🔥____ یک هشدار مهم____🔥
👌یادمان باشدکه هروقت رهبری حرفی زد وگوش نکردیم سرمان به سنگ خورد.
پس دقت کنیم که این بارهم سرمان به سنگ نخورد که جای جبران نیست:👇
🔴 چرا فرزندآوری جهاد است
🔹امام خامنهای در سخنان اخیرشان به گونهای سخن گفتند که گویا دیگر از افزایش جمعیت ناامید شدهاند. فرمودند:
«ما امروز در کشورمان جوان خیلی داریم. اما آیا فردا هم همین اندازه جوان خواهیم داشت؟ معلوم نیست. با این وضعی که من مشاهده میکنم، با اینهمه تاکیدی هم که کردیم، در عین حال نتایج، خیلی نتایجِ دلگرمکنندهای نیست.»
🔹امام و رهبر جامعه این سخنان را با چهرهای دلخور و پرغصهای بیان کردند و ای کاش این تلنگری باشد برای ما
🔹 ای کاش همه خانوادههای شیعه و پیرو اهل بیت که اقتضائات سن و سالشان فراهم است، نیت میکردند و فرزند دیگری بر اساس پاسخ به این مطالبه نائب امام در برنامهریزی زندگیشان قرار میدادند.
➖فرزندی که ظاهرا به دنیا آوردنش دیوانگی است،
➖فرزندی که ظاهرا توانش را نداریم،
➖فرزندی که ظاهرا نمیدانیم نانش را از کجا بیاوریم.
اصلا جهاد بودنش به همینهاست....
🔹والا سال ۵۹ که جنگ شروع شد و مادربزرگهای امروز کشور، دستگلهاشون را یکی یکی راهی جبهه کردند هم این کارشون ظاهرا دیوانگی بود! و حتما یک دیوانگی خیلی غلیظ تر از دیوانگیهای مامان باباهای امروز...
🔹آنچه از نظر ما در امروز، دیوانگی است در حقیقت اضافه کردن یک دلخوشی به دلخوشیها زندگیمان است ولی آنچه پدران و مادران دیروز رقم زدند، دل کندن از یک دلخوشی و جدا کردن یک تیکه از وجودشان بود.
➖جهاد این است که مشکل اقتصادی داشته باشی و بچه بیاری،
➖جهاد این است که حاملگی برات سخت باشه و بچه بیاری
➖جهاد این است که دست تنها وبه دورازپدرومادرباشی و بچه بیاری
➖جهاد این است که به ضعف بدنت بررسی و بچه بیاری
➖جهاد این است که از جمله سخت زایمانها باشی و بچه بیاری
➖جهاد این است که حرف و حدیث بشنوی و بچه بیاری
➖جهاد این است که آپارتماننشین باشی و بچه بیاری
➖جهاد این است که بدانی تربیت بچه در این روزگار سخت است و بچه بیاری
🔹اگر همه چیز فراهم باشد و بچه بیاورید، جهاد که چه عرض کنم ، هنر هم نکردهای...
✍🏻 حجتالاسلام حمید رسایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو حلالم کن اگه یه وقت آبرو بردم
منو حلالم کن فقط بدی پیش تو آوردم
#شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا پناهیان:
محافظه کاری نیروی انقلابی در مقابل ترک فعل مسئول. این یعنی پیروزی دشمن.
حجم بسیار مناسب.
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرکت قشنگ در فرودگاه مهرآباد
🔺تشکر از مدیریت فرودگاه بابت تابلو #حجاب و عدم ارائه خدمات به افراد بی حجاب
تصویری وحشتناک از قهرمان مرش که بر اثر سه زلزله ویران شده است
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
این عبارت شهید چمران را تصادفا دیدم حیفم آمده به اشتراک نگذارم.فوق العاده است:
“خدايا! تو را شكر ميكنم كه غم و دردهاي شخصي مرا كه كثيف و كشنده بود از من گرفتي،و غمها و دردهاي خدايي دادي،كه زيبا و متعال بود”.
✍️توییت: عبدالله گنجی
تصویری وحشتناک از قهرمان مرش که بر اثر سه زلزله ویران شده است
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀حکم خدا را تنها میشود از لسان فقیه شنید
🔹️کسانی که با شرمندگی و تعارف از حجاب دفاع میکنند و یا از ترس ازدستدادنِ رأی کمحجابها شهامت بیان "فقه مسلّم شیعه" را ندارند
چگونه میتوان حجّتِ اسلام و آیتِ اللّه نامید؟!
#سیاست_دینی ✅
#دین_سیاسی ❌
تصویری وحشتناک از قهرمان مرش که بر اثر سه زلزله ویران شده است
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت بیست و هفتم سر میچرخانم و نگاهشان میکنم. مشتیحسین
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت بیست و هشتم
یکبار حساب و کتاب میکنم و بالاخره جلویِ در میایستم. در نیمهباز است و چراغ روشن! فکر میکردم در را پشت سرم بستهام! سریع وارد اتاق میشوم. چراغ را خاموش میکنم و درون رختخوابم جای میگیرم. نفسی از سر آسودگی میکشم و به حرفهایی که به پدرم زدم، فکر میکنم. از تصمیمی که بعد از تنبیه پدرم گرفتم! از خودم گفتم! از احساسم! و حتی از عشق!!
عشق مگر چیست؟! جز اینکه جان برای دیگری داد؟! نمیتوانم یک گوشه بایستم و ناظر آزار و اذیت به پدرم و خواهرم باشم! عشق جز این نیست که من فدایِ آنها شوم، نه آنها فدایِ من! هزار بار مردم و زنده شدم وقتی پدرم شلاق میخورد! من این زندگی هر چند زوری را به قیمت آرامش عزیزانم هم که شده، تحمل میکنم!
عشق همین است! یعنی بتوانی برای آنکه دوستش داری، جان بدهی!
وانمود کردن جلوی پدرم سخت هست ولی نجات جانِ او برایم مهمتر است! خودم از زبان تورانخانم شنیدم که نزدیک بوده پدرم را بکشند، چون رضایت نمیداده!
قطرهای اشک از گوشهی چشمم سُر میخورد و به دریایِ اشکهایِ روی بالشتم میپیوندد! بیاختیار اشکهایم سرازیر میشوند! راست بخواهم بگویم هیچچیز به اختیار من در این دنیا رخ نداده!
سرم را به سمتِ سقف میگیرم و زیر لب میگویم: خدایا! نمیدونم چی میخواد پیش بیاد ولی من خودم رو به تو سپردم!
پلکهایم سنگین شدهاند. به گمانم تأثیر داروی دکتر باشد. چشمهایم را که میبندم، از دنیای پر از رنجم فاصله میگیرم...
□□□
صبح شده! نور از لایِ در روی صورتم افتاده و همین باعث شده بیدار شوم. اینچنین که هوا به این روشنیست معلوم نیست چند ساعت خوابم برده! چشمهایم را کاملاً باز میکنم و به سختی مینشینم! به خاطر افتادن از پله، بدنم کبود شده!
پاهایم را روی زمین میگذارم. کفشهایم را میپوشم، روسریام را باز میکنم و دوباره گره میزنم. از اتاق بیرون میروم. هر کسی مشغول کار خودش هست و انگار نه انگار دیشب جلوی ایوان نزدیک بود یک نفر را بکشند! شاید هم دو نفر! یکی هم نزدیک بود درون آشپزخانه دقمرگ شود!
نفسم را با شماره رها میکنم و به سمت سرنوشتم قدم برمیدارم. هر قدمی که دیگر بازگشت ندارد!
سروناز درون ایوان با عروسکی که با کاموا درست شده، مشغول بازیست. جلوی پلهها میایستم. نمیدانم چه میشود که پایِ رفتنم سست میشود! درون قلبم صداهای غریبیست! انگار دختری درون قلبم ضجه میزند!
ولی عقلم صبورانه نوازشش میکند تا آرام گیرد! سرم را بالا میگیرم! اگر همهی راهها هم بسته باشد، راه آسمان که باز است! خدایا چه کنم؟!
نیمنگاهی به بازی سروناز و دنیای بیدغدغهاش میاندازم. یکباره سر میچرخاند و لبخندی مهمانم میکند. دلم گرم میشود و قدمهایم محکم
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
❄️در زندگی
💫هیچ چیز قیمتی تر و مهم تر
❄️از این نیست
💫که قلباً در آرامش باشیم
❄️الهی همیشه
💫قلبتون پر ازآرامش باشه
❄️امیدوارم اون اتفاق
💫قشنگ که منتظرشید
❄️براتون بیفته ،یه خبر خوش
💫یه دلخوشی بزرگ
شبتون سرشار از آرامش☃️💫
🏡🔅 سلام🪻 روزبخیر
🍎❤️امروز را زندگی کن
فردا را فکر نکن
شادی امروزت را از دست نده
آنقدر بخند که آسمان دلت
از ستاره بارور شود
بگذار خورشید از شرق چشمان تو
طلوع کند
@ZendegieMan
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
#کمک_فوری👇👇
🔥متاسفانه چند روز گذشته یکی از #مساجد_فعال در عرصه های مختلف که به نام بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) در منطقه سیستان بود بر اثر نقض فنی برق #آتش گرفت. و خیلی از لوازم مسجد در آتش سوخته و در وضعیت نامناسبی قرار دارد به همین دلیل در یک #طرح _فوری این موضوع در دستور کار ما قرار گرفت. 😔
✨ برای #بازسازی_فوری و تهیه لوازم مورد نیاز این مسجد که به نام مادر سادات است نیاز به #همیاری_شما بزرگواران داریم.🙏
💳واریز کمک از طریق کارت به کارت:
6037-9979-5030-0195
به نام مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
ڪوچہ احساس
#کمک_فوری👇👇 🔥متاسفانه چند روز گذشته یکی از #مساجد_فعال در عرصه های مختلف که به نام بی بی دو عالم
✅سلام دوستان همه همت کنید و یاری مون کنید تا انشاالله شرمنده مادر سادات نشیم و بتونیم هر چه سریعتر بیرق حضرت رو در این منطقه برپا کنیم
🔸لطفاً رسید واریزی رو حتما به آیدی زیر ارسال کنید.
