🔴با ازدواج با همسرم تو تله بدی افتادم
سلام دوستان لطفا پاسخ منم بدید
من ۳۱ سالمه که بعد از دوستی با همسرم و وقتی دیدم اونقدر پاکه که توی دوستی نمیذاره دستم به دستش بخوره اعتماد کردم و باهاش ازدواج کردم تو دوران عقد هم مدام مراقب بود تا اینکه بعد از ازدواج وقتی تنها شدیم در نهایت تعجب از چیزی که دیدم شوکه شدم و ....
https://eitaa.com/joinchat/847052862C9b36c74b1d
میخواد زنشو چند روز بعد ازدواج طلاق بده😱😱
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
امام سجاد علیه السلام:
حق کسی که به تو نیکی میکند این است که از او تشکر کنی و نیکیاش را به زبان آوری و از وی به خوبی یاد کنی و میان خود و خداوند عزوجل برایش خالصانه دعا کنی.
اگر چنین کنی بی گمان پنهانی و آشکارا از او تشکر کرده باشی. وانگهی اگر روزی توانستی نیکی او را جبران کنی، جبران کن.
📚 میزانالحکمه
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
🦋@koocheyEhsas🦋
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_هشتم *هامون* کتاب
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_نهم
حال و هوای دانشگاه تغییر کرده بود. دههی فجر بود و جنبوجوشی بین دانشجویان دیده میشد. هامون به لبهی ستون فلزی جلوی ورودی سالن دانشگاه، تکیه داده بود. غرق فکر داشت رفتوآمد دانشجویان را تماشا میکرد. تصور میکرد تکتم زودتر از اینها سراغش بیاید؛ اما همهچیز خیلی معمولی پیش میرفت. او مثل همیشه عادی و راحت از کنارش عبور میکرد و فقط به سلام و احوالپرسی سادهای اکتفا میکرد. خبری هم از کتاب نبود. چند باری میخواست خودش دوباره تماس بگیرد. یا پیام دهد، اما هر بار پشیمان شده بود. اینطور فایده نداشت. اگر دست روی دست میگذاشت، در همین سردرگمی باقی میماند. اصلاً شاید او هیچوقت اقدامی نمیکرد. اگر خودش هم عکسالعملی نشان میداد، او به حساب چه میگذاشت؟ این افکار دیوانهاش کرده بود.
از آن طرف فربد امروز هم دانشگاه نیامده بود. معلوم نبود چه کار میکند. آن شب وقتی خوابش برده بود فکر کرد آمده و رفته. اما فقط پیام داده بود:" زنگ زدم جواب ندادی..میرم خونه.."
فقط همین.
این خیلی برایش عجیب بود. فربدی که سرش را میگرفتی پایش آنجا بود حالا کمتر آفتابی میشد و خبری ازش نبود. موبایلش را درآورد و شمارهاش را گرفت. بعد از چندین بوق بالاخره صدای خستهاش پشت گوشی پیچید.
- جونم دادا!
- سلام..چرا یهویی شدی ستارهی سهیل؟! کجایی تو؟
- یُخده کارام ریخته گِلی هم!
- مگه چیکار داری میکنی تو؟! چرا پیدات نیست! درست توضیح بده ببینم چه غلطی داری میکنی!
- شب کوجای؟
- خونهم!
- خونه نه! بریم یه طِرِفی!
- بیا میریم ناژوون!
- باشه! اونجا خوبه..پس شب میبینمت کاری نداری؟
- اون شبم نیومدیا.. حداقل امشب بیا..ً
- باشه دادا..میام..فعلاً خدافظ..
گوشی را قطع کرد. این پسر رفتارش غیرعادی شده بود. حتم داشت چیزهایی در سرش است که باید از خودش میشنید.
**
در خلوتترین قسمت پارک نشسته بودند. یک آتش کوچک درست کرده و به شعلههایش خیره شده بودند. فربد آن فربد همیشگی نبود. موهایش بلند شده و ریشهایش نامرتب بود. سرووضعش هم آشفته. هامون وقتی دیدش با تعجب سرتاپایش را برانداز کرد و گفت:" این چه ریختیه؟! چرا این شکلی شدی؟! حموم کردی تو؟! "
فربد غمگین نگاهش کرد.
- بیا بریم یه جای خلوت..
حالا هر دو در سکوت به آتش خیره بودند.
- چت شده تو!
این را هامون گفت و به او خیره شد.
- دارم کاراما میکونم برم!
هامون جا خورد. با تعجبی که در چشمانش کاملاً مشهود بود، گفت:" داری میری؟!..کجا؟! "
- ترکیه پیش فرامرز!
- چی شد به این نتیجه رسیدی؟!
فربد تکه چوبی برداشت و آتش را به هم زد. چوبها جرقجرق صدا دادند و شعلههای کوچک زبانه کشیدند. زیپ کاپشنش را تا انتها بالا کشید و گفت:" مامان و بابام زِدن به تیپوتاپی هم. مامانم َفمیده و تمومی سرمایهشا اِز بابام جدا کرد. بعدشم.. رفت که رفت.
آه سردی کشید و به آسمان تیره که حتی یک ستاره هم نداشت، نگاه کرد.
- منم یه سرمایهی جور کردم و دارم میرم اونور. بالاخره دو نِفِری یه خاکی تو سرِمون میریزیم..
هامون که به تنهی یک درخت تکیه داده بود، پایش را در خودش جمع کرد.
- مطمئنی این کار درسته؟ نمیخوای زن بگیری؟ سروسامون بگیری؟
فربد مسخره خندید.
- هه..خیلی خجستهیا.. من با این وضییِتم..با این ننه آغا..به نظرِد میتونم تشکیلی خونواده بدم؟ آ کی به من زن میدِد!
من تکلیفی خودم با خودم معلوم نی..یکی دیگه را بدبخت کونم که چی؟
- اینقدر ناامید نباش پسر..همه چی درست میشه!
- اِز اون حرفا بودا..کلیشهیا..حال به هم زِن.. چیچی آخه دُرُس میشِد..اصا چه جوری!..
- درسات چی! دانشگاه؟!
- تا میاد کارا پاسم و ویزا و اینا درست بشِد، اِگه خودم تموم نشم درسم تموم میشد..
هامون نمیدانست چه بگوید. سکوت کرد. به حال بد فربد و شرایطش تأسف میخورد. برایش ناراحت بود؛ اما کاری از دستش برنمیآمد. فربد اسیر شرایط بد خانواده و جبر روزگار شده بود و نه راه پس داشت، نه راه پیش. شاید کار درست هم همین بود. کندن و رفتن. شاید در رفتن روزهای بهتری انتظارش را میکشید.
آتش خاموش شده بود. دود از میان خاکسترها بالا میرفت. سرما هر دو را به لرز انداخت. هامون گفت:" پاشو تا بریم. پاشو.."
فربد بلند شد. با پا کمی خاک روی خاکسترها ریخت. وقتی مطمئن شد آتش خاموش شده، کنار هم راه افتادند. پرسید:" تو چیکا میکونی؟! "
هامون شانهای بالا انداخت.
- منم ارشد امتحان میدم. شاید رفتم تهران. یه برنامههایی دارم ولی خب.. بستگی به شرایط داره دیگه..
👇👇👇
سکوت بینشان برقرار شد. از میان درختان میگذشتند و به آیندهی نامعلومشان فکر میکردند. آیندهای که نمیدانستند برایشان چه پیش خواهد آورد. این راهی بود که ناگزیر به رفتنش بودند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
636731228511990961.mp3
1.9M
زیارت امام زمان( عج الله ) در روز جمعه رو از دست ندید 👌👌👌
این زیارت کوتاه و بسیار زیباست با ترجمه بخونید .
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دعای+سمات.mp3
10.93M
عصر جمعه و دعای سمات🌹🌿
التماس دعا🙏
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( و این آخرین قدم )
♦️ یکی بود یکی نبود....
نویسنده و اجرا: علیرضا عبدی
افتر افکت: امیرحسین موئمنی نژاد
@radiomighat
@radiomighat
al_yaseen.mp3
7.15M
🌸 زیارت آل یس زیبا
دل ها رو متصل کنیم به امام عصر ارواحناه فداه
در بيابان های تاريک و ظلمانی و صحراهای خشک و بی آب و علف كه دست تطاول زمان بدان نمیرسد، برای شما دعا میكنم.
فرازی از نامه حضرت مهدی(عج)
به جناب شیخ مفید🌱
|احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۸۹|
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
ڪوچہ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این
رمان تموم شده و همه ی پارت ها آماده است😍😍
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_نهم حال و هوای دان
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتادم
روی چمنهای کوتاهشده، زیر یک درخت نارون نشسته بود. جزوههایش اطرافش پخشوپلا بودند. هوا آفتابی بود. چمنها بر خلاف همیشه خشک بودند و راحت میشد رویشان نشست. چند روزی میشد هوا به نسبت گرمتر شده و از باران خبری نبود. امروز هم از آن روزهایی بود که چند کلاس پشت سر هم داشت و باید دانشگاه میماند. کمی از ظهر گذشته بود. نصفهی ساندویچش را کنارش روی کیف گذاشته بود. غرق حل کردن مسئلهی ریاضی شده بود که با افتادن سایهای روی جزوههایش، سرش را بلند کرد.
- سلام!
با دیدن هامون عینکش را برداشت. کمی هول شد. جوابش را با منمن داد.
هامون که دستهایش را در جیبش فرو کرده و مثل یک عقاب بالای سرش ایستاده بود، گفت:" اجازه هست؟! "
تکتم مقنعهاش را صاف کرد. خردههای ساندویچ را از روی مقنعه و مانتواش تکاند. جزوههایش را کمی جمعوجور کرد. " بفرمایید.."
هامون که خیره حرکات او را زیر نظر داشت، بیتوجه به شلوار روشنی که پوشیده بود و همیشه رویش حساسیت داشت که کثیف نشود، کنارش روی زمین نشست. پرسید:" مسئلههای ریاضی رو حل میکردین؟ "
تکتم نگاهی به جزوهها انداخت." بله .. باهاشون درگیرم.."
- بخواین میتونم کمکتون کنم!..
ابروهای تکتم بالا پرید. " الان! "
هامون کیفش را کنار پایش گذاشت.
- بله.. همین الان..
تکتم گفت:" خب..دیگه داشتن تموم میشدن..اکثرشون رو حل کردم.."
هامون سرش را کج کرد و بدون مقدمه گفت:" من ازتون خواسته بودم یه سری کتاب بهم معرفی کنید.. الان ده روزی گذشته و انگار شما سرتون خیلی شلوغ بوده!.."
تکتم سرش را پایین انداخت. یادش به ده روز قبل افتاد. زمانی که بیخیال از همه چیز و همه جا تمام فکر و ذکرش این بود که کتابی تهیه کند و چطور آن را به همین پسری برساند که الان طلبکار کنارش نشسته و نگاهش را به او دوخته بود، غافل از اتفاقاتی که دوروبرش میافتاد.
*ده روز قبل*
ابتدا تصمیم داشت پیش عاطفه برود اما بعد پشیمان شد. چون اگر روزی میفهمید آن کتابها را برای چه کسی میخواست معلوم نبود چه عکسالعملی نشان میدهد. قطعا ناراحت میشد. پس خودش به کتابفروشی رفت و از مسئول آنجا اطلاعاتی راجع به کتابهای پرفروش و معروف به دست آورد. بعد از کلی گشتن و دلدل کردن بالاخره کتاب *کیمیاگر* را خرید و به خانه برگشت؛ اما همینکه رسید طاها را دید که با چهرهای پریشان و گرفته از خانه بیرون آمد. خودش را به او رساند. با تعجب پرسید:" چی شده طاها؟! "
طاها با دیدن تکتم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با صدایی که از بغض گرفته بود فقط توانست بگوید:" بابا..."
بند دل تکتم پاره شد. تمام بدنش میلرزید. انگار چیزی از اعماق وجودش کَنده شد و پایین افتاد. اشکهایش خودبخود روان شدند. با چانهای لرزان نالید:" بابا چی شده طاها؟! "
- بیا بریم تو راه بهت میگم
طاها ماشین را روشن کرد و کمی بعد به راه افتادند. تکتم ننشسته با بیقراری پرسید:" بگو دیگه..کشتی منو.."
- صبح توی مغازه بابا حالش بهم خورده..شانس آوردیم یکی از مشتریهاش اونجا بوده و سریع با اورژانس تماس میگیره..میرسوننش بیمارستان..
- خب؟!
- از اونجا بهم زنگ زدن..
تکتم با بغض و گریه گفت:" حملهی قلبی؟ "
طاها سرش را به نشانهی تایید تکان داد. با ناراحتی گفت:" این روزا خیلی بهش فشار میاومد..کلی کار سرش ریخته بود..من گاهی کمکش میکردم..توام که..
نگاهی به تکتم انداخت. از شدت گریه به هقهق افتاده بود.
- چن بار خواستم بیام باهات حرف بزنم بابا نذاشت. میگفت درس داری..سال آخرته باید حواست جمع درس و دانشگات باشه..منم کارای دانشگام بود..کار اون شرکت کوفتی هم بود..باشگاه..
بعد از کمی مکث ادامه داد:" از بابا غافل شدیم تکتم..هر دومون.."
تکتم گریهاش شدت گرفت. تازه یادش افتاده بود که باباحسین هر وقت خانه میآمد چقدر چهرهاش خسته و گرفته بود. چرا نگفت این همه کار دارد؟ از سکوت پدرش بیشتر دلش سوخت. باباحسین همهی تلاشش را برای راحتی آنها میکرد و او غرق در درس و دانشگاه و افکار بچهگانهی خودش شده بود. از این بیتوجهی آتش گرفت. اگر بلایی سر پدرش میآمد هرگز خودش را نمیبخشید.
وقتی رسیدند، با هم به بخش ایسییو رفتند. حاجحسین آنجا بستری شده بود. با دکترش که صحبت کردند، گفت:" شکر خدا زود رسوندنش بیمارستان..حمله رو رد کرده..ولی خیلی باید مواظبش باشین..با کوچکترین نگرانی و فشار و استرس ممکنه دوباره دچار حمله بشه ولی اینبار شدیدتر."
👇👇👇
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتادم روی چمنهای کوتاهش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتادم
روی چمنهای کوتاهشده، زیر یک درخت نارون نشسته بود. جزوههایش اطرافش پخشوپلا بودند. هوا آفتابی بود. چمنها بر خلاف همیشه خشک بودند و راحت میشد رویشان نشست. چند روزی میشد هوا به نسبت گرمتر شده و از باران خبری نبود. امروز هم از آن روزهایی بود که چند کلاس پشت سر هم داشت و باید دانشگاه میماند. کمی از ظهر گذشته بود. نصفهی ساندویچش را کنارش روی کیف گذاشته بود. غرق حل کردن مسئلهی ریاضی شده بود که با افتادن سایهای روی جزوههایش، سرش را بلند کرد.
- سلام!
با دیدن هامون عینکش را برداشت. کمی هول شد. جوابش را با منمن داد.
هامون که دستهایش را در جیبش فرو کرده و مثل یک عقاب بالای سرش ایستاده بود، گفت:" اجازه هست؟! "
تکتم مقنعهاش را صاف کرد. خردههای ساندویچ را از روی مقنعه و مانتواش تکاند. جزوههایش را کمی جمعوجور کرد. " بفرمایید.."
هامون که خیره حرکات او را زیر نظر داشت، بیتوجه به شلوار روشنی که پوشیده بود و همیشه رویش حساسیت داشت که کثیف نشود، کنارش روی زمین نشست. پرسید:" مسئلههای ریاضی رو حل میکردین؟ "
تکتم نگاهی به جزوهها انداخت." بله .. باهاشون درگیرم.."
- بخواین میتونم کمکتون کنم!..
ابروهای تکتم بالا پرید. " الان! "
هامون کیفش را کنار پایش گذاشت.
- بله.. همین الان..
تکتم گفت:" خب..دیگه داشتن تموم میشدن..اکثرشون رو حل کردم.."
هامون سرش را کج کرد و بدون مقدمه گفت:" من ازتون خواسته بودم یه سری کتاب بهم معرفی کنید.. الان ده روزی گذشته و انگار شما سرتون خیلی شلوغ بوده!.."
تکتم سرش را پایین انداخت. یادش به ده روز قبل افتاد. زمانی که بیخیال از همه چیز و همه جا تمام فکر و ذکرش این بود که کتابی تهیه کند و چطور آن را به همین پسری برساند که الان طلبکار کنارش نشسته و نگاهش را به او دوخته بود، غافل از اتفاقاتی که دوروبرش میافتاد.
*ده روز قبل*
ابتدا تصمیم داشت پیش عاطفه برود اما بعد پشیمان شد. چون اگر روزی میفهمید آن کتابها را برای چه کسی میخواست معلوم نبود چه عکسالعملی نشان میدهد. قطعا ناراحت میشد. پس خودش به کتابفروشی رفت و از مسئول آنجا اطلاعاتی راجع به کتابهای پرفروش و معروف به دست آورد. بعد از کلی گشتن و دلدل کردن بالاخره کتاب *کیمیاگر* را خرید و به خانه برگشت؛ اما همینکه رسید طاها را دید که با چهرهای پریشان و گرفته از خانه بیرون آمد. خودش را به او رساند. با تعجب پرسید:" چی شده طاها؟! "
طاها با دیدن تکتم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با صدایی که از بغض گرفته بود فقط توانست بگوید:" بابا..."
بند دل تکتم پاره شد. تمام بدنش میلرزید. انگار چیزی از اعماق وجودش کَنده شد و پایین افتاد. اشکهایش خودبخود روان شدند. با چانهای لرزان نالید:" بابا چی شده طاها؟! "
- بیا بریم تو راه بهت میگم
طاها ماشین را روشن کرد و کمی بعد به راه افتادند. تکتم ننشسته با بیقراری پرسید:" بگو دیگه..کشتی منو.."
- صبح توی مغازه بابا حالش بهم خورده..شانس آوردیم یکی از مشتریهاش اونجا بوده و سریع با اورژانس تماس میگیره..میرسوننش بیمارستان..
- خب؟!
- از اونجا بهم زنگ زدن..
تکتم با بغض و گریه گفت:" حملهی قلبی؟ "
طاها سرش را به نشانهی تایید تکان داد. با ناراحتی گفت:" این روزا خیلی بهش فشار میاومد..کلی کار سرش ریخته بود..من گاهی کمکش میکردم..توام که..
نگاهی به تکتم انداخت. از شدت گریه به هقهق افتاده بود.
- چن بار خواستم بیام باهات حرف بزنم بابا نذاشت. میگفت درس داری..سال آخرته باید حواست جمع درس و دانشگات باشه..منم کارای دانشگام بود..کار اون شرکت کوفتی هم بود..باشگاه..
بعد از کمی مکث ادامه داد:" از بابا غافل شدیم تکتم..هر دومون.."
تکتم گریهاش شدت گرفت. تازه یادش افتاده بود که باباحسین هر وقت خانه میآمد چقدر چهرهاش خسته و گرفته بود. چرا نگفت این همه کار دارد؟ از سکوت پدرش بیشتر دلش سوخت. باباحسین همهی تلاشش را برای راحتی آنها میکرد و او غرق در درس و دانشگاه و افکار بچهگانهی خودش شده بود. از این بیتوجهی آتش گرفت. اگر بلایی سر پدرش میآمد هرگز خودش را نمیبخشید.
وقتی رسیدند، با هم به بخش ایسییو رفتند. حاجحسین آنجا بستری شده بود. با دکترش که صحبت کردند، گفت:" شکر خدا زود رسوندنش بیمارستان..حمله رو رد کرده..ولی خیلی باید مواظبش باشین..با کوچکترین نگرانی و فشار و استرس ممکنه دوباره دچار حمله بشه ولی اینبار شدیدتر."
👇👇👇
حاج حسین دو روز بستری بود و به خاطر مساعد شدن حالش از بیمارستان مرخص شد. تکتم که خودش را به خاطر این حال و روز پدر مقصر میدانست کلا هامون را فراموش کرد. روزهایی که کلاس نداشت و درسهایش سبکتر بود به پدر کمک میکرد. هرچند حاجحسین یک شاگرد گرفته بود؛ اما تکتم دیگر دلش نمیآمد پدرش را تنها بگذارد. برای همین دیگر به هیچ چیز جز پدرش فکر نمیکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
پروردگارا
به ما دلی "پُر مهر" و "بخشش"،
"زبانی نرم" و "نیتی خیر" عطا فرما
تا در پناهِ اَمنِ تو
با رعایتِ حقوقِ دیگران
و با تسلط بر اعمال
و گفتارمان "موجبِ آرامش
در زندگی خود و دیگران باشیم
سلام و درود فراوان
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
سلام دوستانی که دنبال رمان های من هستید.
از کوچه احساس پاک شده میتونید رمان های خوشه ماه، رویای وصال رو اینجا بخونید.
