eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✊ طنین الله‌اکبر امشب، ساعت 21 🔺به شکرانه ۴۳ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران، گلبانگ تکبیر «الله اکبر» در ساعت ۲۱ روز بیست و یکم بهمن‌ماه طنین انداز خواهد شد. 🔸وعده ما: ساعت ۲۱ امشب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_دوم فربد غرق در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - وای هامونی! دِلمالِش گرفتم..خره انگاری تو دلم انقلابِس.. - اَه‌اَه..مردِ گنده.. یه ذره به خودت مسلط باش..خجالت نمی‌کشه..یه وقتایی مث این دخترای نُنُر حرف می‌زنی.. - خب دلم یه حالیه.. نی‌میدونم چمه.. - فربد..دیدار اول خیلی مهمه..تو رو خدا گند نزن.. - باشه بابا.. سرولباسم خُبه؟ یقه‌‌ی کتش را تکاند. کراوات مشکی‌اش را صاف کرد و نیم‌نگاهی به هامون انداخت. " جنتلمنی می‌بارِد اِز قیافه‌م!..تووَم یخده خودِدا شلخته بیگیر تا من بیشتِر تو چش بیام.." هامون چپ‌چپ نگاهش کرد. فربد قیافه‌ی مظلومانه‌ای به خودش گرفت. " خره به خاطری خودِد میگم.. جون دو تای.." وقتی رسیدند، هر دو از ماشین پیاده شدند. مراسم در ویلای بزرگی در خیابان عباس‌آباد برگزار می‌شد. بعد هم از آنجا به باغ رضوان می‌رفتند. فربد با دیدن ویلا، سوت بلندی کشید. " اممم عجب ویلایی!.." از در ورودی بزرگ ویلا که فرفروژه بود، گذشتند. باغچه‌ای مستطیل شکل، سمت راستشان بود که درخت‌های سرو درون آن را به شکل زیبایی هرس کرده بودند. ساختمان ویلا که نمای آن کلاسیک بود و آدم را یاد کاخ‌های قدیمی می‌انداخت، جلوشان سر به آسمان کشیده و باغچه‌های گرد و کوچک زیبایی پر از درختچه‌های سبز و گلهای رنگارنگ، روبه‌رویش قرار داشت. تنها از لباس مشکی کسانی که در رفت‌وآمد بودند، و تاج‌گلهایی که دورتادور مسیر سنگ‌فرش که به ساختمان ویلا می‌رسید، می‌شد فهمید این مراسم ختم است. فربد نگاهی به اطراف انداخت. سر در گوش هامون فرو کرد و آهسته گفت:" میگم اینا چوغوندِر لا خاک کردن؟ نه پارچه سیاهی، نه نوار قرآنی، نه چیزی.." هامون گفت:" هیسسس، حتماً سر خاک گذاشتن.. یا بعد میذارن..دو دیقه زبون به دهن بگیر!.." با هم وارد ساختمان شدند. یک سفره‌ی بزرگ که شبیه سفره‌ی عقد بود انتهای سالن به چشم می‌خورد. فرقش با سفره‌ی عقد، آن نوار پارچه‌ای سیاه بود که از بالا تا پایین سفره، کشیده شده و به جای نقل و نبات، خرما و حلوای مجلسی داخلش گذاشته شده بود. فربد دوباره زیر لب گفت:" چه عجب! یه پارچه سیا دیدیم اینجا! " اولین کسی که هامون دید، پدرش بود که با فریدون روی مبلهای گوشه سالن نشسته بودند و حرف می‌زدند. به سمت آنها رفت. فریدون با دیدن او، از جا بلند شد. - هامون جان! خوش آمدی پسرم! فربد، مرد قدبلندی را دید که ریش‌هایش را از ته زده بود. ابروها و موهای جوگندمی‌اش، معلوم می‌کرد پنجاه سال را رد کرده و کت وشلوار شیکی هم تنش بود. تیمور هم از جا بلند شد. - چقدر دیر کردی پسر! مادرت خیلی دلواپست بود. - تا اومدم از دانشگاه بیام، دیر شد. شما خوبین عموفریدون! .. فریدون به هردوشان دست داد. " ممنون! خوبم پسرم.. با اشاره به فربد گفت:"معرفی نمی‌کنی؟! " هامون به فربد نگاه کرد. نگاه شوخ و نافذش روی صورت صاف فریدون در حرکت بود. - ایشون دوستم فربد..همکلاسی دانشگاه، رفیق و یار همیشگی.. فربد کمی خم شد." خوشبختم آقا.." هامون رو با پدرش گفت:" مامان اینا کجان؟! " - طبقه‌ی بالا..الان میان.. همین‌که نشستند، ثریا همراه چندنفر دیگر، ازجمله خواهرش و فریناز به جمع آنها اضافه شدند. فریناز که از موقع ورودش در فرودگاه، سعی داشت توجه هامون را به خود جلب کند، جلوتر ازهمه به او نزدیک شد و گله کرد که چرا زودتر نیامده. چشمش به فربد افتاد. - اِ..