه،
چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و انقدر نوازشم
میکند که به خواب روم.
کمک عمه سفره صبحانه را جمع میکنم؛ صدای زنگ میآید، عمه از پشت
آیفون میپرسد:
کیه؟
و نمیدانم چه جوابی میگیرد که با تعجب به من نگاه میکند:
یکیه میگه با تو کارداره.
میگه اسمش نیمائه!
چشمانم چهارتا میشود! نیما؟ اینجا؟ آمده دنبال من؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم و سرم میکنم؛ در حیاط به سختی باز میشود،
شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم!
پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز
تیره و شلوار جین؛
صدای نخراشیده باز شدن در را که میشنود، بر میگردد،
به محض اینکه چشمش به من میافتد، مزه پرانی اش شروع میشود:
به! خواهر پست مدرن ما چطوره؟
-علیک سلام!
و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته!
وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان
بودی!
-از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط میشود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و
متورم، یا صدای گرفته ام؛
سر به زیر می اندازد:
متاسفم بابت اتفاقی که افتاده.
یک اصل مهم در روابط من و نیما میگوید خنده گرگ بیطمع نیست.
برای همین جواب نمیدهم و منتظر اصل حرفش میشوم.
-دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون.
پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛
پوزخند میزنم:
تو؟ تو
دلت واسه من تنگ شده؟ هه هه خندیدم!
-جدی میگم..
تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان
منو فرستاده اینجا، خودم اومدم.
-واقعا انتظار داری باور کنم؟
-میخوای بکن میخوای نکن!
روی پاهایم جابجا میشوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم، لحنم رنگ خشن
به خود میگیرد:
ببین آقا نیما! ببین برادر محترم! الان اینجا خونە ٔمنه، کسی ام
نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم؛
میخوام تو خونه خودم باشم،
خونە بابای خود خودم،
به مامانم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوستش دارم،
گرچه ازش ناراحتم،
اگرم دیگه کاری نداری، برو چون زشته جلوی در و همسایه.
نیما با اینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد، با چشمان گرد نگاهم
میکند؛
بعد هم با همان حالت متحیر، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد: باشه
خواهربزرگه!
تخت فلزی، کپسول اکسیژن، قاب عکسهای بیشمار از دوستان قدیمی، صندلی چرخدار، گلدانهای کوچک و بزرگ، قفسه کتاب و میز مطالعه، قرآن و سجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده، چند پوکه فشنگ و ترکش، چفیه و لباس
نظامی و
سربند" اتاق پدر"!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_وچهارم خیره میشوم به ماه، چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وپنجم
روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبه هایش نگاه میکنم؛
حتما یک به یک نفسهایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکسهایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛
چقدر دلم میخواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم،
کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛
کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه
تا جواب بدهم که با سرفه هایش، خس خس سینه اش، تاولهایش، صندلی چرخدارش و ترکش های جاخوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛
شاید اگر میدانست، خودش را از من
دریغ نمیکرد
و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد.
چشمم که به عکسهایم از کودکی تا همین چندسال اخیر میافتد، از خود
خجالت میکشم؛
من به اندازه او دلتنگش نبوده ام،
من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم،
حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد میشود، درباره پوکه های فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم.
ترکشه عزیزم،
اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت،
بهشون میگفت:
هدیه خدا، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکشها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به
سینه اش،
دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد،
ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من
بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای
قلبش رابشنوم.
دستم همراه ترکش ضربان میگیرد.
عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت
رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی.
با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛
صدای مهربانش گرفته و هربار
سرفه های خشک، سخنش را قطع میکند:
حوراء جون، سلام بابا؛
ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت...
من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم...
ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه
هم... مثل تو معصوم بودن...
کمک میخواستن...
دستور خدا بود که... به مظلوم
کمک کنم...
اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا...
منو ببخش...
مواظب خودت وبرادرت و عمه هانیه باش...
غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات میکنم...
تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛
راست میگفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود.
چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف میکنم؛
احساس خوبی دارم، مطمئنم که
اینجا خانه من است؛
عمه راهنمایی ام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا میآورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید:
مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشه ها!
عمه اما خوشحال است؛
چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد،
یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرە پنجره اش بد
نیست.
اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت
باشه،
اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند؛
بهترین اتاقم هستا، عباس
میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه.
چمدان را گوشه ای میگذارم؛
زنعمو در آغوشم میگیرد:
تو مثل دخترمون بودی...
کاش پیشمون میموندی...
بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم.
صورتش را میبوسم: چشم زنعمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم.
-تو رحمت بودی حوراء.
قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛
با رفتن عمو و زنعمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شده ام؛
او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_بیست_وپنجم روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبه هایش نگاه میکنم
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_بیست_وششم
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان،
دلسوز و نگران؛
برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا میخواند و صدقه
میدهد،
زنگ تلفن از جا میپراندش و روزشماری میکند تا حامد برسد.
تلفن زنگ میخورد، عمه سریع گوشی را برمیدارد؛ متوجه مکالمه اش نیستم؛
تا وقتی صدای یا زهرا س گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری
افتاده،
یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم میگذرد تا میرسد به یک کلمه: حامد!
دوباره همان حس غریب به سراغم میآید، دلشوره؛
بی آنکه بخواهم نگران میشوم و
میروم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛
عمه روی مبل نشسته و گریه میکند.
روبرویش مینشینم:
چی شده عمه؟
چروکهای پیشانی و پای چشمش بیشتر میشود: حامد... دوست حامد بود...
گفت:حامد زخمی شده.
سعی میکنم خودم و عمه را آرام کنم: خوب گریه نکنین ان شاالله که چیزی
نیست.
نه... من میدونم وقتی بگن زخمی شده، حتما شهید شده...
این بچه آخر خودشو به کشتن داد!
وای خدا بچم.
گویا واقعا حالش خوب نیست، نمیدانم بروم آب قند بیاورم یا با حرف زدن
آرامش کنم.
-از کجا معلوم؟
شاید واقعا هم زخمی شده باشه!
اصلا گفتن الان کجاست؟
-گفت اصفهانه... بیمارستانه...
-خب دیگه خودتونم که میگید بیمارستانه!
چیزی نیست نترسید!
باید بریم بیمارستان... تا با چشمای خودم نبینم آروم نمیشم!
تنها راه آرام شدنش همین است؛ تسلیم میشوم: چشم، شما آماده شین میریم
بیمارستان.
راه روها را یک به یک میگذرانیم و عمه با هر قدم، یک صلوات میفرستد یا
ذکری میگوید؛
بوی تند مواد ضدعفونی اعصابم را خرد میکند، نمیدانم در اولین مواجهه،
باید چه رفتاری داشته باشم؛
دلهره چند لحظه بعد، نمیگذارد به راحتی نفس بکشم؛
هرچه به اتاقش نزدیکتر میشویم، قدمهای من هم کندتر میشود؛
اتاقی را با دست نشان عمه میدهم:
اونجاست.
عمه ناگهان میپرسد: خودت نمیای تو؟
سوالش خون را در رگهایم منجمد میکند؛ سر تکان میدهم:
فعلا نه، حالا شما برین، منم میام.
عمه با عجله وارد میشود؛
صدای قربان صدقه رفتنش را میشنوم؛ پشت در میایستم و دزدکی نگاه میکنم؛ صدایشان را بهتر میشنوم:
-الهی دورت بگردم... چی شدی پسرم؟ آخه من از دست تو چکار کنم بچه؟
وا مادر چیزی نیس که!
اینا لوس بازی درمیارن میگن برو بیمارستان! ببین!
یه خراش کوچولوئه.
از دفعه قبل که دیدمش، پوستش کمی آفتاب سوخته شده و محاسنش
بلندتر؛
چهره اش هربار از درد درهم میرود اما میخندد؛ موهایش کمی بهم ریخته
است؛
نمیتوانم بفهمم چطور مجروح شده، با خودم کلنجار میروم که وارد بشوم یا
نه؟
اصلا بروم چه بگویم؟
مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! شاید لارم باشد کمی دعوایش کنم،
یا بیمحلی کنم که بفهمد نبایدمیرفتە شاید هم باید مثل عمه گریه و
زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم؛ اعتراف میکنم از همان اول، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمیدانم باید چه حسی داشته باشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•