eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت46 صدای باز و بسته شدن در چوبی اندر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 با خود فکر کردم که ای کاش میتوانستم به گرمابه بروم چون آخرین باری که به گرمابه رفته بودم بعد از فوت ننه رباب بود بنابر این فکر کردم که امروز هر طور که شده به گرمابه خواهم رفت و به این چهره ی آشفته سر و سامانی خواهم داد. با فکر کردن به گرمابه داغ دلم تازه شده بود عجب گرمابه ای میرفتم !متفاوت از همه ی نو عروسان ،نه سازی بود و نه آوازی که پس از خارج شدن من از گرمابه برایم خوانده شود به اشکی که منتظر جاری شدن بود اجازه ی فرود ندادم و با آستین لباس گل گلی چشمانم را پاک کردم از روزی که به خانه ی اسماعیل خان پناه آورده بودم به غیر از یک مرتبه، دیگر هر گز از این خانه خارج نشده بودم ترس من از دیده شدنم توسط همسایه ها و زنان فضول و وراج باعث شده بود که در این مدت در سکوت و بدون سر و صدا مثل یک روح که هرگز دیده نمیشود زندگی کنم اما حالا من زن اسماعیل خان بودم پس دلیلی نداشت که از رفتن به گرمابه یا مکان های دیگر خود داری کنم . با اینکه حال خوشی نداشتم ولی از دیدن چهره ی پریشانم در آیینه عزمم را جزم کردم که بقچه بر بندم و به نزدیک ترین گرمابه ی محله بروم من در خانه ی اسماعیل خان هیچ کدام از اسبابی که یک زن برای نظافت و بزک در گرمابه نیاز داشت را نداشتم کیسه ای که برای نگهداری سکه هایم در بقچه گذاشته بودم را باز کردم و به آخرین سکه هایی که برایم باقی مانده بود نگاه کردم پول زیادی از پس انداز قدیمی برایم باقی نمانده بود و اکثر پس اندازی که داشتم را صرف رفتن به امامزاده داوود وخاکسپاری ننه رباب کرده بودم . لباس گلدوزی شده ای که حاشیه های طلایی داشت و شانه ی چوبی و سرمه دان اهدایی پوراندخت را برداشتم و دیگر البسه ی لازم را درون بقچه گذاشتم و از بین سکه هایی که برایم باقی مانده بود یک سکه برداشتم و بعد از چادر و چاقچوق کردن از خانه خارج شدم دلشوره ی عجیبی داشتم و حالم خوش نبود اما بلاخره گرمابه را پیدا کردم و این بار شانس با من یار بود که گرمابه در نوبت زنانه بود از دلال حمام چیزهایی نظیر حنا و سفیدآب و چوبک (شبیه صابون برای شستشو ) وغالیه (داروی طبی و بسیار خوشبو که ترکیباتی از مشک و انبر که موی را با آن خصاب میکردند ) خریدم . شاید میخواستم یا بزک کردن دست و پاها یم با حنا و خصاب کردن و سرمه کشیدن و بزک کردن آبروی ریخته شده ام جلوی اسماعیل خان را دوباره به دست آورم در دل دعا میکردم که اسماعیل خان تا غروب به خانه نرود تا اینکه نگران من نشود نمیدانستم که او سواد خواندن و نوشتن دارد یا خیر شاید اگر سواد داشت برایش سیاهه ای میگذاشتم تا نگران نشود یادش به خیر آن روزهایی که من از پوران دخت خواندن و نوشتن را یاد میگرفتم به یاد دارم که پوران میگفت که در نه سالگی به مدت دو سال به مکتب خانه رفته است وخواندن و نوشتن را به خوبی آموخته است ، پوران در روزهایی که من هنوز کنیزش بودم و با هم به انتظار بازگشت ابوالفضل خان در ایوان مینشستیم از وقت استفاده میکرد و به من خواندن و نوشتن یاد میداد. در سربینه ی گرمابه سکوهای بلندی بود که روی آن رخت میکندند و زن دلاله روی یکی از همین سکوها نشسته بود و با دقت و کنجکاوی مرا برانداز میکرد ، خیلی زود با اسباب و وسایل لازم از دالان تاریکی گذشتم و در صحن حمام را باز کردم و سلام دادم به صحن گرمابه رفتم و از خزینه، طاس بزرگی آب گرم برداشتم و طبق رسم قدیمی