#هیام
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
این هم لینک قسمت اول رمان جدال شاهزاده و شبگرد
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5177
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( یک با یک برابر نیست )
♦️ معلم : یعنی چی؟! پاشو بیا پای تخته ببینم...باید ثابت کنی یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها تنبیهت میکنم تا دیگه الکی هرچی از دهنت دراومد تو کلاس من نگی
صداپیشگان: هنرمند نونهال نازنین زهرا رضایی - مسعود صفری - مریم میرزایی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتادم روی چمنهای کوتاهش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتاد_و_یکم
با یادآوری آنچه برایش گذشته بود آه کوتاهی کشید. دیگر نباید به خودش اجازه میداد با تصمیمات عجولانه و بیهوده، فکرش را مشغول کند و خودش را درگیر کاری کند که نمیدانست عاقبتش چه میشود.
هامون وقتی دید سکوت تکتم طولانی شد، گفت:" اتفاقی افتاده؟! "
تکتم آب دهانش را قورت داد." بله اتفاق که افتاده!..پدرم حالش خوب نیست..این چند روزه هم دستمون بهش بند بود..تازه از بیمارستان مرخص شده.. "
تندتند برگههایش را جمع کرد." الانم اگه کاری ندارین کلاس شروع میشه باید بریم سر کلاس.."
هامون با ناراحتی گفت:" من نمیدونستم..واقعا متاسف شدم..امیدوارم حالشون بهتر بشه.."
تکتم ممنونی زیر لب گفت و بلند شد.
هامون دستی لابهلای موهایش فرو برد. او هم بلند شد. به او نگاه کرد. عمیق و طولانی. قلبش گرم شد. احساس میکرد این گرما به داخل تکتک سلولهایش نفوذ میکند بعد وارد رگهایش میشود و همهی وجودش را گرما میبخشد. کیفش را روی شانهاش انداخت. حرفهایش تا حلقوم بالا میآمد، اما به زبانش جاری نمیشد. غرورش اجازه نمیداد.
تکتم سرش پایین بود. خواست برود که صدایش کرد.
- یه لحظه.. لطفا..
رفت روبهرویش ایستاد. باید حرف میزد." میخوام ازتون بخوام توی انتخاب کتاب کمکم کنید."
تکتم سرش را بالا گرفت. کمی به او نگاه کرد. خواهشی که در کلامش نیاورده بود را در چشمانش جستجو کرد. آنقدر جدی بود که چیزی را نشان نمیداد. نمیدانست چه بگوید. هامون که سکوت او را دید گفت:" همین کتابخونهی دانشگاه.."
تکتم نگاهش را در آسمان میان درختان تاب داد و روی چمنها فرود آورد. برای شنیدن این حرفها مدتها انتظار کشیده بود. ساعتها فکر کرده بود. نقشهها کشیده بود. حالا که میشنید حسی مثل یک بمب خنثی شده را داشت. درونش سرد بود. همان را به لحنش هم انتقال داد.
- اجازه بدید حال پدرم یکم بهتر بشه..بهتون اطلاع میدم..
هامون سردی کلامش را گرفت؛ اما آن را به پای ناراحتی تکتم به خاطر حال پدرش گذاشت. دلش میخواست کاری کند که آرامش را به او برگرداند. او را از این حال و هوا درآورد. در کافهی یاس روبهرویش بنشیند و او را به خوردن یک قهوهی داغ دعوت کند؛ اما همهی اینها در حد همان فکر در مغزش باقی ماند.
به گفتن "باشه" ای آهسته اکتفا کرد و به دنبالش راه افتاد تا به کلاس ریاضی برسد.
حال هر دو عجیب و غریب بود. تکتم بین احساسات ضدونقیض گیر کرده بود. هم میخواست تصمیمش را عملی کند، هم نمیخواست. انگار بین زمین و آسمان معلق بود. همه چیز مثل یک کلاف سردرگم به نظر میرسید. سرنخ را پیدا نمیکرد. از آن طرف هامون داشت احساسات تازهای را تجربه میکرد که سالها از آن فراری بود. باورش نمیشد برای بودن با دختری اینطور بیقرار شود و با دیدن او قلبش به سروصدا بیفتد.
حال و هوای آن زمستان عجیب شده بود. حال و هوای دریاچه. حال و هوای دانشگاه. برای هامون حتی صدای پرندگان هم لذتبخش شده بود. فکر کرد این هم برای خودش تجربهی جدیدی است. یک تجربهی شیرین.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•