⊰•💛⛓🕊•⊱
.
اگھبرآیخدآڪارڪنۍ🖐🏼
شھآدتمیآدبغلتمےگیرھ :)
آخرشمیشےالگویِچندتاجوون🌱•
ڪھآرزویشھآدتدآرن!
همینقدرقشنگودلبر♥️
خدآهمہچیومیچینھوآست☕️•
توفقطبآیدبرآیخودشڪآرڪنے... !
.
⊰•💛•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
🌺 عید حقیقی ملت ایران
🔵 مقام معظم رهبری:
🔺 بیست و دوم بهمن، عید حقیقی برای ملت ماست. بیست و دوم بهمن، برای ملت ما در حکم عید فطری است که ملت در آن، از یک دوران روزهی سخت خارج شد؛ دورانی که محرومیت از تغذیهی معنوی و مادّی را بر ملت ما تحمیل کرده بودند.
🔺 بیست و دوم بهمن، در حکم عید قربان است؛ زیرا در آن روز و به آن مناسبت بود که ملت ما اسماعیلهای خودش را قربانی کرد.
🔺 بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت.
🎤امام خامنه ای؛ ۱۳۶۸/۱۱/۰۴
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بامعرفت )
زینب: اجازه آقا معلم،فاطمه اینا همسایه ما هستن،مادرش مریضه،گوشه ی خونه افتاده،بعضی وقتها مادر ما هم میره کمکشون میکنه
معلم: به روباه گفتن شاهدت کیه؟ گفت دمم!!! اصلا کی به تو اجازه داد حرف بزنی زینب؟ که حالا وکیل وصی این شدی!
علی: اجازه آقا معلم،فاطمه دروغ نمیگه....
صداپیشگان: سلاله عبدی - محمد رضا جعفری - محمد علی عبدی - نازنین زهرا رضایی - محمد طاها عبدی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
لینک پارت اول رمان زیبای #بهشت_یاس
https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
لینک پارت اول رمان زیبای #بهشت_یاس https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691
رمان تموم شده و همه ی پارت هاش آماده ی خوندن هست برای خرید به آزاده پیام بدید👇👇
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت نگو:
محیط خرابه، منم خراب شدم
هرچه هوا سردتر باشد
لباست را بیشتر میکنی؛
پس هرچه جامعه فاسدتر شد
تو لباس تقوایت را بیشتر کن ..
• حجت الاسلام قرائتی •
.
#سخنبزرگان
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌐دو هشدار شهید آیتالله مطهری درباره حفظ انقلاب اسلامی دو ماه پس از پیروزی انقلاب و یک ماه قبل از شهادت
🌹 سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران مبارک باد!
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی ام میدانم چقدر این روزها به خاطر عظیمخان غصه م
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سی و یکم
درون دلم میخندم! نه به دیگران! به خودم و این بازی سختی که شروع کردم و نمیدانم پایانش چه خواهد بود! شاید به نظر عدهای بخت خوش نصیبم شده ولی خوشبختی از دلی که به جای عشق و مهر درونش نفرت و بیزاری چیدهاند، دور است! به خصوص که اخلاق بدِ خان را بارها دیدهام و نمیدانم اصلاً لبخندزدن و محبت کردن بلد است یا نه! من فقط از او جدیت و غرور و تنبیه دیدهام، جز بار آخری که او را دیدم! نمیدانم چرا نگاهش را نمیشناختم!
هر بار یکی شعر میخواند و بقیه دست میزنند. صبحانه و ناهار را مهمان خان بودهاند و اکنون که نزدیک غروب است، ندای رفتن به خانهی داماد را سر میدهند.
لباس و دامن سفید پولکدار برایم از چند روز قبل دوختند تا امشب بر تن داشته باشم. تور سفیدی که پولکهای سرخ از آن آویزان است، بر سرم میاندازند و چادر سفید سرم میکنند.