عمل کردم و بر سر دو زن مسن که در صحن گرمابه نشسته بودند و مشغول کیسه کشی و شستشو بودند، آب گرم ریختم . دلیل اینکار را هنوز نفهمیده و درک نکرده بودم اما از وقتی که به یاد دارم همه ی کوچکتر ها بعد از وارد شدن به گرمابه و سلام کردن با صدای بلند این کار را انجام میدادند و به محض ورود به صحن حمام ، خود را موظف میدانستند که یک طاس آب گرم بر سر و بدن پیرزنان بریزند و بدین وسیله ابراز احترام و ادب کنند، چه بسا اتفاق میافتاد که یک یا چند نفر از آنها در حال کیسه کشی و شستشو بودند و احتیاجی نبود که اب گرم روی سر و بدنشان ریخته شود ولی بر بدن آنان نیز یک طاس آب گرم میریختند . آن روز دو ساعت تمام را در گرمابه بودم و دست و پاها یم را با کمک یک زن مهربان حنا گداشتم و غالیه بر سر مالیدم و بعد از تمیز شدن و بزک کردن راهی خانه شدم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ ✨ 🌱ای یارِ سفر کرده ندارم خبر ازتو عصیان شده علت که نبینم اثر از تو... 🌱‌آمد رمضان کاش که با جان شنوم من گلبانگِ مناجات و دعای سحر از تو... تعجیل در فرج مولایمان صلوات •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت47 با خود فکر کردم که ای کاش میتوا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 زمانی که به خانه رسیدم در کمال تعجب در چوبی خانه را باز دیدم ! دلهره ی عجیبی داشتم ،به نظر میرسید که اسماعیل خان به خانه بازگشته است و من در آن لحظه فقط خدا ،خدا میکردم که اسماعیل خان نگران نشده باشد و بر من غضب نکند. با هزارن دلهره و ترس از دالان باریک خانه عبور کردم و وقتی که به حیاط خانه رسیدم با دیدن اسماعیل خان که روی پله های ایوان نشسته بود و سرش را در دست گرفته بود با خود گفتم:ای دل غافل ،اختر از چیزی که میترسیدی به سرت اومد . ناگهان با یادآوری ننه رباب و کتک هایی که از آقا میرزا خورده بود ترس بر من قالب شد و از بابت دلهره ی شدیدی که داشتم تمام تنم یخ بست . اسماعیل خان که متوجه ی حضور من شده بود از روی پله های ایوان برخاست و بدون گفتن هیچ کلامی درست در مقابل من قرار گرفت و دست های سنگین و مردانه اش را بالا برد و من که خودم را برای خوردن یک سیلی محکم از این دست های پر قدرت آماده کرده بودم، چشمانم را محکم روی هم فشردم اما بر خلاف تصور، رو بند سفید از روی صورتم کنار رفت ومن با دو دلی و ترس چشم هایم را گشودم و اینبار تنها چیزی که پر رنگ تر و واضح تراز همیشه دیدم دو چشم عسلی رنگ بود که با حیرت و تعجب به چشمهای سیاه من دوخته شده بود. هر چه بیشتر به آن پیاله های لبریز از عسل نگاه میکردم بیشتر در شیرینی لذت بخش آنها غرق میشدم و نیرویی ماورائه ای چشم های ما را بیشتر و بیشتر به هم جذب میگرد به طوری که دیگر توان چشم برداشتن از چشمهای خوش رنگ و جذاب او را نداشتم اما بعد از چند لحظه اسماعیل خان بر این نیرو و کشش غلبه کرد و برای لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و نفسش را که گویی درسینه حبس شده بود فوت کرد و بدون گفتن هیچ حرفی از خانه بیرون رفت. از رفتار عجیب اسماعیل خان بسیار حیران شده بودم. من منتظر یک اتفاق ناگوار و یا یک دعوای حسابی بودم و وقتی که دست اسماعیل خان برای برداشتن روبنده ام بالا رفت،فکر میکردم به زودی و برای اولین بار سنگینی دست های او ن را روی گونه ام حس خواهم کرد اما این رفتار غیر منتظره ی اسماعیل خان ، باعث ایجاد تجربه ای شیرین و دلپذیر برای من شده بود . مدت کوتاهی از رفتن اسماعیل خان گذشته بود اما من هنوز در حیاط ایستاده بودم و مسخ چشمان عسلی او بودم . شاید بین من و اسماعیل میرزا حرف و کلامی رد و بدل نشده بود و هر دو در سکوت به هم چشم دوختیه بودیم اما در همان سکوت ،حرف های زیادی بین ما زده شده بود که به زبان آوردن آنها غیر ممکن بود و من به خوبی در چشم های این مرد بی نظیر تنهایی ، اضطراب ،اشتیاق و ترس را حس کرده بودم .