eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
#رفاقت_تا_شهادت . در دنیا بودند، اما با دنیا نبودند...☝️ شــهـدا را میگویم❗️ آنها دغدغه هاے مهمترے از زندگے ڪردن داشتند !🌱 مثل " #بندگےڪردن " ...♥️ #شهید_ابراهیم_همت #شهید_مصطفی_صدرزاده 💞برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۶ تا صلوات 💕شبتون شهدایی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا "خدا" هست هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود که نشود تحملش کرد .. ! شدنی ها را انجام بده ... و تمام نشدنی ها را به "خدا " بسپار ... 💞سلام روزتون خدایی💞 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتاد_ویکم کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است! راضیه
❤️ دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم را بالا بیاورم. با انگشتهایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟ میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعالی خودتو درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه همراه نیاز داری؛ کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم بتونیدباهم خوشبخت بشید. کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم." مزمزه اش میکنم و لب میگزم؛ صدایم در نمیآید که جواب بدهم. هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از من و عمه بپرس؛ خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل انگاریم، شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح هم نمیکردیم باهات. تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده ام که چیزی از نگاهها و صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام! باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم. شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا میترسان َد؛ آنقدر به او و راهنماییهایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم! ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم بپرسید، اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن، بذار یه شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر به بیابون میذاره! دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم... آینده خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم. دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟ این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو! آرنجم را میگیرد و آرام پایین میآورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟ ‌ ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#حاج‌حسین_آقا_یکتا ما جبهه‌ای‌ها ؛ از لقاءالله جاموندیم دهه شصتی‌ها هفتادی‌ها هشتادی‌ها از بَقِیَّهُ اللَّهِ جانمونید ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادودوم دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا ن
❤️ درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق. دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛ برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛ دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند. میدانم پدری میکند برایم... سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم: خبریه؟ لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم! اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را میشوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام را همراه چادر رنگی ام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش! نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛ هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم: -هیئت دیپلماتیک !1+5 -کمیته حقیقت یاب سازمان ملل! -بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی! آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند، حامد میزندزیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن! مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم، انگار رودههایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق کرده ام؛ صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول و عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شماتربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟ وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: باکی حرف میزدی؟ تازه میفهمم بلند فکر میکردم! سرجایم میایستم و مثل بچه کلای اولیها میزنم زیرگریه! حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم! میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله! دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من... به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم، پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش! دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند، روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛ سر هردومان پایین است و چنددقیقه ای در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم! به حنجره ام فشار میآورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید... نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام. مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی بگید حق دارید! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتادوسوم درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به
❤️ زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات! دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالت، درست نمیدونم چی باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید! خون به مغزم هجوم میآورد. نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟ در دل این را میگویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم. احتمالاعلم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است. -خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه، دغدغه ها و ارزشهاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم. سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و....)را تشخیص میدهد! حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمیآید، باید با حامد حرف بزنم؛ درباره هر موضوعی جز رفتن. به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛ روی تختش ساک و لباسهای نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند. در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛ لب حوض نشسته و با دست در آب موج می اندازد؛ چشمهای آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد. پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان شهیدش است؛ اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده: بسم رب الشهدا من المؤمنین رجال َصدقوا ما عاهَدوالله عَلَیه فَمنهم مَن قضی نحبَه وَ منهم مَن یَنتَظر وَما بَدلوا ت َبدیلا السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بیگناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت. توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام خامنهای حفظه اهلل تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، با لگد دشمنان بیدار خواهد شد. علی مصدق خواه 12- اردیبهشت 95 دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیل حاج مرتضی نبود؟! وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم. صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد ومثل بچه ها نوازشش میکند نگاهشبه من نیست، تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟ بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ منکه نمیتونم مجبورت کنم. آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارامم... هرچه دوست دارد بگوید اصلا فقط میخواهم حرف بزند. لبخند کوچکی روی لبهایش مینشیند: این علی کلاسر نترسی داره! میدونی چی شد که به این روز افتاد؟ منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست رو ترکونده! بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله! چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
امشب همہ چیز رو بذارید ڪنار یہ نفسِ عمیق بڪش و بگو حسیـــــــ❤️ن ... چندبار بگو ببین راه نفس هات باز میشہ (برای اون هایے ڪہ راهِ نفس هاشون خیلے وقتہ بستہ شده ) امشب تا فردا ڪمے بہ خودت و ارباب فڪر ڪن ... باهاش حرف بزن اگر نتونستے دستتو بزار رو سینہ ات فقط یہ سلامِ زیرِلب بگو ... ... حواسش بہ تو هم هست...خیالٺ راحت 🌸🌸🌸 اگر یادتون بود این حقیر را هم دعا کنید ز.صادقے •┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♡』 ڪاش مے شد چشم خود با آب توبه شستشو داد تا ڪہ شاید لایق دیدار روی چون مَہ مهدی شود✨🌱 #اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 💞سلام روزتون مهدوی💞 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
خوشبختی به نگرش شما بستگی دارد، نه به داشته هایتان! ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