eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• از عرش اگر فرشتہ ها مے آیند بہ جشن دلِ پیامبر مے آیند زهـــــراسٺ عروس وشاه داماد علے سٺ💞 این دو چقدر بہ یکدگر مے آیند . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اول ذےالحجة سالروز ازدواج امیرالمؤمنین حضرت علی علیہ السلام و حضرت زهرا سلام الله علیہا را تبریڪ عرض مے ڪنیم🌹 #عاشقانہ‌ترین‌ازدواج‌تاریخ‌مبارڪ 💜 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وچهارم بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی
❤️ فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم. پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمیداند از درون ویران شده ام، مثل دمشق؛ نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم وبلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر شده ام! نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریهام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین علیه السلام داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد. هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را... این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشیها چقدر از ایرانیهای شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرفهایش میافتم: ... خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشیاند... با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛ بجای حامد، من ترسیده ام! میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها... نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛ صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد. دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب س، برای طلب صبر، هم برای خودم هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبراالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم خدایی میکند. سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛ میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه بلایی سر بچه ام اومده؟ تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛ دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر صبورهست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده، زنده ست... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_وپنجم فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش
❤️ از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود. -حامد اسیر شده! دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهراس! دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم. دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای ایستهای بازرسی، حتی برای جو امنیتی اش. با برادر به دمشق آمده ام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد، یعنی وداع. کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد. وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم، به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم. استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بی صبرانه میگویم: عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم. صدایش را صاف میکند: بله... بله... -ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟ چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده. لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی: بله، حق با شماست. بیخبری و انتظار خیلی سخته... -مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟ -خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن... حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟ میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زندهمیمونه. این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرفهایش چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟ تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود: نه نگران نباشید... چیزیش نمیشه... خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من! اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که بیشتر خودش را نشان میدهد. خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید... عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده. علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به جانش دعا کند. با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛ گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم. علی و پدرش کبابها را باد میزنند. چقدر جای حامد خالیست! عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#نماز_شکر . هروقت #حاجے از منطقه. به منزل مے‌آمد. بعد از اینکه با من. احوالپرسے مےکرد.😌 با همان لباس‌خاکے‌بسیجے. به نماز مےایستاد.... . یڪ‌روز به قصد شوخے گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستے. که به محض آمدن نماز میخوانے؟! نگاهےکرد و گفت: هروقت تو را مے‌بینم. احساس مےکنم باید. دو رکعت نماز شکر بخوانم😍😌 . راوی:همسرشهید #حاج_محمدابراهیم_همت♥️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فرقے ندارد چه ساعٺ از شبانہ روز باشد صدایٺ را ڪہ مے شنوم خورشید در دلم طلوع مےڪند من هیچ ام و تُ در تمامِ هیچِ من همه اے  •┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
دو رفیق دو شهید همه جا معروف شده بودن بہ باهم بودن؛ تو جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم.... خبر شهادت علی رو که آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم... اول همه فکر میکردن علی رو هم مثل بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه بهش گفتن: مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی همونجوری که های های اشک می ریخت؛ گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن؛ عهد بستن آخه مادر عهد بستن که بدون هم پیش سیدالشهدا نرن مأمور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود نوشته بود: شهید #سیدمحمد_رجبی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♡』 میگـفت..، وقتی به کسی خوبی می کنی بخاطر خدا بهش خوبی کن. برای خدا دلشو شاد کن . تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ، یه روزی یادش رفت، یه روزی جبرانش نکرد، دیگه فکرت ناراحت نشه، دیگه غصه نخوری.. :) #حرف‌حساب❤️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وششم از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگرا
❤️ صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل نشوند اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان! نمیدانند اسیر یعنی چه، برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند. جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی بخورم. الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟ نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معده ام را با نوشابه پر میکنم. چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است. علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟ لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم. بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان! بلند میشوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم. عمه میان صحبتش میگوید: باشه، برو و زود بیا! درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج وواج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند: ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟ یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم: خواهش میکنم و میروم. شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟ قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛ تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛ لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟ دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد. بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن روسریهایشان. سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛ از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست، با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم! شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛ گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم. اینجا که ایستاده ام، بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم! آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... -کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
『♡』 | اون عشقـی قشنگہ‌ڪہ ‌تو رو‌ بہ‌ معشوق ‌اصلیت‌برسونـہ نہ‌ڪہ ‌اَز اون دورت ڪنہ .. ☺️| ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا