eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_سی_ویکم روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد
❤️ اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجاجاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد، دنیا و آخرت معنی ندارد، اینجا فقط اوست؛ او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم. شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از اینکه بخواهم؛ این بابای مهربان، به رسم همیشه اش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر زخمهایم. و اوست که راهی مان میکند به سرای حسین ع . راهی شدن همان و مجنون شدن همان؛ مردم دنیا دنبال چه میگردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی ع و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛ زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟ همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترینها باتقواترین هایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا. به قول : عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین ع است. و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین ع میکند؛ با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده ای. جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علی آقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند. شب اربعین است و از چهار گوشە جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع اند؛ هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه میزنند، هر دسته ای به شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را. با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟ منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟ گفتم: آره به چادر منم بزن. و او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب س کرد. فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین ع را عمریست تحمل کرده ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛ این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد. ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران میشوم، همراه ها آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#حماسہ‌نادر سکانس دوم على رغم این که آمریکا سعى نمود این حادثه را بى اهمیت تلقى نماید، اما چنین ضربه اى براى حیثیت سیاسى و نظامی اش جبران ناپذیر بود و مهم تر از همه این که عملاً ابتکار عمل در خلیج فارس را به دست ایران مى داد. این رخداد سبب شد که کاروان هاى بعدى بی سر و صدا و تبلیغات و با رعایت پنهان کارى از سواحل کویت به دریاى عمان و بالعکس حرکت کنند، در حالى که همواره خطر مین ها، قایق هاى تندرو و موشک هاى کرم ابریشم را احساس میکردند. یک فروند هلی کوپتر آمریکایی را سرنگون ساخت. سرانجام با آتش مستقیم تفنگداران دریایی آمریکایی مجروح شد و به اسارت آنان در آمد. سپس در عرشه ناو «یو اس. چندلر» مورد شکنجه قرار گرفته و به شهادت رسید. روحت شاد دلاور🌹 #شهیدنادرمهدوی #حماسہ‌نادر #‌ناوبریجتون ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• مےتوان از قصہ ے فرهاد این را برگرفت... مرد اگر عاشق شود کوهے نمے ماند دگر ... @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ودوم اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت
❤️ با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم، با خودم فکر میکنم شاید حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم، عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب میکنم و جلو میروم: عفوا سیدی... انا مفقوده. لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟ لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید: اسم کاروانتون چیه؟ -ابالفضل العباس، اصفهان. -روحانی کاروانتون؟ لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید: میشناسمشون... حاج آقای کاظمی. ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو. تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم. صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم... برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم. با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!... مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟ خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم. و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد: ممنون شیخ احمد! وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت کمک، یا علی! و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان میشود؛ با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛ داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل میشدم، خیلی نگران شدم. یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند: خدا روشکر التن که چیزی نشده، اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه، حالا دیگه بخند! تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛ به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد تحویل داعشم بده. عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات بشم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• 🕰 #روزشمارمُحَرَّم ۳۹ روز دیگر مانده است .💚 این چهل روز زیارت مےکنم تو را براے آن کہ بہ عاشورایت برسم ارباب ... #چلہ‌نشینے‌مُحَرَّم #زیارت‌عاشورا #السلام‌علیڪ‌یااباعبداللہ‌ @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل هرروز بردن نام حسین بن علی میچسبد: روز شمارحسینے: ۳۷ روز مانده ... ✋السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌼🍃🌼🍃 💕سلاااااام روزتون حسینی💕 ╭─┅═💛═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💛═┅╯
امــــ❣ـــام رضـــــ❣ـــــا ☘پشت نقاب #پنجره_فولاد این حرم 🌼حاجت گرفته های #امام_رضا پُر است ☘پایین پای حضرت سلطان🌺 #اباالحسن 🌼برگ برات📄 رفتن تا #کربلا پر است ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
#چه‌کسانی_دین‌داران‌واقعی_هستند❓ 🌹شهیــد مرتضــی آوینــی: ✍دیـــن‌دار آن اســـت که در کشـاکـش بــلا دین‌دار بمــانــد، وگرنــه در هنگــام راحــت و فراغـت و صلــح چه بسیارند اهل دین..🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وسوم با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم، با خودم فکر میک
❤️ خاطر ندارم در خانواده ای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد: بار آخرت باشه آبجی ما رو گم میکنیا! و علی هم سرش را خم میکند: چشم، من غلط کردم. حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید: خیلیا هنوز نیومدنا! حامد در گوشم میگوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون. حس بیسابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح میآید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است،بهشت. محبتهای حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با روشهای عملی است، مثلا اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه. حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از برگشتمان از کربلاخبری هم از او ندارم. بدون اینکه لباسهایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛ صدای عمه را که برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه زنگ پیامک، از جا میپران َ َدم؛ هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما"! پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس... تو رو به هرکی میپرستی جواب بده! پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده، باورم نمیشود نیما باشد، هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست! ولمان کرده وسط مشکل و گفته: خودت حلش کن و گذاشته رفته! مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و میرفتند، یا میمرد یا شنا یاد میگرفت! اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وچهارم خاطر ندارم در خانواده ای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگر
❤️ از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده خانه و بلبل زبانی میکند. جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛ او برعکس من، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمیآورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست، طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم. حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی! اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم! حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش. ناخرسند و خوابآلود مینشیند و با چشمان خسته اش نگاهم میکند: بفرمایید! اوامر؟ -نیما بهم پیام داده. درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده! برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از حالت خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد: نگفته چیشده؟ -نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود، نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه! -خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش. حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید بد نباشد پز خانواده ام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟ برای همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟ قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه. -خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟ حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما مینویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت. یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد؛ اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟ نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من میتونم حریف زبونش بشم. جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان میآید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛ نیماست! باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به پارک!!! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#عاشقانه_شهدا نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.🍝  رفتم تا از آشپزخانه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم💑 ❤️ 🌷 همسر سردار شهید مهدی زین الدین ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
در هر تپش قلبم حضورمعبودیست ڪه بی منت برایم خـــدایی می ڪند بی منت می بخشدو بی منت عطا می ڪند. حال خوب یعنی خدا رو تو تمام لحظات با تمام وجودت حس کنی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ لینڪ پارت اول رمان در حال ارسال رمان ♥️🍃👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 🍃🌸ممنون از حضور گرمتون🌸🍃 ╔═🌸🍃════╗ @koocheyEhsas ╚════🍃🌸═╝
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وپنجم از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده
❤️ به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم حرفش را قبول دارم، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش! تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛ ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛ نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟ جلو میروم: نیما حالت خوبه؟ لبخند بی رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام! -سلام! نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد: داداشته؟ چشم غره میروم: داداشمون حامد. حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام، خوشحالم که دیدمت. نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم. حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر. حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز است؛مثل مادر؛ در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند. نیما بی تاب است؛ حامدبلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا، من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام. میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟ سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم... نمیدونم باید چه غلطی بکنم. -یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...! یکباره سرش را بالت میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد: توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید! خواهش میکنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم... فقطم به تو امید دارم. دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند، آنهم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر میشوم؛ او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست. -چی شده نیما؟ با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم. منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟ او که همه چیز داشت! دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی! دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی وارد چه جریانی شده؟ -ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره، فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین ع رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود، اصلاحواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم... با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟ میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید: بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بارلب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن. آرام میگویم: ادامه بده. -مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری نمیدونم چرا زدم زیر گریه. تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم. -اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای من... سرطان معده داره... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
خیلے وقت است بہ سراغتان نیامده ایم مے دانم چشم بہ راهید تا یادم نرفتہ پنج شنبہ است و قربة الے اللہ الفاتحہ فاتحہ اے نثار روح رفتگان کنیم. #اللهم‌صلِّ‌عَلے‌مُحمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• 🕰 #روزشمارمُحَرَّم 37روز دیگر مانده است .💚 این چند روز را مےگذرانم به عشق تو فقط ❤️حسین❤️ #چلہ‌نشینے‌مُحَرَّم #زیارت‌عاشورا #السلام‌علیڪ‌یااباعبداللہ‌ @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازخدامیخوام🍃🌸 روزتون بدون غم روزگارتون بدون مشکل🍃🌸 لحظه هاتون بدون دلتنگی عمرتون بدون مریضی و🍃🌸 زندگیتون بدون حسرت باشه🍃🌸 سلام روزتون پر از یاد خدا ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
°•|🌸🍃 اے مدعـــــے ڪھ مےگذرے بر ڪنار آبـــــ ما را ڪھ غرقه‌ایمـــــ ندانے چه حالتـــــ استـــــ...!! #روزتون_شهدایی🌷 #سلامـ_بر_شهـــــدا❥ #سلامـ_بر_علمــدار ذڪر سه صلوات هدیه به شهیدان ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وششم به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم ح
❤️ پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده. حامد برایم پیام میدهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی. مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم. دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟ -مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین ع توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟ -از اون موقع خبری از یکتا داری؟ دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، میترسم فکر کنه ولش کردم. نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد. نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن... اززندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو. صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم. ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمیتونم. هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را میگیرم: باشه! آروم! مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟ نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد، حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟ نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد: میای مردونه حرف بزنیم؟ نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه م... برم یه قدمی بزنم. حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من میدهد: بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫وقتی برای کسی دعا میکنید خدا میشنود ، و اجابت میکند دعا در حق دیگری زودتر مستجاب می شود گاهـی.... بی هیچ دلیلی حالِ خوبی دارید یقین بدانید !!! کسی برایتان دعا کرده است..❤️ 💞برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۷ تا صلوات ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از بنررویای وصال
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• یڪ جمعہ دیگر هم غروب ڪرد دلٺ شور مےزند بغض گلویت را مےگیرد چشمانٺ بےدلیل خیس مےشوند بےآنڪہ به تقویم نگاه کنے مےفهمے یڪ جمعہ دیگر هم غروب کرده و او هنوز نیامده اسٺ... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 
💕اغلب فکر می‌کنیم؛ از بس گرفتاریم به خدا نمیرسیم غافل از اینکه از بس به خدا نمیرسیم، گرفتاریم...! ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ هر صبح ڪه خورشید طلوع می‌ڪند، با یاد خدا و امید دیدن شما روزم را شروع می‌ڪنم. امّا حیف ڪه چشمان ناقابل من، لیاقٺ دیدار شما را ندارد...😔 #السلام_علیڪم_یااباصالح_المهدے✋ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا