eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب دختر شینا نوشته خانم بهناز ضرابی زاده خاطرات خانم قدم خیر محمدی کنعان همسر شهید ستار ابراهیمی هژیز است ایشان زحمات زیادی کشیدند حضرت امام درباره کتاب نوشته اند: بسمه تعالی رحمت خدا بر این بانوی صبور و با ایمان و بران جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج های توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامه ی جهاد دشوارش باز دارد جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود شهریور91 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
امام علی(ع) در مورد "کینه"چه فرمودند؟🔍 ⚜ امام امیرالمومنین على عليه السلام: آن كه كينه را كنار بگذارد، قلب و ذهنش آرامش مى‌يابد. «مَنِ اطَّرَحَ الحِقدَ استَراحَ قَلبُهُ ولُبُّهُ» 🗞 منبع : غرر الحكم، حدیث ۸۵۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شب را در سکوت و تاریکی آفریدی تا همه از هیاهو و شلوغی روز در دامنش به آرامش برسند. خدایا آرامشی راستین، خیالی آسـوده و خوابی آرام نصیب همـه بگردان🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 💞 مادر که شدین به خودتون قول بدین با بچتون رفیق باشین؛ که شما رو محرم و مرهم درداش بدونه؛ نه با دروغ و پنهانکاری؛ ازتون بترسه...💕
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سرباز ) زینب: خودشون کنار زن و بچه هاشون توی خونه‌ کنار بخاری گرم می‌شینن!بچه‌ی ما توی سرما باید نگهبانی خونشون رو بده. خدا از سرشون نگذره سلمان: این حرفا چیه زن؟ چی داری میگی زینب؟ خب سربازی همینه دیگه زینب: تو مادر نیستی نمیفهمی چی دارم میگم. نمیبینی هوا چقدر سرده؟ بچم چی کشیده تو این هوا صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - مسعود عباسی - علیرضا جعفری -کامران شریفی نویسنده: مهری درویش کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃       🌼پنجشنبه ها به یاد اونهایی هستیم که بین ما نیستند😔 🌼و هیچکس نمی تونه جای خالیشون ‌ رو تو قلبمون پر کنه💔 🌼گذشتگانمان دلخوشند به یک صلوات و دعای رحمت و مغفرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست 🎊محبوبه حق 🌸ظرف ولایت زهراست 🎊همتای علی 🌸نور دو چشم احمد 🎊سرچشمه دریای امامت 🌸زهراست 🎊پیشاپیش میلاد 🌸حضرت فاطمه(س) وروزمادر مبارک باد🎊
✨❤مادر نوشته میشود اما 💚✨عشق خوانده میشود ✨💜صبر خوانده میشود 💖✨محبت خوانده میشود ✨❤ودلیلی برای ادامه زندگی 💚✨خوانده میشود ✨💜مادر نوشته میشود 💖✨ومیتوانی با همین کلمه ✨❤چهارحرفی زندگی را معنا کنی 💖پیشاپیش روز مـ❤️ـادر مبارک 💐
😔 دیروز به مادرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن ثابت خانه‌اش را جمع نکردیم نمی‌خواهم ارتباطمان قطع شود هروقت دلم هوایش را می‌کند بهش زنگ می‌زنم. تلفنش بوق می‌زند بوق می‌زند بوق می‌زند وقتی جواب نمی‌دهد با خودم فکر می‌کنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است. الان چند سال می‌شود هروقت دلم هوایش را می‌کند دوباره زنگ می‌زنم. شماره “بیرون” را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به مادرم بگید بیاد خونه‌اش، دلم براش تنگ شده. دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته “بیرون” امروز بهش زنگ بزن برو پیشش باهاش حرف بزن یک عالمه بوسش کن صورتتو بچسبون به صورتش محکم بغلش کن بگو که دوستش داری وگرنه وقتی بره” بیرون” خیلی باید دنبالش بگردی. باور کنید “ بیرون” شماره ندارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎉مادر یعنی ناز هستی در وجود‌ 🌸مادر یعنی یک فرشته در سجود 🎉مادر یعنی یک بغل آسودگی 🌸مادر یعنی پاکی از آلودگی 🎉مادر یعنی عشق و هستی؛ زندگی 🌸مادر یعنی یک جهان پایندگی 🌸تقدیم به مادران گل سرزمینم 🎉پیشاپیش روز مادر مبارک💖🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انَّ مَن اَحَبَّها فَطَمَ مِن النّار 🌺 نماهنگ «مادر آب» به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سوم دستم را مشت می‌کنم و به آرامی به بازویش می‌زنم. -
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهارم یکی نخود و لوبیا پاک می‌کند، دیگری سبزی‌ها را خرد. نگاهم به توران خانم می‌افتد. جلو می‌روم و سلام می‌کنم. - سلام، آمدی! دختر، حواستو جمع کن که ارباب این‌بار نمی‌بخشه! بیا اینجا زودتر مشغول شو تا اهالی خونه بیدار نشدن! بعدش باید بساط صبحانه حاضر کنیم. - توران خانم! گفتن صبحانه‌ی منصورخان رو ببرید! به پسرک هشت، نه ساله‌ای که به جای بازی، نوکریِ ارباب می‌کند، چشم می‌دوزم. - باشه! پسرک با شنیدن این حرف بیرون می‌رود. تا به خودم می‌آیم، درون یک سینی، صبحانه را حاضر می‌کنند و جلویم می‌گیرند. - سینی صبحانه رو ببر برای منصورخان! به خودم اشاره می‌کنم و می‌گویم: من ببرم؟ توران خانم چند گام بلند برمی‌دارد و سینی را از دستِ دختری که نمی‌شناسم، می‌گیرد و به دستم می‌دهد: آره، زود باش تا عصبانی نشده! اتاقش، اولین اتاقِ طبقه‌دوم هست، روبروی پله‌ها. به ناچار از پله‌های زیرزمین و سپس از پله‌های چوبی بالا می‌روم. جلوی در اتاق می‌ایستم و نفسِ عمیقی می‌کشم. تصویر خشمِ دیروزش و شلاقی که کف دستم نشست، ترس را به چهره‌ام می‌پاشد. مضطرب در می‌زنم و می‌شنوم: بیا داخل! وارد اتاق می‌شوم. سمت چپ اتاق تخت‌خواب یک‌نفره و کمدی چوبی می‌بینم. سمت راست چند شی تزیینی و یک گرامافون روی یک کمد کوچک کشودار می‌بینم. خان پشت میز چندنفره نشسته و بیرون را نگاه می‌کند. بدون حرف، سینی را جلویش می‌گذارم و قصد رفتن می‌کنم. یکباره خطابم می‌کند و قلبم به تالاپ و تلوپ می‌افتد. - زبون نداری؟ گنگ نگاهش می‌کنم و ادامه می‌دهد: قبلاً یادمه داشتی! درسته؟ سرم را پایین می‌اندازم و لبم را می‌گزم. سینی را به سمتم هل می‌دهد و می‌گوید: دیگه نبینم و نشنوم بدون بفرمایید، چیزی جلوی کسی بذاری! سینی را بلند می‌کنم و جلویش می‌گذارم: بفرمایید ارباب! - خوبه! سعی کن آخرین فرصتی که بهتون دادم، از دست ندی! البته بیشتر به خاطر خواهرت که اشتباهش قابل اغماض بود! وگرنه با اشتباهی که کردی، الان سیاه و کبود باید اینجا باشی! الانم مرخصی! سرم را بالا می‌گیرم و نگاهم به چشمانش می‌افتد. زیر لب می‌گویم: چشم! به در اتاق که می‌رسم، می‌گوید: صبر کن! نزدیک می‌آید و آرام می‌گوید: جلوی چشمِ عظیم‌خان نباش! می‌خواهم از در عبور کنم که مانعم می‌شود و زیر لب می‌غرد: نشنیدم بگی چشم! حرفم میزنی، بلند بگو! مثلِ دیروز! حرصم می‌گیرد! این حجم از حقارت را دیگر تاب ندارم! چیزی نمانده تا چشم ببندم و دهان باز کنم و هر آنچه لیاقتشان است بگویم! کاسه‌ی صبرم با به یاد آوردن نگرانی و اضطراب پدرم پر نمی‌شود! سر بلند می‌کنم و درون چشمش می‌گویم: چشم ارباب! پیروزمندانه می‌گوید: حالا میتونی بری! بعداً بیا سینی رو ببر! با خشم از پله‌ها پایین می‌روم. درون آشپزخانه مشغول خرد کردن سبزی می‌شوم تا اینکه توران خانم صدایم می‌زند: هنوز نشستی که تو دختر! بدو برو سینی رو از اتاق منصور‌خان بیار! بلند می‌‌شوم و دستم را می‌شویم ولی رنگ سبز روی انگشت‌هایم مانده. به ناچار بالا می‌روم و بعد از در زدن وارد اتاق می‌شوم. - از بار بعدی، نیم ساعت که شد، میای و سینی رو میبری. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh این رمان فوق اعلاده زیباست❤️😍 خوندنش رو به شدت توصیه میکنم. به مناسبت روز مادر تخفیف داریم جا نمونید❤️😍 @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
این رمان فوق اعلاده زیباست❤️😍 خوندنش رو به شدت توصیه میکنم. به مناسبت روز مادر تخفیف داریم جا نمونید❤️😍 @AdminAzadeh
↻🥀📍••|| •لطف مادر بود اينكه نوكر مولا شديم• •بعد مولا خاك پـاى بـچـه هـاى فاطمه• ♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرکس پیشانی مادر خود را ببوسد از آتش جهنم دور می‌ماند🌿💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر یعنی... بهانه بوسیدن خستگی دستهایيکه عمری پای بالیدن تو چروک شد! مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر دلتنگی تو بود... ♥️🌻روز مادر مبارک🌻♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجلی امامت فاطمه نتیجه ولایت فاطمه طریقه عبادت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
❣️ ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم مجنون روی توست که پیدا کند تو را ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را 🌷
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهارم یکی نخود و لوبیا پاک می‌کند، دیگری سبزی‌ها را خ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجم همین که می‌خواهم سینی را بردارم، با ناراحتی به سمت من می‌چرخد و می‌گوید: چرا دست‌های تو سبزه؟ - سبزی خرد میکردم ارباب! عصبی می‌گوید: دیگه دست به سبزی نمی‌زنی! متعجب از واکنش عجیبیش هاج و واج نگاهش می‌کنم. یکباره از سرِ جایش بلند می‌شود و میگوید: کَر شدی؟؟ از ترس یک گام عقب می‌روم. سکوتم عصبی‌اش می‌کند و می‌گوید: انگار تو فقط زبونِ تنبیه رو می‌فهمی! شلاقمو بیار! شلاق را از روی میز برمی‌دارم و به دستش می‌دهم. یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: دستت رو بیار بالا! کف دستم را جلویش می‌گیرم. این‌بار چشم‌هایم را نمی‌بندم و نگاهش می‌کنم. چند ثانیه به عمق چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید: هیچی نمیگی؟! - چی بگم ارباب؟ همین‌طور که به چشمانم نگاه می‌کند، می‌گوید: التماس نمی‌کنی؟! شلاقی که من میزنم، دردش تا یه ماه موندگاره! اثر شلاق دیروزت هنوزم تازه‌ست! - التماس نمی‌کنم. هیچ‌وقت! با دسته‌ی شلاق، دستم را به پایین هل می‌دهد و می‌گوید: چرا؟ با اطمینان و بی‌ترس می‌گویم: اگه التماسم باشه، دلم میخواد از خدا باشه! نه بنده‌اش! کنار پنجره‌‌ی اتاقش می‌رود و بیرون را نگاه می‌کند. بعد از دقیقه‌ای سکوت، در می‌زنند. سر می‌چرخانم و توران را جلوی در می‌بینم. منصورخان سر می‌چرخاند و می‌گوید: دیروز بهت چی گفتم؟ - گفتین که کارای مربوط به شما رو به این دختر بدم تا انجام بده. باور نمی‌کنم چه می‌شنوم؟! متعجب به ارباب نگاه می‌کنم! صدایش را بالا می‌برد: پس چرا دست‌هاش سبزه الان؟! هان؟! - غلط کردم ارباب! شما ببخش! من نفهمیدم کی بهش سبزی داده تا خرد کنه؟! منصورخان جلو می‌آید و می‌گوید: پس اونجا چه‌ کاره‌ای تو!! توران با چشمانی خجالت‌زده دست‌هایش را در هم قفل می‌کند. منصورخان با دست اشاره می‌کند که بیرون برود. با رفتنِ توران، نگاهِ پر از خشمش را حواله‌ی نگاهم می‌کند و می‌گوید: چرا نمیری؟ - اجازه‌ی مرخصی ندادین! روی صندلی می‌نشیند و پیپ مخصوصش را برمی‌دارد. همین‌طور که روشنش می‌کند، می‌گوید: آماده کردن پیپ و روشن کردنش الان یاد بگیر، بعد سینی رو بردار و برو. چند لحظه‌ای نگاهش می‌کنم. پیپ می‌کشد و دودش را بیرون می‌دهد. به اشاره‌ی دستش، سینی را برمی‌دارم و می‌گویم: با اجازه! چند قدم که برمی‌دارم، می‌گوید: اسمت چیه؟ سر برمی‌گردانم. مردد نگاهش می‌کنم ولی نمی‌دانم چه می‌شود که دل به دریا می‌زنم: دخترِ مشتی حسینم! بی‌آنکه چیز دیگری بگویم، بیرون می‌روم. هر لحظه منتظرم سرم فریاد بکشد ولی چیزی نمی‌گوید! به آشپزخانه می‌رسم. تمام تنم یخ کرده! تا چند لحظه مات و مبهوت ایستاده‌ام و هیچ‌کاری نمی‌کنم. توران‌خانم با دیدنِ من جلو می‌آید و ناراحت می‌گوید: هیچ‌کاری بدون اجازه‌ی من انجام نمیدی! شنیدی چی گفتم؟ - بله هم‌چنان با چهره‌ی ناراحت به سمت بقیه می‌رود و دستورات لازم را می‌دهد ولی ذهن من هنوز درگیر جمله‌ی منصورخان شده! گل‌بهار میگفت آنجا آنقدر کار روی سرشان ریخته که استراحت ندارند ولی منصورخان گفته من به بقیه کمک نکنم؟!! چرا و به چه علت، خدا می‌داند! □□□                                      منصور پیشکارم اسبِ مرا برایم می‌آورد. می‌خواهم سوار شوم که نگاهم به دخترها می‌افتد. هر کدامشان با سینی و وسایل وارد آلاچیق می‌شوند. افسار را به دستِ پیشکارم می‌دهم و نزدیک می‌روم. - چیکار میکنید؟ یکی از دخترها می‌گوید: میخوایم ترشی هلو درست کنیم! نگاهم را روی چند نفرشان می‌چرخانم و به او می‌رسم. چشمان مشکی رنگش را از من می‌دزدد و خودش را سرگرم کار نشان می‌دهد. - چرا اومدی اینجا؟ همه می‌دانند مخاطبم کیست اما او به روی خودش نمی‌آورد. دهان باز می‌کنم تا جور دیگری بپرسم ولی صدایی از پشت سرم، درون گوشم می‌پیچد: گفتم که همه بیان برای درست کردنِ ترشی! سر می‌چرخانم و مادرم را می‌بینم. روسری سفیدرنگ پوشیده و عصای خوش‌طرحِ مشکی‌ در دست دارد. موهایش سفید شده ولی آن‌ها را کامل پوشانده. کمی چین و چروک زیر چشم‌هایش ظاهر شده و چشم‌هایِ بادامیِ قهوه‌‌ای روشنش روی لباس و سر و وضعم بالا و پایین می‌شود. با غرور خاصی به چشمانم نگاه می‌کند و چند قدم جلوتر می‌آید. دستی به کتم می‌کشد و یقه‌‌ی آن را مرتب‌تر می‌کند: به سلامتی داری میری؟ - آره، میخوام تا شب نشده، به شالیزار سر بزنم. لبخند می‌زند و آرام زیر گوشم می‌گوید: امروز پیشکارت رو بفرست! بدون هیچ‌ توضیحی به سمت مخالف راه می‌افتد. کنارش می‌روم و می‌گویم: چرا؟ - چرا نداره! امروز مهمان داریم. میخوام که تو هم باشی! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💎اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ 💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش، و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج) 💎♠️💎