@mahdisadgi4
🌷#شـهـــیـــدانـه💞
به روی سنگ قبرم اسمم را ننویسید!
میخواهم همچون ده ها شهید دیگر
گمنام باقی بمانم...
اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید:
✧✫مـــشــتـــی خـاک بـــه پـــیـشـــگـاه خــداونـــد✫✧
ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
شهید علی قاریان پور🌹
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔴 می ترسی توجمع صحبت کنی؟ 🔴
🔹موقع صحبت حرفات یادت میره؟
🔹دوست داری بدون لهجه صحبت کنی؟
🔹دوست داری راحت نه بگی؟
🔹موقع صحبت کردن استرس میگیری؟
💥یه پیشنهاد ویژه واست دارم💥
برو تو کانال زیر و ۲ساعت آموزش رایگان فن بیان رو از روانشناس و کوچ حرفه ای هدیه بگیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1031536935C9f1f51b7c3
راستی مشاوره رایگان هم دارن حتما استفاده کن
💚 ۲۰ تمرین تقویت فن بیان💚
فن بیان رو از کسی یاد بگیر که نویسنده دو عنوان کتابه و بیش از یک میلیون نفر رو آموزش داده
همین حالا برو تو کانالش و ۲ ساعت آموزش رایگان فن بیان رو هدیه بگیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1031536935C9f1f51b7c3
💥یکبار برای همیشه یاد بگیر با صحبت کردن در جمع بدرخشی💥
خون دادن براۍ امام خمینۍزیباست
اماخوندلخوردن براۍامام خامنہاۍ
از آن ھـم زیباتر است..
_آسیدآوینے🌿
🌟
اگه بیشتر وقتا ناراحتی
اگه هیچ انگیزه ای نداری
اگه میخوای زندگیت از یکنواختی بیرون بیاد
پست های این کانال مشکلت رو حل میکنه
و آرومت میکنه👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/2339176718C3bb1e069aa
👆🏼
همه بدی هات رو به خدا بگو
وقتی بدی هات رو بگی . .
خدا واسه تک تکش کمکت میکنه :)
-استادپناهیان-
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( پدر )
حسن طهرانی مقدم: خب چی شد حسین ؟
حسین: تا قلب دشمن رفتیم جلو حسن جان،جای دقیق توپخونه شون هم پیدا کردیم
محمد: فایده نداره حسن،برد توپهای ما بهشون نمیرسه!
حسین: سیستم توپخونشون لایه به لایس
محمد: شروع کنن به آتیش ریختن وجب به وجب منطقه رو میزنن!
صداپیشگان:مسعود عباسی - علی حاجی پور - مجید ساجدی - محمدرضا جعفری - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت بیست و هشتم یکبار حساب و کتاب میکنم و بالاخره جلوی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت بیست و نهم
بالا میروم و جلوی در اتاقش چند بار نفس عمیق میکشم. چند تقه به در میزنم و با شنیدن صدایش داخل میشوم. نگاهش به بیرون از پنجره هست و یک استکان چای را درون دستش گرفته. نیم چرخی میزند تا ببیند چه کسی آمده. با دیدنم یکباره از روی صندلی بلند میشود و همینطور که نگاهم میکند، دستش را دراز میکند تا استکان را روی میز بگذارد. بعد از چند بار جابهجا کردن دستش، میز را پیدا میکند و استکان را رها. قدمی جلو میآید و همهی حرفهایش را با نگاهش میگوید!
نگاهش شبیه همیشه نیست! نه از آن غرور و جدیت میچکد نه سنگدلی و نفرت! درون نگاهش انگار عاطفه جریان دارد! چیزی شبیه محبت! اما من با قلبی مملو از نفرت و نگاه و زبانی که سعی در مهارش دارم، جلویش ایستادهام تا دروغ ببافم و به خوردِ خان بدهم!
نگاهش انگار بخواهد قفل قلبم را بگشاید، سرم را پایین میاندازم و چشمهایم را از چنگالِ نگاهش دور نگه میدارم! یکبار درون ذهنم کلمات را حلاجی میکنم و رشتهی کلماتم را اینگونه میسازم!
