خبر📣📣📣📣📣خبر
رمان جدیدمون از امشب شروع میشه 😍
✅چند نکته لازم به توضیح است برای شروع که باید متذکر بشم .
1⃣ داستان یه عاشقانه ی خیلی جذاب است .این رمان هم مثل رمان رؤیای وصال، دو شخصیت اصلی داستان ، واقعی هستند یعنی در دنیای واقعیت دارن زندگی می کنند.
2⃣ سبک وسیاق رمان جدید با رمان رؤیای وصال متفاوته ،یه جور جدال و کَل کَل هست که قطعا هیجان انگیز است.
3⃣در خلال موضوع اصلی داستان به نکات مهمی توجه شده ،بعضی وقت ها ممکنه برای بعضی افراد خیلی جذاب نباشه اما لطفا سعه صدر داشته باشید و تحمل کنید چون نکات مهم و قابل فهمی است.
4⃣داستان به مرور به جاهای مهم و حساس میرسه پس صبور باشید
5⃣این داستان به یک سال قبل از انتخابات سال ۹۶ بر می گردد و به مرور جلو می رود ،بعضی از وقایع آن در واقعیت اتفاق افتاده است.
نکته آخر این که از شما میخوام برای بعضی از توضیحات در مورد رمان و جواب سوالات به کانال حقیر بپیوندید.
✍"نویسنده "
آیدی نویسنده در بیو کانال موجود هست.
به این آدرس
👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلآرام_من ❤️ #قسمت_هشتادوسوم راست میگن؟ درسته؟ از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: وا
♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادوچهارم
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود،
بدنم یخ کرده، چشم از حامد
برنمیدارم؛
چرا اینطوری میکنند؟
حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود،
باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛
به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛
همراه قلب من.
خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛
میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛
به برادر همیشه مهربان من...
به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛
باد به چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده.
خیره ام به خیابانها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم میآید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد،
انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم.
حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساسنمیکنی
و از گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای،
وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی،
تازه دردت شروع میشود،
شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛
فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین میایستد اما من هنوز سر جایم نشسته ام؛
انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم،
علیست؛
عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد:
بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک
نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین
بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛
اما چه رفتنی!
فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم،
خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته.
به سختی خودم را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا
تختش میروم؛
صدایش در سرم طنین میاندازد:
به! چه عجب یادی از ما کردی!
اومدی ببندیم به رگبار؟
میافتم روی تخت:
حامد تو اینجایی؟
میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش،
عکسهایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود.
-حامد تو کجایی؟
جایی که باید باشم؛
توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛
اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد:
چرا توی خواب گریه میکردی؟
خواب بد دیدی؟
آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛
شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.
صدای عمه نزدیکتر میشود:
حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس
دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلآرام_من❤️ #قسمت_هشتادوچهارم دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم
♡
#رمان_دلارامِمن ❤️
#قسمت_هشتادوپنجم
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛
هوا گرم نیست، من داغم.
عمه میایستد بالای سرم،
چرا انقدر پیر شده؟
نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟
تا دیروز این چروکها روی صورتش
نبود!
با صدای گرفته میگوید:
خوبی؟
چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در میآید:
پایین چه خبره؟
-مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم:
خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام:
چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛
نوازشم میکند و میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند:
کجا میخوای بری با این حالت؟
میخام بیام پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و
دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛
دستم را به نرده ها میگیرم؛اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش
گرفته،
عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛
لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!
بالای قاب روبان مشکی زده اند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد
نمرده اما،
احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت
قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد:
چکار میکنی عمو؟
سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم:
برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه
شهید!
همه نگاهها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند،
صدای گریه اوج میگیرد؛
از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛
نمیتوانم از پله ها بالت بروم.
سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار میآورم:
مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛
بی مقدمه می پرسم:
مامان کجاست؟
داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛
مامانتم فعلا رفت خونه.
مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛
عمه با دست تبم را اندازه میگیرد:
خیلی داغی!
بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛
ساعت هشت شب است،
مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد.
ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد،
پشت سرش قفسه کتابخانه و همه
دنیا؛
از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛
دنیا تار و واضح میشود،
صدای ضعیف عمه میآید:
وای خدا مرگم بده چی شده؟
علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده...
آقا رحیم...
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛
صدای عمو رحیم است به گمانم
که میگوید:
یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
جمعہ ڪہ میشود
دل تنگ تر از همیشہ میشوم
دلت ڪہ تنگ بشود
اختیار چشمانت هم از کف میدهی
فارغ از هر زمان و مڪانی...