یکی دستم را میگیرد و دیگری چادرم را بالاتر میگیرد تا زمین نخورم و گلآلود نشود. گلبهار با لبخند نزدیکم راه میآید و بیرون میرویم. اسب سفیدی را با دستمالهای رنگی تزیین کردهاند و مرا نزدیکش میبرند. به اسب که میرسیم دستم را رها میکنند. نگاهم به کفش آشنایی میافتد. از پشت تور و چادر روی سرم صورت مهربانش را تشخیص میدهم. نمیدانم درون چشمهایش اشک حلقه زده یا من اینگونه حس میکنم! دستم را درون دستهایش میگیرد. هنوز رد زخمهای وحشتناک شلاق روی دستهایش مانده تا تلخی آن روز فراموشم نشود! صدای هلهله و شادی جمع قطع نمیشود ولی من فقط صدای نگاهِ پدرم را میشنوم! هنوز بعد از گذشت دو هفته تردید دارد که من خان را دوست دارم ولی من همچنان خودم را مشتاق ازدواج نشان میدادم تا قلبش را آرام کنم! باز درون نگاهش خیره میشوم و خوب میدانم موفق نشدهام و او هنوز هم باور نکرده! سرش را نزدیک گوشم میآورد و میگوید: اگه نمیخوای بری، کافیه همین الان بگی! من پای هر چی بشه، میایستم!
آنکه باید بایستد، من هستم! روی قلبم میایستم تا صدایش را پدرم نشنود. نگاهم را از او میدزدم، هر چند که از زیر چادر چشمهای دروغگویم را نبیند!
دستم را به سمت زین اسب میبرم تا بداند در انتخابم شک ندارم. خودش کمکم میدهد تا سوار شوم، سپس شوهرخالهام افسار اسب را میگیرد و هدایتش میکند. هر طبق پر از خلعت را یکی از مردهای ده بلند میکند و همگی جلوتر از اسبِ من راه میافتند.
زنهای ده هم کنار من دست میزنند و شعر میخوانند. گلبهار باورش شده که من خان را دوست دارم و سعی دارد در شادی من شریک باشد، حتی اگر از خان بدش بیاید!
کمکم حالِ بدی پیدا میکنم و هر لحظه که به آنجا نزدیکتر میشویم، سیر و سرکهی درون دلم بیشتر میجوشد! نزدیک عمارت که میرسیم، ساز و دهل هم به جمع ما اضافه میشود و نوای شور و شادی افزونتر.
به چهرهی هر کسی نگاه میکنم، لبخند بر لب دارد و انگار تنها کسی که دردش را روی لب نشانده، من هستم! وارد عمارت میشویم. کارگران عمارت با لباسهای تمیز و نو از مردم استقبال میکنند. جلوی ایوان، نزدیک پلهها متوقف میشویم. ساز و دهل میزنند و بقیه شادی میکنند. چند دقیقه که میگذرد، خان از پلهها پایین میآید. کت و شلوار مشکی بر تن کرده و صورتش را اصلاح. پوتینهای زیبایی پوشیده و بند ساعتش را به جلیقهاش وصل کرده. جلوی اسب میایستد و به شوهرخالهام شادباش میدهد تا مرا از اسب پیاده کند. زنها کِل میکشند و بدون کمک کسی پیاده میشوم. چادر را کمی مرتب میکنم و سرم را بلند. خان و مردها در ایوان طبقهی پایین میمانند و من و زنها به طبقهی بالا میرویم. دور تا دور بالکن، پشتی گذاشتهاند و کف بالکن فرش پهن کردهاند. جایی که میگویند، مینشینم. سفرهی عقد کوچک و سادهای جلویِ رویم پهن شده. مادرِ منصورخان با لباس سورمهای رنگی صدر مجلس نشسته است و با اندکی فاصله عروسش ثنا به دخترش غذا میدهد. ظاهر مرتبی دارند ولی نه شاد به نظر میآیند نه به آداب میزبانی لبخند میزنند! انگار این دونفر رویِ دیدن مرا ندارند که در مراسم خواستگاریام هم نیامدند.