- من اومدم اینجا تا دربارهی جواب خواستگاریتون حرف بزنم!
سکوت برقرار است! هیچ نمیگوید، هیچ نمیپرسد! کلماتی را که از حقیقت میگویند با آب دهانم فرو میبرم!
دروغها را پشتِ سرِ هم ردیف میکنم و ادامه میدهم: یکبار دیگه با عزت و احترام باید بیاین خواستگاری!
نمیتوانم ادامه دهم. دستم را مشت میکنم و زبانم را به ضرب و زور عقل حرکت میدهم اما با دلم راه نمیآید!
- این خواستهی خودته یا پدرت؟
سرم را بالا میگیرم. منتظر جواب نگاهم میکند.
- فکر میکنم با اتفاقاتی که افتاد، اینجوری بهتر باشه!
به صندلیها اشاره میکند و میگوید: بهتره بشینی تا حرف بزنیم!
- نه، ممنون. میتونم الان به پدرم سر بزنم؟
نتوانستم بگویم! دوستت دارمهای دروغی بلد نیستم که بگویم!
- میتونی بری ولی قبل از رفتن میخواستم بگم به خاطر شرایط برادرم، نمیشه هفت روز و هفت شب عروسی به پا کرد! مختصر باید برگزار بشه!
سری به علامت تأیید تکان میدهم و بیرون میروم. نپرسید! از علت این تصمیم یکباره و تغییر نظرم نپرسید! انگار میدانست تسلیم خواهم شد و این امر برایش واضح بود! نه شور و ذوقی نشان داد، نه نگران فرار و رفتنم بود!
ننگ بر این زندگی که بین بد و بدتر بایست انتخاب کنم! سلامت پدر و خواهر رعیتم زیر ظلم اربابی یا ازدواج با خانی که جای برادرش نشسته! نمیدانم! شاید اگر دختران ده جای من بودند، از ذوق و شوق نمیدانستند چه کنند؛ اما خوب میدانم که من همهچیز را به خدا سپردهام! دستِ آلودهی شک را باید از دلم بشویم و دل بسپارم به خدایی که مهربانترین مهربان است...
□□□
منصور
بار دیگر به در نگاه میکنم ولی خبری از آنها نیست. نمیدانم برای چه دلشوره دارم، در صورتی که او مرا دوست دارد!
مادرم راضی نشد که به خانهی رعیتش برای خواستگاری برود و مجبور شدم پیشکارم و مرتضی را تنها بفرستم! برای اینکه تمام ده بدانند یاسمن اکنون عروس من است، ساز و دهل همراهشان کردم. یک هفته از آن شبی که به عشق من نزد پدرش اعتراف کرد، میگذرد. این چند روز که منتظر بودم مشتیحسین حالش بهتر شود، به اندازهی چند سال گذشت! تکتک ساعتهای انتظارم را شمردهام.
اکنون هم دو ساعتی از رفتن مرتضی و پیشکارم گذشته ولی هنوز برنگشتهاند.
- ارباب اومدن!
از راهپله پایین میروم و تلاش میکنم از چهرههایشان بخوانم که چه اتفاقی افتاده! هر قدر تلاش میکنم هیچ نمیفهمم. جلویم میایستند و سلام میدهند. کمکم لبهایشان کش میآید! لبخند روی لبهای پیشکارم یعنی همه چیز خوب پیش رفته. مرتضی پیشدستی میکند و میگوید: ارباب، اوامرتون اطاعت شد. قرار عروسی رو هم برای یک هفته دیگه گذاشتیم.
آه از قلبم بلند میشود! باز باید هفت شبانهروز واژهی انتظار را برای خودم صرف کنم!
دستم را درون جیبم میبرم و دو اسکناس بیرون میروم. همزمان با گذاشتن آنها درون جیب هر کدامشان میگویم: میتونید برید دنبال بقیهی کارها!
خوشحال از موفقیتشان سر تکان میدهند و میروند. دقیقهای که میگذرد، یکنفر را کنارِ خودم احساس میکنم. سر که میچرخانم، ثنا را میبینم. همینطور که به رفتوآمد درون عمارت نگاه میکند با لحنی عجیب میگوید: ارزشش رو داره؟!
گیج نگاهش میکنم. چشمهایش راهِ نگاهم را پیش میگیرند و زبانش دلم را میآزارد!
- این دختره ارزشش رو داره؟
اخمهایم در هم میرود. زبانم میخواهد درشت بارِ او کند ولی دلم رضایت نمیدهد!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍پـروردگارا
💫به ما بیـاموز حرمت
🤍دلها را از یـاد نبریم
💫به ما بیـاموز که
🤍دوست داشتـن را
💫فـراموش نکنیم
🤍و آنان که دوستمان دارند را
💫از خاطـر نبریم