eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴امام‌خامنه‌ای : دکتر مصدّق به آمریکاییها اعتماد کرد؛ برای اینکه بتواند خود را از زیر فشار انگلیس‌ها نجات بدهد، به آمریکاییها متوسّل شد؛ آمریکاییها به جای اینکه به دکتر مصدّق که به آنها حسن ظن پیدا کرده بود کمک کنند، با انگلیس‌ها همدست شدند، مأمور خودشان را فرستادند اینجا و کودتای ۲۸ مرداد را راه انداختند. مصدّق اعتماد کرد، کتکش را [هم‌] خورد؛ حتّی کسانی که با آمریکا میانه‌شان هم خوب بود و به آمریکا اعتماد کردند، ضربه‌اش را خوردند. 🗓14 اسفند سالروز فوت مصدق
امام‌خامنه‌ای: ایشان [آیت‌الله واعظ طبسی] برادری همدل برای من،مریدی صدیق برای امام(ره) و خدمتگزاری پایدار برای انقلاب بودند. ▪️بمناسبت سالروز درگذشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایران در آخرالزمان🇮🇷 💯 انقلاب اسلامی در روایات اهل‌بیت🏴 ✅ استاد حسن رحیم‌پور ازغدی: ✔️ پرچم‌هایی از در کوفه مستقر خواهند شد و با (عج) بیعت خواهند کرد و به لشکر حضرت خواهند پیوست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 عقل نداری راحتی، ها؟😂 اما کور خوندید بتونید مدرسه‌ها را تعطیل کنید😏😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حکیم خیراندیش: در صورت مسمومیت، دانش‌آموزان آب نمک بخورند (خیلی هم شور نباشد) یا اینکه شربت عسل‌آبنمک (شربت عسلی که کمی هم نمک در آن ریخته باشیم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 بعضی ها اشتباه می‌کنند نقطه درگیری را اشتباه میکنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹.🙂💛.› ببین‌رفیق جنس‌پشتِ‌ویتࢪین‌دین‌اسلام‌هستیم جنس‌ها؎خوب‌ پشت‌ویتࢪین‌گذاشتہ‌میشہ.. تامࢪدم‌بࢪاساس‌اون‌واࢪد‌مغازه‌بشن ببین‌ࢪفیق‌! جوࢪ؎باش‌ڪہ‌بادیدنت‌ نسبت‌بہ‌اسلام‌ࢪاغب‌بشن نہ‌اینڪہ‌ازدین‌زده‌بشن...(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹طلبکارها روزگارش را سیاه کرده بودند. با این که خجالت می‏کشید اما چاره ‏ای نبود جز این که از امام رضا علیه السلام کمک بگیرد. نمی‏خواست طلب پول کند اما اگر امام نزد طلبکارانش وساطت می‏کردند، آنها حتما مهلت بیشتری به او می ‏دادند. 🔹شرم و حیا دو دلش کرده بود اما به خوبی می ‏دانست یک لحظه دیدار امام، تمام بار غم را از دوشش بر می‏دارد. پس به شوق دیدار به راه افتاد. در محضر امام هشتم، هم محو نگاه گرم و کلام دلنشین ایشان بود و هم شرم داشت از سوال! حاجتش را بازگو نکرد و تصمیم گرفت برخیزد. ناگاه امام علیه السلام اشاره کردند که زیر سجّاده ‏ای که در اتاق بود را نگاه کند. کیسه ‏ای پول بود و یک نامه: ما تو را از یاد نبرده‏ایم، با این پول قرضت را بپرداز! باقی نیز خرج خانواده‏ات … 📚 بحار الانوار، ج ۴۹ 📌چه قدر آن نامه برایم آشناست! خوب که می‏گردم انگار در میان صفحه ‏های دلم، دست‏خط ظریف و خوش نقش مولایم علیه السلام را می‏یابم که فرمود: «انّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم وَ لا ناسینَ لِذِکرِکُم …» ما در رسیدگی به امور شما کوتاهی نمی‏کنیم و یاد شما را فراموش نمی‏کنیم. 📚بخشی از توقیع امام زمان به شیخ مفید امام زمان مارا فراموش نکرده است، در مشکلات دوره و زمانه توجه داشته باشیم که او به کارهای ما رسیدگی می‌کند و مارا فراموش نکرده است غصه نخوریم... نگران نباشیم... نترسیم... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 برشی از سخنرانی قابل تأمل "سردار جباری" مشاور فرمانده کل سپاه و فرمانده سابق سپاه ولی‌امر 💯 این سخنان را همه بخصوص جوانان عزیز که از حقایق آگاه نیستند و فکر می‌کنند اگر نوهٔ احمقِ شاه بیاد همه چی درست میشه، حتما چند بار ببینند...