شب از نیمه گذشته بود و من در تمام مدت روز به اسماعیل خان فکر کرده بودم و آن چشمهای جذاب و غمگین لحظه ای من را به حال خود نگذاشته بود. من که باعث نگرانی و ترس اسماعیل خان شده بودم بارها و بارها خود را به خاطر این بیفکری سرزنش کرده بودم و حتی از فرط انبوه افکار بد و منفی که به ذهنم هجوم آورده بود ، خواب با چشمانم غریبه شده بود و من با افکاری آشفته و پریشان ، هر بار خودم را بخاطر وجود این احساسات لطیف زنانه که از اعماق وجودم سرچشمه میگرفت ، سرزنش میکردم . هزاران بار با خود گفته بودم که نباید به این مرد دل ببندم ، اما گوهره ی وجود ی من با با دیگر زنان تفاوتی نداشت و من نیز مثل دیگر زنان در اعماق قلبم آرزوی داشتن یک زندگی ایده آل و سرشار از محبت و عشق را داشتم هر چند که خوب میدانستم که جایگاه من در زندگی افرادی مثل اسماعیل خان تنها خدمتکار و کنیز است و از این فراتر نخواهد بود اما مبارزه با این احساسات که قلب و روح من را به تسخیر در آورده بودند کاری بس دشوار بود . تمام فکر و ذهنم معطوف به اسماعیل خان شده بود و به یاد آوردن کار امروزم و دیدن ترسی که در چشمان فراموش نشدنی این مرد دیده بودم بارها بر خود لعنت میفرستادم و خود را محکوم میکردم . اسماعیل خان بعد از خروج از خانه تا دیر وقت به خانه باز نگشته بود و من حدس میزدم که او از روبرو شدن با من طفره میرود و این موضوع به شدت من را آشفته و پریشان کرده بود . آه بلندی کشیدم و از روی تشک پنبه ای که با پارچه ی گلدار ملحفه شده بود برخاستم وبه پنجره ی اتاق نزدیک شدم اما در نهایت تعجب درون حوض آب انعکاس یک نور را دیدم . کنجکاو شده بودم که این نور در این وقت شب از کجا سرچشمه میگیرد هر چند که حدس میزدم اسماعیل خان نیز مثل من بیخواب شده است بنابراین پنجره ی اتاق را به آرامی باز کردم و انبوه هوای تازه و خنک به داخل اندرونی رسوخ کرد . سرم را کمی از پنجره خارج کردم و اسماعیل خان را دیدم که چراغ فیتیله ای در دست دارد و آرخلق پوشیده و ارسی بر پا کرده پاور چین ،پاورچین و بی صدا ، از پله ها پایین رفت و سپس از خانه خارج شد . ☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆رمضان ماه امید برای ظهور 🎥استادپناهیان 🌙 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔮 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اسرار روزه _9.mp3
9.54M
💢 حفظ تعادل بر صراط مستقیم، یعنی؛ حفظ تعادل میان بخش حیوانی و انسانی! ☜کسی که مراقب است طغیان بخش حیوانی، راهِ تنفسِ بخش انسانی‌اش را مسدود نکند؛ درحقیقت از تعادل خود بر صراط، مراقبت نموده است. ※ روزه، ابزار بسیار قدرتمندی در برقراری این تعادل، و عدم سقوط انسان در جهنم است. 🎙 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت هشتم) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب خوشه داریم اون هم چه خوشه ای 😍😍😍 بعد دوسال منتظر این لحظه بودید. کولاک میکنید گروه رو با نظراتتون ها. اینجا منتظرتونیم خوشحالی‌تون رو شریک بشید👇👇👇 به نویسنده انرژی بدید با نظراتتون https://eitaa.com/joinchat/3736666156C97963cfca1