پدرم میگفت من انتخاب خان هستم و برای روزهایِ سخت در کنار مادرِ خان آماده باشم اما هیچ نمیداند که آنچه از همه سختتر است بله گفتن به کسیست که دلم از او نفرت دارد.
گلبهار و گلنسا دو طرف من نشستهاند و با من حرف میزنند. بیست دقیقهای که میگذرد، زنهایی که اطراف من نشستهاند، بلند میشوند. سر که میچرخانم، منصورخان را به همراه پدرم و عاقد کنار هم میبینم.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
.
.
چندوقتیستبهایواننجفسرنزدم
بیسببنیستبهجانِتوپریشانشدنم..💚
#السلامعلیڪیاامیرالمؤمنین✨
#سلام_امام_زمانم
یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم و درخویش میریزم شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانیام؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
🕯شمع ❣:
﷽
گفته بودم؟...
#یاایهاالعزیز🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🕊
تعجیل در فرج مولایمان #امام_زمان صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دینداری در آخرالزمان
🎙برادران پیامبر(ص) امروز، چه کسانی هستند؟
#امام_زمان
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
سربارِ توام💔
#یا_صاحب_الزمان'عج'🌍
#استوری📲
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی و یکم درون دلم میخندم! نه به دیگران! به خودم و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سی و دوم
با اشارهی عاقد منصورخان نزدیک میآید و کنارِ سفره مینشیند. پدرم و عاقد هم جلو میآیند و مینشینند. دفترش را باز میکند و نگاهم به اثر انگشتم میافتد. به تعهدی که صبحِ امروز، پیش از عقد درون دفتر ثبت شده و مانده است فقط خواندن صیغهی عقد!
سکوت که برقرار میشود، حواسم جمعِ صدای عاقد میشود و خاله مدام زیر گوشم میگوید که بار اول بله نگویم! منصورخان با فاصلهی زیادی از من نشسته. سهبار عاقد از من وکالت میخواهد. به بار سوم میرسیم و سکوت عجببی برقرار شده. همهی نگاهها به من دوخته شده. نگاهِ منتظر منصورخان که به سمتِ من میچرخد، دلم یکباره خالی میشود. بله که بگویم، همسرش هستم! زبانم به سقف دهانم چسبیده و دستهایم یخ کرده. خاله نیشگونی از بازویم میگیرد، زبانم درون دهانم میچرخد که آخ و ناله کنم ولی صدایم را درون گلویم محبوس میکنم!
به پدرم نگاه میکنم، به چشمهای پر از تلاطم و دستهای لرزانش! انگار جان دوباره میگیرم تا تصمیمم را عملی کنم. هیچچیز ارزش خوب و سلامت بودنش را ندارد!
نفسِ عمیقی میکشم و زیر لب میگویم: بله!
آغاز میشود! یک بله و یک عمر همراهی با خانِ زورگو!
همه کِل میزنند. خاله از روی چادر سرم را میبوسد و رو به خان میگوید: تبریک میگم!
خدمه و زنانِ ده تبریک میگویند. خان به سمتِ من میچرخد. سنگینی نگاهش را به خوبی حس میکنم. سرم را به سمتش میچرخانم. نه لبخند بر لب دارد، نه اخم روی پیشانی! چند بار درون عروسیها داماد برای دیدن عروسش سر سفرهی عقد پیشقدم شد و چه حرفها که پشت سرشان ردیف نشد!! منتظر عکسالعمل بعدی خان هستم که با متانت بلند میشود و همراه پدرم و عاقد پایین میروند. دقیقهای که میگذرد، مادرِ خان و ثنا هم به اتاق عظیمخان میروند. تورانخانم و بقیه خیلی زود سفره شام را پهن میکنند. درون سفره سینی پلو، بشقابهای قرمهسبزی به همراه کباب میگذارند. گرمم شده. میخواهم چادر را کنار بزنم ولی خاله مانعم میشود.