قرار بے قرارے ها
دلم تنگ ٺوسٺ ...💔
#ز.صادقے
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
کسانی به
امام زمانشان
خواهند رسید
که اهل سرعت باشند
و الا تاریخ #کربلا نشان داده
که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند....
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِمن ❤️ #قسمت_هشتادوپنجم به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛
♡
#رمان_دلارامِمن ❤️
#قسمت_هشتادوششم
بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛
دستان مردانه ای داخل پتویم
میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه.
عمو رحیم میگوید:
علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛
صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم،
تکان های ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره
تارش کم کم واضح میشود؛
از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛
سرحال سرحال است. میخندد:
چه آبجی بیحالی من دارم!
دو روزه افتادی رو تخت که
چی بشه؟
-منتظرت بودم حامد!
-مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند:
بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند،
آنقدر سرحال شده ام که میتوانم تا ته دنیا بدوم؛
با دست سرم را نوازش میکند:
دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا!
یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا
سفید است؛
کسی دستم را نوازش میکند.
-حورا جان...
عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛
چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
-چرا آوردینم بیمارستان؟
من خوبم!
دست میکشد روی سرم:
خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛
علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می آید:
میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد:
چرا انقدر خودتواذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد:
میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغ داریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
-من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
-الحمدلله،
دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
★★★★
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم.
میپرسد: اون روز
بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست،
میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحثهای فلسفی را دوست دارد؛
بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را
گرفتم؛
نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که
دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه،
آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید:
پس ارزش من خیلی بالاست...
چون... چون... شما کسی هستید که... من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛
خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند.
خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِمن ❤️ #قسمت_هشتادوششم بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_آخر
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید:
اینجا کربلاست باباجان!
-کربلا؟
-آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
-فرات؟ خود فرات کجاست؟
حرم کجاست؟
اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند:
نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت
سرش راه بروم؛
به خیابانی میرسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف
میشوم،
با دست به کمی جلوتر اشاره میکند:
از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو
دخترم،
نترس بابا.
رد انگشت اشارهاش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه میروند؛
برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد
میزنم:
اونا کیان؟
من نمیشناسمشون!
-میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
-من... من میترسم...
-نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
-شما کی هستید؟
-برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد،
پیرمرد عقب میرود و میگوید:
برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد.
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛
با رفتنش همه جا دوباره تار میشود.
برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛
انگار همه رمق و توانی که با دیدن
پیرمرد گرفته بودم،
با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم،
پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دالارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم،
به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم،
از ترس گم شدن، باسرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم. میگویم:
آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟
تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛
چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود،
کم کم دود و غبار پراکنده تر میشوند و سر و صداها کمتر؛
از بین غبار، دو گنبد طالیی خودنمایی میکنند،
دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛
یکی از رزمنده ها برمیگرد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش:
السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دالارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله....
والسلام والعاقبه للمتقین
یا زهرا
پایان
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
#تمام....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
دوستان پارت گذاری رمان جدیدمون از خانم #صادقی که 《منتظرش بودید😍》 از دیشب
شروع شده و امشب هم پارت سوم رو تقدیمتون میکنیم👇👇
ان شاالله که لذت ببرید .
تازه اولای رمان هست یه کم صبور باشید به جاهای جالب و هبجانی و جذابی میرسیم☺️☺️
لینک پارت اول رمان در حال تایپ✍...
#جدال_شاهزاده_وشبگرد
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #بی_قرارتو 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ
💕 #رؤیاے_وصــــال💕
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
☆لینک پارت اول رمان #مدافع_عشق
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
May 11
فَأصْبِرْ /۶۰ ✨
☘ــــــــــــــــ[♥️]ــــــــــــــــــ☘
🌱به خدااعتمادڪن.
🌱صبرداشته باش.
🌱دیرمیدهد،میخواهدقدرداشته هایت رابدانے❗️
#خداباماست 🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
🖋 #فرهنگ_نوشت:
اگر کسی آمادگی میهمانی نداره و با تعارف ، کسی را دعوت می کنه
یا در تأمین هزینه های زندگیش معطل و تعارف به قرض دادن می کنه و
در واقع میل به قرض دادن نداره
یا برای سوار کردن در وسیله شخصی خودش به دیگری تعارف می کنه ،🚗 ولی میل باطنی نداره، در همه این موارد دروغ گفته .
چرا؟😳
روایتشو براتون گذاشتیم توی این کانال👇👇👇
منتظر حضور گرمتون هستیم🌺
کانال✍خود __نویس
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9