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهل و نهم منصور نگاهم را از روزنامه می‌گیرم. این روز
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاهم سری به علامت تأیید تکان می‌دهم. نمی‌دانم این انعطاف‌پذیری‌ام برای چیست؟! هر چه بگوید و بخواهد، خواستِ من هم خواهد شد! گل یاس را لایِ آن می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. سرش را جلوتر می‌آورد و موهایش روی ساعدم پخش می‌شود. چند لحظه که می‌گذرد، چشم‌هایش را باز می‌کند و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش سقوط می‌کند! با نگرانی نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: چی شده؟! حالت خوبه؟ نگاهش را از من می‌دزدد و سر به زیر می‌گوید: نه زیاد! دستم را روی دستش می‌گذارم و می‌گویم: نمیخوای به من بگی چی شده؟ - دلم نمیخواد بدش رو بگم ولی با من خوب نیس! اصلاً نمیدونم چیکار کردم که زن‌برادرت از من کینه به دل گرفته! بغض می‌کند و قلبم را ناآرام! سرش را بلند می‌کند و با نگاه در چشم‌هایم می‌گوید: اینقدر گفته که همه پشتِ سرم میگن عروسِ بدقدم! دستم را کنار گونه‌اش می‌گذارم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم. بی‌خیال می‌گویم: بگه! اصلاً مهمه؟! هیچی ارزش نداره که بخوای گریه کنی! باشه؟! دستم را دور گردنش می‌اندازم تا تپش‌هایِ بی‌قرارِ قلبم را دریابم! عطر موهایش کافی‌ست تا دلم باز بلرزد! هر بار تکرار می‌شود و هر بار این لرزش عمیق‌تر و جدی‌تر است! زیر گوشش آرام می‌گویم: همیشه میگفتی نیت کنیم! خب نیت کن، ببینم چه آیه‌ای میاد! نیت می‌کند و خودش دست می‌برد تا قرآن را باز کند. صفحه‌‌ای می‌آید که تا به حال نیامده‌. آرام و شمرده می‌‌خواند: و...خدا..خدای..شوما.. با خنده می‌گویم: خیلی خوبه ولی اجازه بده من بخونم! " - "آیا خدای (مهربان) برای بنده‌اش کافی نیست؟ و مردم (مشرک) تو را از قدرت غیر خدا می‌ترسانند! و هر که را خدا به گمراهی خود واگذارد دیگر او را هیچ راهنمایی نخواهد بود. " (آیه ۳۶ سوره زمر) آیه که تمام می‌شود، بغضش می‌ترکد و خودش را به آغوشم می‌اندازد! هراس و اضطراب به جانم می‌افتد و صدایش می‌زنم: یاس! با چشم‌هایی خیس نگاهم می‌کند و می‌گوید: چرا اینجوری خدایی میکنه؟! متعجب و گیج می‌پرسم: یعنی چی؟ با دست‌هایی لرزان به قرآن اشاره می‌کند و می‌گوید: هر بار نیت کردم، انگار آیه‌ای جلومون باز شد که جواب نیتمون هست! - چه نیتی کردی؟! لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و می‌گوید: نیت کردم که این دلخوشی‌ام ابدی باشه! تیله‌های لرزان نگاهش گویی دریا را با خود دارند! هر مرواریدی که از چشمش فرو می‌ریزد، گویی تکه‌‌ای از قلبم را با خود می‌برد! دستش را روی بازویم می‌فشارد و می‌گوید: گفتم من جز تو کی رو دارم؟! خدا عشقمون رو زیاد کنه که من از این مردم حسود میترسم! هق‌هق می‌کند و ادامه می‌دهد: ببین جواب چی داد؟؟ جواب داد که اگه باورش دارم، برای چی میترسم؟! سرش را در آغوشم می‌گیرم و او اشک می‌ریزد. بر خلاف همیشه اجازه می‌دهم تا با زمین گذاشتن بارِ سنگین بغض و اشکها، قلبش سبک شود! درون ذهنم تکرار می‌شود: "آیا خدای (مهربان) برای بنده‌اش کافی نیست؟" لبخند بر لبم می‌آید. به راستی که کافی‌ست! او عشق درون این قلب آفرید و خود محافظش شد! من فکر می‌کردم نمی‌توانم یاسمن را داشته باشم ولی سرنوشت، من و او را کنار هم آورد تا آرامشِ هم باشیم! اشک‌هایش که پایان می‌گیرد، سرش را از روی قفسه‌ی سینه‌ام برمی‌دارد و می‌گوید: خدا نگهت دارم برام! چند تقه به در می‌خورد و صدایِ توران خانم شنیده می‌شود: خانم! یاسمن با عجله قرآن را جمع می‌کند و درون کمدش پنهان!  در را باز می‌کنم و توران‌خانم می‌گوید: ارباب! شام حاضره، هر زمان بگید میارم! نیم‌نگاهی به یاسمن می‌اندازم و می‌گویم: باشه! صداتون میزنم! در را می‌بندم و کنارش برمی‌گردم. - میخوای امشب بریم توی بالکن شام بخوریم؟ البته به شرط پوشیدنِ لباسِ‌گرم‌تر! لبخند روی صورتش پهن می‌شود و می‌گوید: پیشنهادِ خوبیه! لباس‌هایش را تعویض می‌کند و روسری سبز‌رنگ با گل‌هایِ قرمز می‌پوشد. همراهِ هم بیرون می‌رویم و کنار نرده‌ها می‌ایستیم. یاسمن لبخندی به رویم می‌پاشد و دستش را درون دستم می‌گذارد! هر بار که دست ظریفش را درون دستم جا می‌دهد، دمایِ عشق‌ِ درون سینه‌ام بیشتر می‌شود و گرم‌تر از قبل به او می‌اندیشم! با اینکه تا به‌حال درون عمارت و جلویِ افراد عمارت دستش را نگرفته‌ام، درنگ نمی‌کنم و همراهش می‌شوم! اندکی دستش را می‌فشارم و لبخند به رویش می‌پاشم. - خان توی عمارت کی رو بیشتر از همه دوست دارین؟ شیطنتم گل می‌کند و بدون مکث می‌گویم: مشکی! لب‌هایش را غنچه می‌کند و می‌گوید: چه انتخابِ عجیبی! خنده‌ام می‌گیرد. اندکی صورتم را به او نزدیک می‌کنم و نزدیک گوشش می‌گویم: راست بگو! دوست داشتی کی رو بگم؟! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
سلام صبح تون بخیر سلام به قاصدک های خبر رسان🍃🌹 که محکوم به خبرند سلام به شقایق های ک محکوم به عشقند سلام مهربانان🍃🌹 امروزتان قشنگ روزگارتان به زیبایی نگاه عاشقانه🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ای‌نور‌دلِ‌حضرت‌نرجس،مهدی -مادست‌به‌دامانِ‌توهستیم‌بیا... 🎈🎆
• | وَ تَقِرُّ عَینُهُ غَداً بِرؤیَتِکُم | و می‌آید آن روزی که چشمها با دیدنت  در بستری از شادی، آرام و قرار می‌گیرند. همان چشم‌ها که عمری رنگ آرامش را از یاد برده بودند. سلام عزیزانم عید میلاد مولامون مبارک هممون😍
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاهم سری به علامت تأیید تکان می‌دهم. نمی‌دانم این
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و یکم به جایِ جواب، نگاهش جایِ دیگری می‌رود و لبخندش پاک می‌شود! ردِ نگاهش را که می‌گیرم، نگاهِ ثنا را بر خودمان می‌بینم! سرد و بی‌روح! بی‌اختیار صاف می‌ایستم و دستش را رها می‌کنم. توران‌خانم از یاسمن می‌پرسد که شام را چه زمانی میخوریم و یاسمن پاسخ می‌دهد: لطفاً برامون یه سفره کوچیک همینجا بندازین! سروناز از پله‌ها آرام آرام بالا می‌آید و ثنا رو به او می‌گوید: کجایی؟ بیا تا شام یخ نشده! سروناز با قیافه‌ای ناراحت کنارم می‌ایستد و خودش را پشتِ من پنهان می‌کند. ثنا با چند گام بلند نزدیک می‌آید و دستش را می‌کشد. سروناز صدا میزند: عمو! عمو! هر قدر ثنا تلاش می‌کند، موفق نمی‌شود و دستِ سروناز را رها می‌کند. - سروناز خانم! شب دراز است! همین که قصد رفتن می‌کند، سروناز هم پشت سرش راه می‌افتد. توران خانم با سینی غذا می‌آید و سفره را پهن می‌کند. جگر سرسیخ زده‌اند و بویش هوش از سر می‌برد! با یاسمن کنارِ سفره می‌نشینیم و مشغولِ خوردن می‌شویم. توران‌خانم هم به اتاق ثنا می‌رود. یک لقمه از جگر می‌گیرم و درون دهانم می‌گذارم ولی یاسمن بی‌میل است. لقمه‌‌ی دیگری می‌گیرم و آن را به سمتش می‌گیرم. - ممنون! چرا شما زحمت میکشین؟ لبخند می‌زند تا آن را بگیرد ولی همان لحظه سروناز با گریه از اتاقشان بیرون می‌دود؛ ثنا هم جلویِ در اتاق می‌آید و نگاهش به لقمه‌ی درون دستم می‌افتد. یاسمن لبخندش را قورت می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد ولی نگاهِ من روی ثنا می‌ماند! حسی درون نگاهش هست که آن را نمی‌فهمم. - توران‌خانم! من و سروناز هم اینجا شام می‌خوریم! می‌آید و نزدیک به من می‌نشیند ولی خبری از سروناز نمی‌شود. توران خانم سینی غذایِ آن‌ها را درون سفره می‌گذارد و می‌گوید: اگه امری داشتین، صدام کنید! نگاهم به چشم‌هایِ یاسمن می‌افتد و تلاطمی که درونشان موج می‌زند! نگاهش روی فاصله‌ی بین ما و چهره‌هایمان گردش می‌کند. نفسِ عمیقی می‌کشم و لقمه‌ی دیگری می‌گیرم. نمی‌دانم آن را باید به یاسمن تعارف کنم یا نه! اگر تعارف کنم، حالِ یاسمن بهتر می‌شود ولی شاید ثنا یادِ داغِ دلش بیافتد و دلش بگیرد! ثنا موهایِ درون صورتش را کنار می‌زند و می‌گوید: چقدر هوا اینجا گرمه! به من نگاه می‌کند و با لبخند می‌گوید: الان فقط یه چیز میچسبه! هوا که سرد است ولی ثنا جورِ دیگری‌ست و من که سال‌هاست او را می‌شناسم، خوب می‌فهمم! دستش را به سمت یقه‌ی لباسش می‌برد. سریع نگاهم را از او می‌گیرم و به نگرانیِ نگاهِ یاسمن می‌‌رسم! دهان باز می‌کنم تا حرفی بزنم ولی پیشکارم مضطرب از پله‌ها بالا می‌دود و می‌گوید: خان! خان! بیچاره شدم! زنم زمین خورد و دادش به آسمون رسید! حالا چیکار کنم؟؟ دکتر رفته شهر! چند لحظه گیج و مبهوت نگاهش می‌کنم ولی عقلم پیش از من فرمان ایستادن می‌دهد! به سمت اتاق حرکت می‌کنم و می‌گویم: خودمون باید زنت رو ببریم شهر! اسب و گاری و وسایلی که لازمه، آماده کن! درون اتاق گیج دور خودم می‌چرخم! یاسمن سریع می‌آید و کت و کیف پولم را به دستم می‌دهد. - ان‌شاءالله که خیره! چیزی نیس! آرامش نگاهش را مشت مشت خریدارم! مرهمی بر نگرانی‌ام می‌گذارد و نوازشی بر روحم می‌شود! عجیب نیست؟! این دل فقط و فقط از نگاهِ یک‌‌نفر سرمشق می‌گیرد!! یک او که برایِ من همه است... □□□                                      یاسمن بی‌میل نگاهی به صبحانه‌ی روی میز می‌اندازم و از سر جایم بلند می‌شوم. نگاهم را دور تا دورِ اتاق می‌چرخانم و جایِ خالی‌اش روی سرم خراب می‌شود! طبیعی‌ست این میزان از دل‌ بستن؟ لب‌هایم را جمع می‌کنم تا باز گریه‌ام نگیرد! از دیشب تا به حال، چند بار گریه کرده‌ام و هر بار بی‌دلیل! دل است دیگر! دلیل تپش‌های مکررش به شهر رفته و هنوز بازنگشته! هوایِ اتاق هم در فراغ او، هوای گریستن شده! در را باز می‌کنم و نفسِ عمیقی می‌کشم. صبح‌های سردِ پاییزی کم‌کم سروکله‌شان پیدا شده. دست می‌برم و شال دور بازویم را محکم‌تر دور خودم می‌گیرم و روی بالکن خانه قدم می‌زنم. درِ اتاق ثنا باز می‌شود ولی سر برنمی‌گردانم. دیگر از دیدن چهره‌اش هم بیزار شدم! با بهانه سر سفره‌مان نشست! بی‌بهانه یقه‌ی پیراهنش را گشود! خونم باز به جوش می‌آید و نفرت از او قلبم را احاطه می‌کند! رفتارهای دیشبِ او کافی‌ست تا سایه‌اش را هم با تیر بزنم! نفسم را با حرص بیرون می‌دهم که صدایش درون گوشم می‌پیچد: نمی‌شنوی؟! خانم بزرگ گفتن که برای درست کردن لواشک و ترشی بری! بدون اینکه نگاهش کنم، به سمت راه‌پله می‌روم و نزدیک بقیه‌ می‌شوم. سلام می‌دهم و گرم جوابم می‌دهند. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🔰 : 🌙شب را قدر بدانید. (عج) 🆔 @basir110213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سپرده ام به ابرها روز آمدنت گُل ببارند...🍃 🎊 •••🍁 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
🌸 اعمال شب نیمه شعبان ✅ شرح کامل اعمال ، دعاها و زیارات در مفاتیح الجنان
🔺امام عسکری عليه‌السلام در شب به جناب حکيمه فرمودند: عمه جان امشب را اینجا بمان چرا که بدنیا خواهد آمد خداوند همين امشب حجت خود را ظاهر خواهد کرد و او حجت خدا در روی زمين است 📚اثباةالهدی ج۳ص۴۸۳ (حدیث نقل به مضمون)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خداوند وجد و سرور ✨پدید آور عشق و احساس و شور 🌸خدایا ✨با شنیدن نام زیبا و مبارکت 🌸درختـان پربـار، ✨گلهـا شاداب، 🌸و جنگل با طراوت، ✨و زندگی دوباره جاری می شود! 🌸امام زمان عزیز ✨صبحی که با میلاد تو آغاز شود 🌸بینظیر ترین روز زندگیم خواهد بود 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🎊 🌷صـدای پـای کـســی 🎊از بـهـشـت می آید 🌷خـدای عـاطـفــــه و 🎊سـرنـوشـت مـی آید 🌷و عطرِ یاس حسینی 🎊سِـرشــت مـی آیــد 🌷بــه صـورتـش جلوات 🎊پـیــمـبــــری دارد 🌷میان حنجره اش صوتِ 🎊حـــــیــدری دارد 🌷تقدیم به عاشقان گل نرگس 🎊میلاد با سعادت امام زمان عج مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روز ولادت 🎊گل خـــلاق سرمـــد است 🌸او از تبار 🎊حیـدر و از نـسل احمد است 🌸در آسمـان و زمین 🎉می رسـد به گـوش 🌸میـلاد قــائم آل محـــمد است 🌸میلاد فرخنده قائم آل طاها مبارک باد🎊💐 صبحتون بخیر دوستان 🌸🌸🌸🌸
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و یکم به جایِ جواب، نگاهش جایِ دیگری می‌رود و
. عیدتون مبارک عشقا😍❤️❤️❤️ وی ای پی بهشت یاس تا اخر شب تخفیف داره🤩 رمان تموم شده و همه ی پارت ها هست😇 از تخفیف جا نمونی🙃 به ازاده پیام بده👇👇 @AdminAzadeh