- نزن بالا!
متعجب میگویم: چرا؟! خیلی گرمه!
لبخند میزند و میگوید: بذار بعد عقدت، اولین نفر خان تو رو ببینه!
- آخه..
اخمی تصنعی میکند و ادامه میدهد: آخه نداره! اینجوری درسته!
لیوانی از دوغ پر میکند و سمتم میگیرد.
- بخور تا بهتر بشی.
کمی چادر را کنار میزند و لیوان را یک نفس سر میکشم. نگاهی به جمع حاضر که مشغول خوردن شام هستند، میاندازم. خاله انگار متوجه شده باشد، میپرسد: گرسنه هستی؟
سری به تأیید تکان میدهم. بلند میشود و دستم را میگیرد. از پلهها پایین میرویم. هیچکس متوجه ما نیست و همهی نگاهها درون سفره هست که از خوردن جا نمانند! درون اتاقی که پشت راهپله هست و درِ آن هم خوب دیده نمیشود، میرویم. خاله میگوید: تو بشین تا من برم و برات شام بیارم.
- حالا چرا اینجا؟
نگاهش را درون اتاق میچرخاند و میگوید: خب اتاقِ خان باید اجازه بگیریم. فقط اینجا به ذهنم رسید که خلوته و مناسب!
با رفتنِ خاله درون اتاق چرخی میزنم. بخشی از خوراکیهای خشک عمارت درون اینجا انبار شده. چای، قند و حتی سبزیهای معطر!
چادر را بالا میزنم و بعد از دو ساعت نفسِ عمیقی میکشم. لحظهای که میگذرد، صدای تق و توقی را از انتهای اتاق میشنوم! سر که میچرخانم، شبحی پشتِ پنجره حس میکنم. قبل از آنکه جیغ بکشم، جابهجا میشود و دیگر آن را نمیبینم. کشش عجیبی دارم تا ببینم چه چیزی آنجا بود. دامنم را بالا میگیرم و با قدمهایی آهسته نزدیک پنجره میشوم. کنار پنجره که میرسم، قلبم بیاختیار تند میزند. نفسم را درون سینه حبس میکنم، بدون سر و صدا دستگیره را آزاد میکنم و پنجره را به سمت خودم میکشم. با صدای آرامی باز میشود و جز تاریکی مطلقِ حیاط عمارت، چیزی نمیبینم.
همین که میخواهم پنجره را ببندم، چیزی جلویم ظاهر میشود. هینی میکشم و قدمی به عقب برمیدارم. شخصی که نمیدانم کیست، با صدایی آرام میگوید: هیس!
جلوتر میآید و با افتادن نورِ اتاق بر چهرهاش، چشمهایم از تعجب بازتر میشود!
مات و مبهوت نگاهش میکنم تا ببینم اشتباه میبینم یا نه!
رحیم سر به زیر، بدون اینکه نگاهم کند؛ میگوید: میدونم زمان مناسبی رو برای اومدن انتخاب نکردم ولی اومدم که یه بار برای همیشه، حرف دلمو بگم!
تازه به یاد آرایش چهرهام و چادری که روی صورتم نیست، میافتم. چادر را روی صورتم پایین میکشم و میگویم: شما چجوری اومدین اینجا؟ کسی شما رو ندید؟
- نه! حرف مهمی هست که باید بگم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
لینک پارت اول رمان زیبای #بهشت_یاس https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691
رمان تموم شده و همه ی پارت هاش آماده ی خوندن هست برای خرید به آزاده پیام بدید👇👇
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش خودآرایی میکاپ صورت😍😍👆
💄💄
آموزش صفر تا ۱۰۰ #خودارایی❌❌
آموزش #میکاپ و #شنیون از مبتدی تا پیشرفته
کاملا رایگان❌❌
🌸خوشکلا 💁🏻
عضو شن ••• 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b