شمایین؟..حالتون چطوره! واسه مامان اینا تعریف کردم چقدر شما بامزه‌این!..مامان ایشون همون دوست هامونه.. هامون اخم‌هایش را درهم کشیده بود. رفت کنار پدرش نشست. فربد خنده‌ی زورکی‌ای کرد و در دلش گفت:" وای‌وای‌وای..اِلای سه قلی بودی نِمِکدون! " سینه‌اش را صاف کرد و گفت:" راس می‌گویند..چقد باعثی خوشبختیه‌س که اِز من تعریف کرده‌ین.." با خنده سری برای دو خواهر و خواهرزاده، خم کرد. سهیلا که آرایشش معلوم نمی‌کرد پا در مراسم ختم گذاشته یا عروسی، بادبزن دورطلائیش را که با موهایش همرنگ بود، حرکت داد و پشت چشمی نازک کرد. همه نشستند. ثریا نگاهش بین هامون و فریناز در حرکت بود. هامون اما، در این فکر که چطور می‌تواند اوج کم‌محلی‌ها و ضدحال‌هایش را برای فریناز به کار ببرد. فربد سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی هامون را نگاه می‌کرد. به شدت در آن جمع، معذب بود و دنبال راهی می‌گشت تا فرار کند. هامون سرش را بلند کرد. متوجه نگاه‌های ملتمسانه‌ی فربد شد. می‌خواست چیزی بگوید که با حرف فریدون درجا میخکوب شد. - هامون‌جان! به سلامتی درسِت تموم بشه.. خیال ازدواج نداری؟! همه به هم نگاه می‌کردند. فربد لبهایش را گاز می‌گرفت که نخندد. سهیلا بادبزنش را تندتند تکان داد و با آن صدای تودماغی گفت:" وا..آقافریدون..الان چه وقت این سؤالاست.. شگون نداره تو مراسم ختم..لطفاً.." قیافه‌اش را طوری گرفت که انگار می‌خواست بگوید:" لطفاً خفه شین.." 👇👇👇
هامون صدایش را صاف کرد. فریدون برای اینکه حرفش را جمع کند گفت:"عموجان خدابیامرز...همیشه دنبال کارهای خیر بودن..به‌خصوص وصلت جوونا..ازدواج و اینها..مطمئنم ناراحت نمیشن اگر در مراسمشون حرف از این امور زده بشه.." دختران عموی فوت‌شده، صدای فین‌فینشان هوا رفت. سهیلا با گوشه‌ی دستمال، مثلاً اشکهایش را پاک کرد." خدا رحمتشون کنه.." هامون برای فرار از این بحث، با اجازه‌ای گفت و با گفتن" ببخشید"ی از جمع خارج شد. فربد را هم صدا کرد. فریناز با اشاره‌ی مادرش پشت‌سر آنها راه افتاد. هامون دستی لابه‌لای موهایش کشید و سمت آلاچیقی که گوشه‌ی حیاط ویلا قرار داشت، حرکت کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐تا دیده به روی چشم مولا وا کرد... 💐دل را به فدای غُربت بابا کرد... 💐با خنده‌ زیبای علی گونه‌ی خود... 💐در قلب مُحبان علی جا وا کرد... ☘دهم رجب میلاد باسعادت دُردانه اباعبدلله، شش ماهه کربلاء ، باب الحوائج، حضرت علی‌اصغر (ع) و (ع)مبارک...😍❤️
🌟 لوح | رهبر انقلاب: درس بزرگ به ما این است که در مقابل قدرتهای منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری ‌مردم را برای مقابله‌ی با این قدرتها برانگیزیم. ☑️ @Khamenei_ir
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_سوم - وای هامونی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* زیر آلاچیق یک‌دست میز و صندلیِ سفید با طرحی توری‌شکل چیده شده بود. سایه‌ی درختانِ کاشته شده در اطراف آن که روی آلاچیق افتاده بود، فضای دلپذیری برای یک خلوت دوستانه ایجاد کرده بود. وقتی هامون نشست، تازه فهمید فریناز هم دنبالشان آمده. از در ساختمان که خارج شد، حتی به فربد هم نگاه نکرد. دستانش را در جیب شلوار مشکی‌اش فرو کرده بود و با قدم‌هایی تند، خودش را به زیر آلاچیق رسانده بود. با دیدن فریناز پوفی کشید و با لحن زننده‌ای گفت:" من هرجا میرم تو باید عین سایه دنبالم باشی؟! اصلاً من نخوام تو رو ببینم چیکار باید بکنم؟! " فریناز با حالتی که انگار حرف‌های هامون برایش باورکردنی نیست، به او و بعد به فربد نگاه کرد. - تو چت شده هامون! این چه رفتاریه؟! فربد حرف فریناز را تأیید کرد." هامون! این چه برخوردیه با یه خانوم!..اِ.. " هامون چند قدم جلوتر آمد و رودرروی فریناز قرار گرفت. عصبی داد کشید:" کدوم رفتار!.. رفتار تو یا من! چرا نمیذاری یه لحظه هم راحت باشم!.." نزدیک صورتش با غیظ گفت:" میشه لطفاً تنهام بذاری!..برو.." فریناز که انتظار این حرفها را نداشت، لبهای لرزانش را گاز گرفت تا اشکش سرازیر نشود. توی چشم‌های هامون که هنوز خیره به او بود، نگاه کرد. نتوانست حرفی بزند. می‌دانست هر کلامی که از دهانش خارج شود فقط اوضاع را بدتر می‌کند. فعلاً باید عقب‌نشینی می‌کرد. سرش را به چپ‌وراست تکان داد و برگشت. هامون به فربد اشاره کرد که یعنی:" نوبت توئه! برو دنبالش! " فربد که فکرش را نمی‌کرد هامون به این زودی دست به کار شود، توی ذهنش در تکاپو بود که چه بگوید تا چند فحش نصیبش نشود. چیزی به ذهنش نمی‌رسید. با صدای حرص‌آلود هامون که گفت:" واسه چی ماتت برده، داره میره خب!.." دست‌وپایش را جمع کرد و تقریباً به دنبال فریناز دوید. با احتیاط صدایش زد. " فریناز خانوم لطفاً..صبر کونین.." فریناز بدون توجه تند قدم برمی‌داشت. فربد خودش را به او رساند. مقابلش ایستاد. " یه لحظه..خواهش می‌کونم.." فریناز با تندی گفت:" تو دیگه چی میگی؟! " فربد با آرامش نگاهش کرد. " من نه سری پیازم نه تهش..یه آدمیم که دلم قدی یه گنجیشکه... این هامونی.. سرش را پایین انداخت و مثلاً حرص خورد." لا‌اله‌الاالله..حالا هی می‌خوام فوشش ندم..مِگه میذارِد.." فریناز با تعجب گفت:" مگه شما فحشم میدی؟! " فربد که کار را خراب دید با دستپاچگی گفت:" نه..فکری بد نکونین..اِز نظری ما اصفونیا گوساله.. نکبِت.. لا خاک بری..برو گمشو..اینا فوش محسوب میشِد..البته منظوری نداریما..به خدااا.." فریناز خنده‌اش را جمع کرد. فربد که فرصت را مناسب دید گفت:" شوما حالا عصبانی‌ن..اِگه با این حالِدون برین تو خونه مادِرِدونا بقیه را هم ناراحت می‌کونین..بی‌یَین بی‌شینین تا یُخده حالِدون خُب شِد بعد.." فریناز حرفش را قطع کرد. " چی میگین شما!..اتفاقاً من می‌خوام همه بفهمن این چه رفتاری با من داشته!.." و راه افتاد که برود. فربد که کفرش بالا آمده بود؛ ولی به روی خودش نمی‌آورد، تقریباً با صدای بلندی گفت:" باشه هر جور راحتین..تو این اوضاع احوال برین هم اعصابی خودِدونا بهم بیریزین هم اونا را.. هامونم کَکِش نی‌میگِزِد.." این را که گفت، فریناز قدم‌هایش را کندتر کرد. فربد نزدیکش رفت. قیافه‌ی آدم‌هایی را گرفته بود که انگار پلنگی را شکار کرده‌اند و حالا به خودشان می‌بالند. به او که رسید مظلوم شد. - بی‌یین.. واسه گله‌گذاری وقت هس..بذارین سری فرصِت..هر کاری به موقعی خودش..بد میگم؟!.." با دست فریناز را به سمت آلاچیق هدایت کرد. فریناز کمی فکر کرد. بد هم نمی‌گفت. می‌توانست حداقل تا شروع مراسم کمی خودش را با این پسر بذله‌گوی اصفهانی گرم کند. چه اشکال داشت. با او همراه شد. وقتی رسیدند، هامون آنجا نبود. هیج‌کدام هم ندیدند کجا رفت. فریناز رفت روی صندلی نشست. پا روی پا انداخت. به فربد نگاه کرد. این پسر پر از انرژی مثبت بود. لبخندی زد. فربد گفت:" من الان برمی‌گردم.." - کجا میرین! - شوما گلودون خُش نشد..میرم یه چیزی بیارم ریامون حال بیاد.." در دلش گفت:" کار از محکم کاری عیب نی‌میکونِد.." جوری حرف می‌زد که انگار ویلا مال خودش بود. فریناز گفت:" نمی‌خواد..گوشیتون‌و بدین بگم بیارن.." فربد گوشی‌اش را سمت او گرفت. تا فریناز صحبت می‌کرد به اطراف چشم ‌انداخت. هامون را ندید. با خودش گفت:" مارمولِک معلوم نی اِز کودوم پشت‌وپَسَله‌ی دارِد مارا می‌پاد.." با صدای فریناز به خودش آمد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش،مشهدی محمدحسین،به او علاقه ی خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ،زندگی را به پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال ۱۳۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از به آموزش و پرورش منتقل شد. ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد. مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم زیر آلاچیق
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - شما باید از زیروبم هامون خبر داشته باشین، نه؟ فربد سر برگرداند. چشمش در چشم فریناز افتاد. دیگر اثری از ناراحتی چند لحظه قبل، در آن پیدا نبود. روسری‌اش افتاده بود روی شانه‌ها و موهای صافش که تا روی بازوهایش می‌رسید، پریشان شده بود و او هیچ تلاشی برای پوشاندنشان نمی‌کرد. فربد مخفیانه براندازش کرد. در ظاهر هیچ نشانه‌ای برای برانگیختن احساسش نداشت. به نظرش فقط رنگ و لعاب بود و بس. می‌خواست به ظاهر و پوشش او توجهی نشان ندهد؛ ولی هامون گفته بود یکی از خصوصیات بارز او علاقه به تعریف و تمجید از ظاهرش است و از این کار لذت می‌بََرد. برای همین به جای جواب دادن به سوال او، گفت:" این رنگ مانتو خیلی بِدون اومِده..معلومه حسن سلیقه دارین.." فریناز که انتظار این تعریف را نداشت، تکیه‌اش را به صندلی داد. لبخندی از سر رضایت به لب آورد." ممنون..ولی این جواب من نبود. " فربد کمی فکر کرد. پا روی پا انداخت و شلوارش را که خاکی هم نشده بود، تکاند. در همان حال گفت:" والا..هامون خیلی اهلی رفیق بازی و دردی دل و این حرفا نیس..البته ما اِز وقتی اومِد اینجا با هم دوس شدیم ولی خب..به منم پا نی‌میداد..کلاً آدمی توداریه.." - کسی تو زندگیشه؟ فربد چندبار پلک زد. سرش را پایین انداخت. سنگینی نگاه او را روی خود حس می‌کرد ولی جرات نداشت به او نگاه کند. صدایش را صاف کرد:" گفتم که بِدون..توداره ولی حالِتاش دیگه دستم اومده..این آدِم خودشم دوس نی‌میداره چه برسه به یکی دیگه..این فقط سرش تو کتاب و جزوه و پروژه‌س..وخ نی‌میکونه به خودش برسد...نه!..اگه بود من میفمیدم.." نیم‌نگاهی به فریناز انداخت. از قیافه‌اش پیدا بود، حرفش را باور نکرده. سعی کرد بحث را عوض کند. - من یه سوال ازِدون بپرسم؟ فریناز فقط سرش را تکان داد. فربد در دلش گفت:" انگاری تکبر تو خونواده اینا موروثیه..خب اون زِبونی یه مثقالیدا تکون بده..نی‌میمیری که.." - میگم..شوما چرا اینقد برا این آدم، خودِدونا کوچیک می‌کونین؟.. البته ببخشینا..هامون رفیقمه ولی خب این فقط تحقیرکردنا بلده..چرا تحملش می‌کونین؟ فریناز آهی کشید." جوابش واضحِ..دوسش دارم.." - ولی به نظر من این دوس داشتنی یه طرفه به دردِدون نی‌میخوره.. - یه طرفه؟! - خب بله دیگه..رفتاراش که داد می‌زِند شوما را نی‌میخواد..ببخشید این‌جوری میگماا..ولی عشقم که زورکی نی‌میشه..میشه؟ یه نمونِشم همین چن دیقه پیش.. فربد ساکت شد. حالت‌های عصبی را در او به وضوح مشاهده می‌کرد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود و دم‌به‌دم لبش را می‌گزید. فربد هر لحظه منتظر بود با دادوبیدادِ او مواجه شود، ولی او ساکت و عصبی فقط پوست لبش را با دندان‌هایش میکَند.. باید کمی به او وقت می‌داد. فکر کرد توضیح اضافه عصبی‌ترش می‌کند. همان لحظه زنی نسبتاً چاق با سینی‌ای که حاوی دو لیوان شربتِ آلبالو بود نزدیکشان شد. لیوانها را روی میز گذاشت و گفت:" کار دیگه‌ای ندارین خانم؟! " فریناز دستش را به نشانه‌ی مرخص کردن او تکان داد. فربد رو به زن گفت:" دسی شوما درد نکونه حج خانوم..به زحمِت افتادین.." زن با لبخندی جوابش را با " نوش جان " داد و رفت. فریناز لیوان را برداشت و کمی از شربتِ خنک نوشید. بدون مقدمه گفت:" به شما نگفته چرا از من خوشش نمیاد؟ این حتماً دلیلی داره..من مطمئنم پای یه نفر دیگه درمیونه که به من اهمیت نمیده..مگه نه؟!" چیزی درونش می‌جوشید. حس ششم زنانه‌اش به او اخطار می‌داد قطعاً چیزی وجود دارد ولی حرف فربد دچار تردیدش کرد. - والا خانوم..دفه قبل یادِدون رفت بادون چیکار کرد؟ من مطمئنم این اِز همون اولم به شوما رو نی‌میداده..دُرُس نی‌میگم؟!.. ببینم اصا شوما حرفی عاشقانه یا حرکتی عاشقانه از این آدِم دیده‌یند تا حالا؟! منتظر فریناز را نگاه کرد. - نه ولی به این بدی هم نبود.. - دیگه حتماً به اینجاش رسیده دیگه.. با دست تا زیر گلویش را نشان داد. با نگاه غضبناک فریناز فهمید تند رفته. لیوان شربت را برداشت و خورد. صدایش را صاف کرد و گفت:" ببخشید من اینقد رُک حرف می‌زنما..آخه.. دلم نی‌میخواد شوما.. عذاب بکشین.. هامون رفیقمه..ولی همیشه بابتی این کاراش سرزنشش کردم..من شب و روز باهاشم..اِگه چیزی بود حتما من می‌فمیدما بِدون می‌گفتم..این مدتی که با هم بودیم نه حرفی اِز شوما میزِد نه کسی دیگه..باور کنین.. فریناز با هر کلام فربد، بیشتر از هامون ناامید می‌شد. 👇👇👇
- به نظری من..وقتِدونا تلفی این ازخودراضی نکونین.. این همه منتظرش موندین چیتو شد؟ حتی کم مونده بود جونِدونا بدِیند..آی براش مهم بود؟.. اینا را میدونِدا.. سری همین موضوع کلی با هم بحث کردِیم..به خرجِش نیمیرِد..من مثی برادِرِدون.. به عنوانی رفیقی هامون..دارم میگم از این هامون آبی برا شوما گرم نی‌میشِد.. گیریم ازدواجم کردین.. زندگیدون دوومی نداره چون دوس داشتن بایِد دو طرفه باشِد.. نتیجه عشقی شوما تا حالا چی‌چی بوده؟ جز تحقیرا.. توهینا.. من جا شوما بودم عطایی این عشقا به لقاش می‌بخشیدم.. لیوان شربت را تا ته سرکشید." والا.." فریناز آرام‌آرام شربتش را می‌خورد و در سکوت به حرف‌های فربد گوش می‌داد. اینها جملاتی بود که هزار بار در خلوت با خودش تکرار کرده بود. می‌دانست کارش احمقانه است. ولی دست خودش نبود. انگار اگر او را به دست نمی‌آورد، شکست مفتضحانه‌ای را قبول کرده بود. او طی این سالها شاهد غرور لعنتی او بود و تا حالا همه چیز را تحمل کرده بود؛ اما رفتار امروزش فرای تحملش بود و دیگر نمی‌توانست از آن چشم بپوشد. فربد داشت به یاکریمی که لبه‌ی باغچه نشسته بود، نگاه می‌کرد. ترجیح داد سکوت کند تا او بتواند حرف‌هایش را درست پیش خودش حلاجی کند. بعید می‌دانست به این راحتی پا پس بکشد. با خودش فکر کرد: هامون باید با معرفی تکتم قال قضیه را بکَنَد. در همین افکار بودند که سروصدای مهمانانی که داخل بودند درآمد. همه داشتند آماده می‌شدند که سر مزار بروند. فریناز بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد از فربد جدا شد و سمت آنها رفت. فربد در حالی که برمی‌خاست در دلش گفت:" اینم لنگه هامونِس..اون‌وخ تا حالا کف کردم بسکی حرف زِدم یه تشکری خشک و خالی‌ام نکرد..نکبِتی.." داشت سمت ساختمان می‌رفت که دستی روی شانه‌اش نشست. فربد با دیدن هامون گفت:" اِلای بالا پر بِزِنی هامون..پ تو کودوم گوری بودی! منا ول کردی رفتی با این نکبت که لنگه خودِده‌س.." هامون پوزخندی زد. " حالا شیری یا روباه؟! " - هیچ‌کودوم.. یه گربه‌م که دنبالی موشه از این سولاخ میره تو اون سولاخ.. - خب چی می‌گفتین این همه وقت! فربد دستی به کت و شلوارش کشید. " حالا تابلو نکون دارن نیگامون می‌کونن بیا بریم بیرون.. تا بِد بگم.." با هم برگشتند و از ویلا خارج شدند. فربد در طول راه تمام آنچه بینشان گذشته بود را برای هامون تعریف کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
_آره حق باتوئه من فقط خدمتکارتم،وقتی به این فکر میکنم که قراره توی عروسی تو و مریم ساق دوشتون باشم بی اختیار اشکم میریزه. دارم سعی میکنم بجای تو گفتن بهت بگم شما، ولی نمیتونم، نمیتونم بهت فکر نکنم. چشامو میبندم تورو میبینم، باز میکنم تورو میبینم. نگاهش خیره بود و چیزی نمیگفت. نمیخوای یه چیزی بگی؟ لااقل بهم بگو برم گم شم. اصلا خودمو مامانمو ازاینجا بنداز بیرون، این سکوتت آدمو کر میکنه. اگه منو نمیخوای وبامریم داری منو فراموش میکنی پس چرا عکسمو نگه داشتی؟ خودم توی کمدت دیدمش. تو هم نمیتونی منو فراموش کنی واسه توهم سخته... بااین حرفم عصبی اومد سمتم.نزدیکم ایستاد، قلبم به تپش افتاد.به چشمام خیره شد و حرصی گفت: _کافیه دیگه بهت گفتم همه چیز بینمون تمومه، توبرای من فقط یه خدمتکار ساده ای .... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
دعا هر روز ماه رجب🌹✨ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
◀️شاگرد گرامی آیت الله بهجت: 🌿یکی از دوستان میگفت: دیدم آقا از در مسجد بیرون آمده و به سمت خانه می رود. سلام کردم. 🔹گفت: سلام علیکم. 🍂 گفتم: آقا یک دستوری بفرمایید. 💠گفت: پنجشنبه ها و جمعه ها بروید زیارت اهل قبور، خوب است برای شما» ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
مردترین مرد جهان روزت مبارک💞
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم - شما باید
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* از مراسم ختم که برگشتند، فربد از هامون جدا شد و رفت خانه‌شان. هامون هم مجبور بود شب را پیش آنها بماند، چون دور روز دیگر امتحان داشت و بهانه‌ای برای رفتن پیدا نکرد. در تمام آن مدت از فریناز دوری می‌کرد. آن‌چنان سرد با او برخورد می‌کرد که فریناز خودش پشیمان می‌شد و به ثریا پناه می‌برد. سه روز بعد وقتی فربد زنگ خانه‌اش را زد، گوشی او را جلو چشمش دید. حاوی این پیام: " سلام..می‌خواستم اگه بشه یکم باهاتون حرف بزنم..تنها بدون هامون. " فربد با خنده‌ای حاکی از پیروزی، هامون را نگاه کرد." حاجیدون شاهکاره دادا.. دیدی شرطا باختی اخوی! دارِد یه اتفاقای میوفتِد..برو اون ور.." او را پس زد و وارد خانه شد. هامون در را بست. " حالا می‌خوای چیکار کنی؟! " فربد در حینی که می‌نشست گفت:" میرم بیبینم چی‌چی میگِد..شایِد حرفام واقعاً روش تاثیر گذاشته‌س..تو که تو این دو سه روز محل بِش نذاشته‌ی؟!.." - نه بابا..چن بار می‌خواست بیاد اینجا، کولی بازی درآوردم واسه مامانم..نیومد خدا رو شکر.. - خب پَ من باش قِرار میذارم یه جای..آ میرم بینم چیتو میشه‌د..بعدش یه فکری می‌کونیم..هان؟ - باشه..امیدوارم به خیر و خوشی تموم بشه.. - نشدم فدای سَرِد..برو بشون بوگو من یکی دیگه را می‌خوام..والسلام.. - هامون نفسش را پرسروصدا بیرون داد. دستش را پشت سرش گذاشت. به آینده فکر کرد. به روزهایی که دلش می‌خواست در کنار همه‌ی اهداف بزرگی که در سر داشت، تکتم هم کنارش باشد و با او به همه‌ی آنها برسد. اگر کابوس فریناز راحتش می‌گذاشت. *** روبه‌روی دفتر بسیج ایستاده بود. منتظر بود تا عاطفه کارش تمام شود. خیلی وقت بود می‌خواست سری به او بزند. دلش برای گپ‌وگفت دونفره‌شان حسابی تنگ شده بود. دوست داشت درباره‌ی خودشان حرف بزنند. برای او از احساسی بگوید که درونش را درهم می‌پیچید. از لحظات خوشی که با هامون گذرانده بود. وقتهایی که با او حرف می‌زد. به او فکر می‌کرد. از دلتنگی‌هایش..چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید. زمان‌هایی هم که نبود، عطر تلخش انگار در هوا پخش بود. مثل اینکه کنارش حضور داشت. با فشار دستی که روی شانه‌اش نشست، از جا پرید. عاطفه خندان، با چشم‌هایی که برق می‌زدند، روبه‌رویش ایستاده بود و تماشایش می‌کرد. - چته تو هپروتی! - سلام! اونم چه هپروتی! چشمکی زد و هر دو راه افتادند. تکتم هیجان داشت. هیجانی دوست‌داشتنی. در دانشگاه جنب‌وجوشی به چشم می‌خورد. شاید هم تکتم این‌طور فکر می‌کرد. با سرخوشی گفت:" عاطفه بریم رستوران؟! خیلی گشنمه! " عاطفه نگاهی به ساعتش کرد. " الان که دیگه فکر نکنم چیزی گیرمون بیاد..بریم بوفه.." به سمت بوفه راه افتادند. تکتم گفت:" خب چه خبرا! نمی‌دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. سر خودتو حسابی شلوغ کردی.." خندید و به شانه‌ی عاطفه زد. - بی‌وفا..تو که دیگه اصلاً خونه‌ی ما هم نیومدی.. به کل تحریممون کردی.. لبخند عاطفه خشکید. صدها حرف نگفته و احساس پس زده شده، مانند گلوله‌ای که کمانه کند، بر ذهنش نیش می‌زد. چند ثانیه سکوت کرد. بلافاصله تصویر محمدامین با آن چشم‌های مظلومش، پررنگ‌تر از هر تصویر دیگری در ذهنش نشست و لبخند بر لبش نشاند. در حینی که داشت می‌گفت:" خب نشد دیگه..می‌بینی که همه‌ی وقتم پره..درس و دانشگاهم که نور علی نور.." کش چادرش را هم روی سرش تنظیم کرد. بعد بی‌هوا دستش را روی دست تکتم گذاشت. تکتم با دیدن انگشتر ظریفی که نگین کوچک قرمزی روی آن برق می‌زد، دستش را محکم جلوی دهان گرفت تا جیغ نکشد. یکهو ایستاد. ناباورانه به او و به انگشتر نگاه می‌کرد. عاطفه با گونه‌هایی که رنگ‌به‌رنگ می‌شد، سرش را پایین انداخت. تکتم با صدایی خفه گفت:" کِی؟! " عاطفه با همان سر پایین گفت:" هفته‌ی پیش.. " - چرا به من نگفتی بی‌معرفت!.. - کاری نکردیم به‌خدا..فقط حرف زدیم.. تکتم دست عاطفه را گرفت و دنبال خودش کشاند. " باید سیر تا پیاز ماجرا رو برام تعریف کنی..بیا ببینم!..خیلی نامردی!..تنها‌تنها شیرینی می‌خوری و جیکِتم در نمیاد!.. نباید به من می‌گفتی؟ دارم برات..نوبت منم میشه.." غرغر می‌کرد و می‌رفت. عاطفه هم خنده‌کنان دنبالش کشیده می‌شد. به‌کل یادش رفته بود قضیه را برای تکتم تعریف کند. حالا یک‌جوری باید از دلش درمی‌آورد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دیگه بسه طیب! ) قسمت اول ♦️ طیب: خوب گوش کن ببین چی میگم سرهنگ،برو به رئیست بگو طیب گفت لات نیستم اگه همونجوری که خودم آوردمش،خودم کلِّه پاش میکنم...خودم میبرمش ♦️ سرهنگ نصیری: این طیب دیگه اون طیبی که من میشناختم نیست! باید سرش را بکنیم زیر آب... صداپیشگان: کامران شریفی - علی حاجی پور - مریم میرزایی - محمد هادی نعمتی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان شادمانی - هاشم فرامرزی – میثم شاهرخ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_ششم از مراسم ختم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* وقتی رسیدند، سفارش دو تا ساندویچ سرد دادند. تا آماده شود تکتم هم‌چنان غر می‌زد. عاطفه دستش را روی دهان تکتم گذاشت. " یه لحظه نفس بگیر دختر..فَکِت درد نگرفت این‌قدر حرف زدی‌!..بذار بریم بشینیم تا برات توضیح بدم.." تکتم چشمانش را پیچاند و ادای خفه‌شدن را درآورد. حالا عاطفه جلوی دهانش را گرفته بود تا صدای خنده‌اش آنجا نپیچد. درحالی‌که می‌خندید، گفت:" چقد دلم برای این بازیگوشیات و اداهای بچه‌گانت تنگ شده بود. خدا خَفَت نکنه.." تکتم نفسش را تازه کرد. "اوه.. فعلاً که تو داشتی منو خفه می‌کردی با این کارات!.." ساندویچشان که آماده شد، آن را تحویل گرفتند. تکتم به اطراف چشم چرخاند. تقریباً همه‌ی صندلیها پر بود." جل‌الخالق!.. انگار همه امروز هوس فست‌فود کردن!.." عاطفه خندید." شایدم کیک و نوشابه..یا چیپس و ماست موسیر.." - آخخخخ..یادش بخیر یادته چقد ماست‌موسیر می‌خوردیم؟ پشت یکی از صندلیها، دختری را دیدند که سرش را روی دستش گذاشته بود وانگار خوابیده بود. صورتش معلوم نبود. نزدیکش رفتند. جلواش پر بود از خرده‌های ساندویچ و کاغذِ مچاله شده و لیوان خالی نوشابه. پشت سر دختر، دو تا صندلی خالی بود. تکتم با دیدن دختر گفت:" نگا این بنده خدا فک کنم از خستگی خوابش برده!..برم صداش کنم؟.." عاطفه دختر را نگاه کرد."نه بابا چیکارش داری بنده خدا رو..بذار بخوابه.." تکتم درست پشت سر دختر نشست و عاطفه روبه‌رویش. درحالی‌که ساندویچش را آماده می‌کرد، گفت:" خب..تعریف کن ببینم..چرا یواشکی؟!..چرا بی‌خبر؟!..چرا..." عاطفه وسط حرفش پرید." خیلی خب..اِ.." کاغذ ساندویچش را کمی پایین داد. کمی سس سفید روی آن ریخت. " راستش..خودمم هنگم..انقد همه‌چی سریع اتفاق افتاد که نفهنیدم چی شد! " نگاهی به انگشتر توی دستش کرد." من خودمو سپردم به خدا.." تکتم گاز بزرگی به ساندویچش زد. با دهان پر گفت:" خب..چی شد به اینجا رسیدی؟!.." به انگشترِ عاطفه اشاره کرد. - هیچی بابا..بعد از اینکه بهش جواب رد دادم، دیگه ازش خبر نداشتم تا اینکه توی اردوی راهیان نور، دوباره دیدمش.. یادش به تمام آن لحظاتی افتاد که با او تجربه کرده بود. چقدر همه‌چیز عجیب به نظر می‌رسید. هنوز هم باورش نمی‌شد دارد متأهل می‌شود. با خودش فکر کرد:" متأهلِ متعهد.." لبخندی زد و همه‌ی آن ماجراهایی که در آن اردو اتفاق افتاده بود را برای تکتم تعریف کرد. تکتم ساندویچ نیم‌خورده را کنار دستش گذاشته بود و خیره به عاطفه، با هیجان گوش می‌داد. عاطفه ادامه داد:" بعد از اون دوسه بار دیگه با هم حرف زدیم. حرفاش هم برام جالب بود، هم آرامش‌بخش. اوایل هیچ احساسی بهش نداشتم. هیچ..ولی وقتی حرفاش‌و شنیدم..رفتارش‌و دیدم..احساس کردم..می‌تونم بهش تکیه کنم..بهش اعتماد کنم.. مادرشم خیلی ماهه تکتم..شب خواستگاری وقتی با محمدامین حرف می‌زدم، خیلی تو هول‌و‌ولا بود، نکنه دوباره جوابم منفی باشه.. حرفامون که تموم شد اولین نفر پرسید: بخوریم شیرینی رو؟!.. من داشتم از خجالت آب می‌شدم.. بابام به دادم رسید. گفت: فعلاً جلسه‌ی اولِ حاج‌خانوم.. نردبون پله‌پله.." عاطفه خندید. تکتم هم. " خب بعد چی شد؟! " - هیچی دیگه..بابام تحقیقاتش‌و شروع کرد و منم فرصت داشتم خوب فکرامو بکنم. و بعد از یکی دو جلسه‌ی دیگه.. رسیدیم به اینجا.. دستش را که انگشتر کرده بود، نشان داد. تکتم نگاه درخشانش را به او دوخت. " می‌دونستم این حاج‌آقا فقط برای تو آفریده شده. خیلی به هم میاین..اصلاً وقتی فهمیدم تو بهش جواب رد دادی شوک شدم..گفتم این چه فکری کرده پیش خودش!.. مورد به این خوبی!..آخه چرا رد کرده؟!" دستان عاطفه را گرفت و فشرد. " ولی الان خیلی برات خوشحالم..مطمئنم کنار حاج‌آقانص..نه ببخشید..آقامحمدامین.. تو خوشبخت میشی!..ووووی خیلی ذوق دارم برات.." ساندویچش را برداشت و با ولع گاز زد. پشت‌بندش دلستر را سرکشید. عاطفه هم با دیدن او به هوس افتاد. ساندویچش را برداشت و مشغول خوردن شد. در همان حین پرسید:" تو چه خبر؟! کارت با اون آقای هامون شمس به کجا رسید؟ هنوزم درگیری؟! " دختری که پشت سر تکتم بود در همان حالتی که خوابیده بود، تکانی خورد. تکتم لحظه‌ای به فکر فرو رفت. بی‌آن‌که کلمه‌ای بگوید یا سربردارد، دستخوش احساسات مختلفی شده بود. نمی‌دانست از کجا شروع کند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا، مهربان خدای خوب من ای خالق دلسوز و مهربان از تو برای همه آرامش الهی می طلبم برای همه سلامت و تندرستی می طلبم برای همه دلی شاد وقلبی مهربان می طلبم برای همه گشایش امور می طلبم برای همه توفیق هدایت الهی می طلبم و برای همه معنویت روزافزون می طلبم💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا