eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 نگران آقای خامنه‌ای نباش! ⭕️ عزیزی نقل می‌کرد در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا می‌خونه، نگاهم بهش بود و مدّت‌ها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت می‌خوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی. گفتم چشم، می‌شه خواهش کنم دلیلش رو بگید. گفت من سال‌ها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جان‌شان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنه‌ای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنه‌ای». ⭕️ از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و‌ در عوض مدام به این شهید سر می‌زنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم. 💐 شک نکنیم که عنایت الهی و نگاه شهدا کشور ما را از خطرات محافظت می‌کند. 🌷 حضرت امام فرمودند: مسلم خون شهدا اسلام و انقلاب را بیمه کرده است . •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 🚩 داغیست به دل رفتن خوش غیرت‌ها 🔸حمیدرضا الداغی، شهید عفت و امنیت در سبزوار. کسی که برای رفع مزاحمت از دختران پیش‌قدم شد و اراذلِ آزادی‌خواه خون پاکش را ریختند. 🔸می‌گویند نه بسیجی بود نه طلبه نه انقلابی، اما غیرت داشت و نتوانست مزاحمت علنی و کشمکش برای روابط جنسی را تماشا کند. ▪️روحت شاد باغیرت ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم لحظه مجروح شدن شهید حمیدرضا الداغی در سبزوار. اگر این دختران و حیا داشتند، این جوان در خون خودش میغلطید؟ شب بود، دو تا دختر شالشون را انداخته بودن میرفتن که چند تا پسر اومدن بهشون دست زدن، دخترها اومدن فرار کنن از دست پسرها ولی موفق نمیشدن، شهید حمیدرضا سر رسید و تنهایی با اون اراذل درگیر شد و متاسفانه مهاجم کثیف و پست فطرت، چاقو را به قفسه سینه و پشت شهید زد.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( اطلاعات لطفا ) آلبرت : الو اطلاعات لطفا ماریا: اطلاعات !بفرمایید آلبرت : تعمیر را چطوری می‌نویسن ؟ ماریا: امتحان دیکته داری؟….😅 صداپیشگان : نسترن آهنگر- مسعود عباسی - مریم میرزایی - محمد طاها عبدی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
- هروقت‌میخواست‌براےجوانان یادگارےبنویسدمے‌نوشت : "من‌کان‌للہ‌کان‌الله‌له" هرکه‌باخداباشدخدابااوست. رسم‌عاشق‌نیست‌بایک‌دل دودلبرداشتن...!🌿 شهید‌محمدابراهیم‌همت
-حاج‌آقــٰاپناهیان‌‌میگھ: دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍ‌بزرگ‌انسان‌را‌بزرگ می‌ڪند🥀 و‌دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍ نورانی‌ بھ انسان نورانیت می‌دهد...😇 اثر وضعۍ‌محبوب، آن قدر زیاداست، ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه‌ پیدا ڪند...🍂 -مراقب‌انتخابت‌باش :) حالا فکرشو کن با این وضع اگه یکی مثل امام زمانو دوست داشته باشی چی از خودت ساختی؟! 😍 🌿یا شایدم باید بگم آقا چی ازت می سازه؟!؟
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و هفتم با صدایِ آرام می‌خندد و می‌گوید: واقعاً
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و هشتم صدایی نجواگونه از گلویم خارج می‌شود و آنچه را بی‌قرارم کرده، برایش فاش می‌کنم: خان! امشب بی‌خوابی به سرم زده بود! وقتی از اتاق بیرون اومدم، سر و صدا شنیدم! پایین که رفتم مطمئن شدم که توی عمارت خبریه ولی وقتی خواستم برگردم بالا، یکی منو گرفت تا خفه‌ام کنه! نفسم بالا نمی‌اومد! من تعریف می‌کنم و نگاه او هر لحظه نگرانی بیشتری به جان می‌خرد! - به لطف خدا فرار کردم و فریاد زدم که نگهبان‌ها کمک کنن. به اتاق برگشتم و بعد از چند دقیقه که خیالم راحت شد اهالی عمارت بیدار شدن، بیرون اومدم ولی هیچ‌کس نبود! خان، من میترسم! دستم را دور کمرش تنگ‌تر می‌کنم و او نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌هایش را روی هم می‌فشارد و زمزمه می‌کند: ببین چه کردن با یاسِ من!! چند لحظه که می‌گذرد، چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید: شاید میخواستن در نبودِ من باز عمارت رو بگردن! تاب نمی‌آورم و بی‌اختیار از دهانم می‌پرد: خان، یکی از اون‌ها ثنا بود! مطمئنم! متعجب و ناباورانه نگاهم می‌کند و می‌گوید: حتماً اشتباهی شده! تصور کردی که اون هست! - نه، خودش بود! وقت برگشتن به اتاقش دیدم پایین دامنش رو دوده گرفته! آخه فانوس از دستم افتاد و پایین پله‌ها آتیش گرفت! میدونین از کجا میگم؟! آخه ثنا تمام‌مدت که آقامرتضی و نگهبان‌ها عمارت رو میگشتن تا اون‌ها رو پیدا کنن، طبقه‌ی بالا بود! نگاهی به درِ اتاق ثنا می‌اندازد و سر می‌چرخاند. چند لحظه متفکر به تاریکی آسمان چشم می‌دوزد و می‌گوید: دیگه اتفاقی نیافتاده که من ندونم؟! قلبم دردش یادش می‌آید و قصد می‌کند از شاهکار ثنا و تهمتش بگوید ولی عقلم میانه‌دارِ خوبی‌ست و مانعش می‌شود! به صلاح نیست از چیزی سخن بگویم که خود باورش ندارم! چه بسا با گفتنِ آن خان را از خودم برنجانم!! نمی‌شود او مرا باور داشته باشد و در مورد حضور رحیم هیچ نپرسد ولی من با دستِ خودم تیشه به ریشه‌ی این عشق و ایمان بزنم! نگاهم را در چشم‌هایش قفل می‌کنم و جواب می‌دهم: اتفاق بیشتر از اینکه دوری شما منو کشت؟! انگار نمیشه که از شما دور باشم! با لبخندی شیطنت‌آمیز نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید: حتماً همین‌طوره! چون داریم قندیل می‌بندیم ولی انگار بهت خیلی خوش گذشته که نمیای بریم داخل! به من که درون آغوشش هستم و دو طرف کت را دورم گرفته، اشاره می‌کند. لبخندم را به زور کنترل می‌کنم و جواب می‌دهم: خب چه کنم؟! آدم مگه میتونه از بهشتش برای یه ثانیه هم دل بِکَنه؟! کش لب‌هایم با دیدن نگاهش در می‌رود و می‌خندم! - اصلاً نمیشه و نمیخوام که از بهشتم فاصله بگیرم! سیب و گندم و هر چی که بیارن هم فایده نداره! لحظه‌ای مکث می‌کنم و عشق درون نگاهش قلبم را به تپش‌هایِ تند وا می‌دارد! حق هم دارد!! میتوان این نگاه را دید و سر جا ایستاد؟! قلب که باشد، از قفسِ سینه پرواز می‌کند، من چه باید کنم؟! با لبخندی عمیق و صدایی مرتعش او را می‌خوانم: خان!! منم فقط تو رو از این زندگی میخوام!  صورتش را نزدیک می‌آورد ولی با شنیدن صدای سگ‌ها متوقف می‌شود. نگاهی به جلویِ در می‌اندازد و می‌گوید: خیلی خب! یه راه میشناسم که جدا نشی از بهشتت! نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد: اجازه هم که نمیخواد! مالِ خودمی! دست‌هایش را از دور کمرم آزاد می‌کند و خم می‌شود. یکباره پشتِ زانوهایم را می‌گیرد و بلندم می‌کند! به گونه‌ای که من روی شانه‌اش می‌افتم. با خنده و صدایِ آرام می‌گوید: میبرمت داخل! سرما میخوری عزیزم! می‌خواهم پایین بیایم که مانعم می‌شود و با خنده می‌گوید: از بهشت فاصله بگیری، مجازات میشی‌آ! به سمتِ اتاق راه می‌افتد و قند درون دلم آب می‌شود! عشق واقعاً چیست؟! عشق به گمانم دلی باشد که سال‌ها چشم‌انتظار وجودی بوده که برایِ او فدا شود!! بی‌آنکه به خودِ خودش بیاندیشد! عشق شاید همان تک‌ستاره‌ای باشد که از میان میلیون‌ها ستاره فقط متعلق به من است و جز من کسی چشمک او را نمی‌بیند! آسمان هر قدر هم وسیع باشد، انتخاب من یکی‌ست!! شاید هم عشق یعنی روی تمام کره‌ی زمین دلت جز به عشق یک نفرِ خاص نتپد! هست و نیستت بشود فقط لبخند رویِ لب‌هایش! لبخندِ عمیق نگاهش! عشق چیز عجیبی نیست! ساده‌ست و همین‌سادگی‌‌اش دل‌ها را به هم پیوند می‌دهد...                            □□□                                                    دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
لینک رمان های کامل شده ی کانال👇👇 لینک پارت اول رمان زیبای https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691 لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 رمان آنلاین در حال نگارش اقیانوس ها: https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُذِلَّ الْكافِرِينَ الْمُتَكَبِّرِينَ الظَّالِمِينَ. سلام بر شما! می گویند می آیی و در دادگاه عدالتت ، هیچ ظالم متکبری در امان نخواهد ماند. منتظریم ! و ایمان داریم به چنین شنیده ای... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌َُِرَُِجَُ🌷 ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
‌ ❌ کلاه برداری عجیب در برنج ❌ . من یه کشاورز شمالی ام که برنج میکارم ‌ و متاسفانه دلال ها برنج خالص ما رو با برنج های بی کیفیت دیگه قاطی میکنن و به قیمت های بالا میفـروشـن‼️ ‌ تصمیم گرفتم دیگه برنجمو به دلال ها ندم و خودم توی ایتا معرفی کنم 😍 ‌ اینجا راهکار تشخیص برنج اصلی از تقلبی رو گفتم 👇 ‌ادمین دسترنج: 09922404762 امنه هادیان ‌https://eitaa.com/joinchat/3957260585C3b9533dc47 ❌مواظب باش کلاه سرت نره❌
داستان واقعی 😔 ۵سالی بود ازدواج کرده بودیم ،همسرم رو خیلی دوست داشتم. تو این مدت بچه دار نشدیم . از زخم و زبون اطرافیامون دیگه به ستوه اومدیم .دوا و درمون شروع کرده بودیم .دکترا میگفتن جای امیدواری هست و بچه دار میشیم . همسرم وقتی ازم سوال میکرد دوست داری بچه مون چی باشه به شوخی میگفتم هر چی باشه فقط پسر باشه . چهره اش میرفت تو هم و من میخندیدم .فکر میکردم میفهمه دارم شوخی میکنم. بعد از یکسال رفت و امد پیش این دکتر و اون دکتر بالاخره همسرم باردار شد. از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم . تو خلوتم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم . شرایط بارداری همسرم حساس بود و باید خیلی مراقبت میکردیم . همسرم مرتب میگفت یعنی بچمون پسره؟ منم طبق عادت شوخی میگفتم هر چی باشه فقط پسر باشه و میخندیدم بالاخره از زخم زبون دور و بریا راحت شدیم. احساس خوشبختی میکردم ، زن داشتم ، یه خونه نقلی هم داشتم ،درامدمم خوب بود دیگه با اومدن بچه خوشبختیم تکمیل تکمیل میشد. مرتب با شوخی به زنم میگفتم من پسر میخاماااا رفتیم سونوگرافی بچه دختر بود ، اما زنم حرفهای منو جدی گرفته بود.قبل خواب ازم پرسید حالا که پسر نیست بچمونو دوستش نداری. در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم! چیزی نگفت، ته دلم میخندیدم که سر به سر زنم میزارم ولی نمیدونستم اون نمیفهمه من دارم شوخی میکنم. صبح که بیدار شدم احساس کردم خوابیدن همسرم غیر طبیعیه. عادت داشت صبح زودتر بیدار میشد و صبحونه میخورد ولی بیدار نشده بود حتی منو صدا کنه تا برم سرکاریه نگاه به ساعت کردم گفتم وای دیرم شده ، سریع از جا بلند شدم ،رفتم دست و صورتم شستم و زیر لب غرغر کردم :امروز چقدر زیاد میخوابی ؟چرا منو صدا نکردی دیرم شده...داشتم تند تند لباسهام میپوشیدم و برم سر کار برگشتم سمت اتاق و یه نگاهی به زنم انداختم پیش خودم گفتم عجیبه چرا این همه حرف زدم حتی تکون هم نخورد. وارد اتاق شدم دستش رو گرفتم برگردوندم سمت خودم دیدم بدنش یخ کرده . صداش زدم ولی چیزی نمیگفت . قلبم داشت از توی سینه ام کنده میشد . یعنی زنم مرده بود. نه واقعیت نداشت اخه اون که چیزیش نبود . چرا باید بمیره . تکونش میدادم ولی فایده ای نداشت . اشک جلو چشمام حلقه زد فقط داد میزدم بلند شو . گوشی برداشتم زنگ زدم اورژانس. تمام دست و تنم میلرزید ،طپش قلب گرفته بودم ،روی پاهام نمیتونستم بایستم ، دلم میخواست خواب بودم و با صدای زنم از این کابوس لعنتی بیدار میشدم . بهت و اشک سراسر وجودم گرفت رفتم سمت اتاق نه تکون میخورد نه حرفی میزد . صدای زنگ در اومد اورژانس بود . پاهام یاری نمیکرد برم در باز کنم،با زحمت خودمو به سمت در رسوندم داد زدم و گفتم: زنم ....زنم .... تو اتاق تو رو خدا بدادش برسید.جرات نداشتم به سمت اتاق برم همونجا کنار در نشستم و زار میزدم . زنم رو روی برانکارد گذاشتن و بردن بیمارستان انگار یک روزه پیر شدم جرات نداشتم سوالی بپرسم ، حتی پرستار اورژانس هم با دیدن حال من انگار جرات نداشت حرفی بزنه . ولی از چشماش میخوندم که همسرم تموم کرده ..نه واقعیت نداشت اخه اون چیزیش نبود . حتما بیهوش شده . وقتی رسیدیم پرستار اورژانس سمتم اومد و گفت : از کی متوجه شدید همسرتون بهوش نیست . با پته پته پرسیدم : زنده است؟؟؟؟! گفت: متاسفیم... متوجه شدم زنم توی خواب خون ریزی کرده ، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا رسیدن به بیمارستان هم زنم از دست رفته ، هم بچه م..." "یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت! نه به شوخی، نه جدی... منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی" برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده، خیلی زود ... برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره، خیلی دیر... حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛ عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
-میگفت : یکی‌از‌راه‌های‌نجات‌انسان‌ازگناه، پناه‌بردن‌به‌امام‌زمان‌‹ع›است. ايشان‌به‌انتظارنشسته‌اند تاكسی‌دستش‌را‌به‌سمتشان‌دراز‌كند، تا‌ايشان‌او‌راهدايت‌ڪنند. آیت‌الله‌جاودان🌱 تعجیـل‌در‌ظهـور امام زمان صلـوات⚘️
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ‌ احساس
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
سحر بوی خوشی از سجده گاه تو می آید قنوتت را‌ به دست آسمان ها می سپاری الهی که ظهورت را خدا امضاء نماید. مولایم هر کجا هستی با هزاران عشق سلام.. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی شغل نیست عشق است💓 قشنگ ترین روز خدا بزرگداشت پاکترین شغل دنیا🌹 برشریفترین بندگان خدا مبارک باد 🎁 روز معلم مبارک🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگه پول مطب ویزیت دکترنده🧐 تشخیص بیماریهاوسونوگرافی بدن فقط بایه عکس زبان👅 ✅درمان بامحصولات ارگانیک وصددرصدگیاهی🌿 آیدی مشاور👈👈 @Azam_sharifiyan لینک کانال👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/610271544C6caf040376
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و هشتم صدایی نجواگونه از گلویم خارج می‌شود و آ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و نهم از درون آینه به خودم نگاه می‌کنم و با لبخند می‌چرخم: دستتون درد نکنه! همون شکلی شده که دوست داشتم. قدم‌هایِ آرام سمت خیاطِ ده که زنی هم‌سن و سال خاله هست ولی به خاطر زحمت زیاد، کمی کمرش خم شده، می‌‌روم. مزدِ زحمتش را کف دستش می‌گذارم و می‌گویم: ناقابله! بفرمایین! سعی می‌کند آن را پس بدهد ولی آن را نمی‌گیرم. - نه، خانم! خان خودشون تمام حساب و کتاب این لباس رو روز اول کردن! دستش را که جلوی من گرفته، مشت می‌کنم و با ملایمت عقب می‌زنم. می‌دانم با پنج فرزند و شوهری از کار افتاده زحمت‌ِ زیادی می‌کشد و دوختِ لباسم بهانه‌ای شده تا کمکی به او کنم! - میدونم! من خودم از کارتون خیلی راضی بودم، این هدیه‌ی من به هنر دستِ شماست! لباسی که گفتم برایِ گل‌بهار دوختین؟ سری به تأیید تکان می‌دهد. با خوشحالی می‌گویم: جداً؟! دل توی دلم نیس که گل‌بهار رو توی لباسِ قشنگش ببینم! پس اجازه بدین تا مزدِ لباس گل‌بهار رو هم براتون بیارم. سریع بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: نه، گفتم که خان همه رو پرداخت کرده! خیلی هم بیشتر از چیزی که لازم بود، به من دادن! خیر ببینن! از زمانی که خانِ ده شدن، همه یه نفس راحت کشیدن! مزدِ رعیت رو زیاد کردن! شنیدم که تا حالا هیچ‌کس رو تنبیه نکردن! متعجب می‌گویم: هیچ‌کس؟! - آره! خدا برادرشون رو بیامرزه ولی من خودم بارها از دستشون شلاق خوردم! کاش همسرتون زودتر خان و بزرگِ ده شده بودن! دستش را روی دهانش می‌گذارد و آرام می‌گوید: چقدر من زیاد حرف می‌زنم! شما ببخشید! مضطرب به درِ بسته‌ی اتاق نگاه می‌کند و سر می‌چرخاند، وسایلش را برمی‌دارد و به سمت در می‌رود. نگاهم به پارچه‌ی درون سبد می‌افتد و رنگ عجیب زیبایِ آن! تا به حال نظیر این رنگ و پارچه‌ را ندیده‌ام.  - این پارچه کجا بوده؟! برای کی دارین لباس میدوزین؟ به پارچه که از سبد بیرون زده نگاه می‌کند و آن را داخل می‌زند. - برای ثناخانم میدوزم. پارچه رو از فرنگ براشون آوردن. خودشون هفته پیش به من دادن و یه مدلِ سخت خواستن که بدوزم! باز نگاهم روی پارچه ثابت می‌شود و کنجکاو می‌پرسم: مدلِ سخت؟! مگه لباس رو برای عروسی نمیخواد؟ ابروهایش را بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد: نه! فکر نکنم! در را باز می‌کند ولی من آن را می‌بندم و می‌گویم: خب چه مدلی هست؟! میشه ببینم لباس رو؟ شاید منم خوشم اومد و خواستم که برای منم بدوزین! کنجکاوی‌ام منتظرِ اجازه‌ی او نمی‌شود! دست می‌برم و آن را بیرون می‌آورم. - چقدر خوش‌رنگه! اولین بار هست که این رنگ پارچه می‌بینم. اضطراب را درون صدایش حس می‌کنم. سبد را زمین می‌گذارد و می‌گوید: بهش میگن اناری! کاش بازش نمی‌کردین! شاید ثنا خانم ناراحت بشه که به بقیه نشون دادم! آن را جلوی صورتم باز می‌کنم و جواب می‌دهم: من که بقیه نیستم! حالا یه نگاه ایرادی.. لبخند از روی لب‌هایم می‌رود و ادامه‌ی جمله‌ام را قورت می‌دهم! بالاتنه‌ی لباس باز است و فقط دو بندِ کوچک دارد که روی آن هم گل‌هایِ سفید گلدوزی شده. یقه‌ی لباس هم شکلی مثلثی دارد و پاپیون قشنگی روی کمر کار شده. چند لحظه محو زیبایی لباس می‌شوم و آن را به سمتِ خیاط می‌گیرم. - عجب سلیقه‌ای داره! با عجله و دستپاچه آن را درون سبدش جا می‌دهد و با یک خداحافظیِ کوتاه بیرون می‌رود. نگاهم روی در می‌ماند و ذهنم با لباسِ ثنا از اتاق بیرون می‌رود! چقدر لباس زیبایی بود! من هم باید با پارچه‌ی مناسبی لباسی این‌چنینی داشته باشم. برمی‌گردم و روی صندلی می‌نشینم. میل‌هایِ بافتنی‌ام را برمی‌دارم و مشغول می‌شوم. ده روز از بازگشتِ خان می‌گذرد و به لطف خدا و دعاهای من دیگر خبری از مأمورهای ساواک نشده! بهتر از آن هم رخ داده! ثنا بر خلاف تمام ادعاهایش هیچ‌کاری نکرده و همین موضوع نشان می‌دهد که حرف‌ها و تهمت‌هایش دروغ بوده‌اند و فهمیده که با ادعای پوچش راه به جایی نخواهد برد! نفسِ عمیقی می‌کشم و برای خان که این‌روزها سرش بیش از همیشه شلوغ است، شال می‌بافم! یک شالِ معمولی نه! برایش عشق می‌بافم، مهر و محبت درون هر ردیفش پنهان می‌کنم تا به وقت احتیاج از آن‌ها بهره ببرد و قلبش هیچ‌گاه تهی نماند! چند روز پیش خاله به بهانه‌ی دیدن من آمد و برایم از سحرِ نهان درون قنداق گفت! میگفت هر راهی را که بعد از تحقیق در موردِ آن برای باطل شدنِ سِحر کارآمد دانستند، انجام داده. دعایی را هم که روی پوست آهو نوشته‌ بودند، جایی نزدیک تخت‌خواب گذاشت و گفت، آن را یک دعانویس معروف از روی مفاتیح نوشته و برای بطلان سحر مؤثر است! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
همه مے گویند : میان عده اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مے خواهد... اما من مے گویم : میان عده اے حرمتـ شڪن حـرمتــ نگـہ داشتن , شجاعتــ استــ. شیرزن ! به خودتــ ببال بدان کـہ از میان عده ے ڪثیرے لیـــاقـتـ داشتے ڪـہ مدافع چـادر مــ💚ــادر باشی.
آیت الله صافی گلپایگانی: زنان باید بدانند آنچه اسلام در مورد حجاب مطرح نموده است برای حفظ شخصیت آنهاست!
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هشتاد و نهم از درون آینه به خودم نگاه می‌کنم و با ل
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود نمی‌دانم چقدر سحر می‌توانسته رویِ زندگی‌ام تأثیر گذاشته باشد ولی اکنون خوب می‌دانم ثنا دوست نیست! او دشمنی غریبی با من دارد و همین هم باعث شده مراقب همه‌چیز باشم. بعد از آن شبِ تاریک و رفتنم تا پایِ مرگ هیچ‌چیز مشکوکی از ثنا ندیده‌ام. خان هم هر روز، صبحِ زود به دنبالِ کارهایش می‌رود و شب‌ها دیروقت برمی‌گردد. برداشت از باغ‌های پرتقال هم به کارهایشان افزوده شده و وقتی برایِ کنار هم بودن نداشته‌ایم! با رسیدن به انتهایِ شال لبخندی کمرنگ می‌زنم! این شال روزهایِ زیادی همراهم بوده و یاد او را برایم هر لحظه و ثانیه زنده نگه داشته! حتی اگر اینجا کنارم نباشد! با ذوق از به موقع تمام شدنش، آن را جلویِ صورتم می‌گیرم و دستی روی آن می‌کشم. درون ذهنم تصور می‌کنم که شال را به او هدیه می‌دهم. نگاهِ گیرا و لبخندِ جذابش کافی‌ست تا حالم را خوب‌تر از خوب کند! چند ساعتی از شب گذشته و تا آمدنش چیزی نمانده. از سرِ جایم بلند می‌شوم و تا جلویِ در می‌‌روم. ثنا را روبرویِ خان می‌بینم که نزدیکِ پله‌ها ایستاده‌اند و صحبت می‌کنند. چند لحظه‌ای که می‌گذرد، خان سر می‌چرخاند و با عجله به سمتِ اتاق ثنا می‌رود! او مرا نمی‌بیند ولی ثنا یکباره چشمش به من می‌افتد و با چشم و ابرو به خان اشاره می‌کند! لبخندی کج تحویلم می‌دهد و برای آنکه فخر بیشتری به من بفروشد، ابتدا دستش را روی شکمش می‌گذارد و سپس دامنش را با دست مخالف بالاتر می‌گیرد و خرامان به سمت اتاقش گام برمی‌دارد! خون خونم را می‌خورد و عصبی دستگیره‌ی در را می‌فشارم. اینکه چه چیزی به خان گفت و چه حیله‌ای رو کرده تا خان به آنجا برود، درون مخیله‌ام راه می‌یابد و تا جواب نیابد، دست بردار نیست! نه!! گویا ثنا بر خلافِ تصورم دست‌بردار نیست و تا زهرش را به زندگی من نریزد، رهایم نمی‌کند! نکند موضوع بارداری‌اش راست باشد! نکند.. قلبم گوشِ عقلم را محکم می‌کشد! قلب که نیست! دلاوری‌ست که هر گاه عقلم به خطا، از خان بد می‌گوید، چون شیر پشتِ او حاضر می‌شود و اجازه نمی‌دهد پایش را از گلیمش درازتر کند! نفسی از سرِ حرص می‌کشم و چند قدمی تا نزدیکِ در اتاق او می‌روم ولی با وجودِ باز بودنِ در نمی‌توانم نزدیک‌تر بروم تا بهتر حرف‌هایشان را بشنوم! ناچار برمی‌گردم و قبلِ از ورود به اتاقم نگاهی به فضای نیمه‌تاریک عمارت می‌اندازم. چند بار از اعتماد برای عقلم می‌گویم تا بی‌خود و بی‌جهت زبان به بدگویی باز نکند! همین که می‌خواهم داخل شوم، توران‌خانم جلویم سبز می‌شود و می‌گوید: خانم! شام براتون بیارم؟ - نه! من میل ندارم. هر وقت خان خواست شام بخوره صداتون میزنم! سری تکان می‌دهد و می‌رود. به یاد آوردنِ موذی‌گری ثنا و ناز و اداهایِ احتمالی‌اش برای آزار روح و روانِ من کافی‌ست! وارد اتاقم می‌شوم و در را می‌بندم! فضایِ اینجا بدون او قابلِ تحمل نیست! حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده! نمی‌دانم چه دارد بر سرم می‌آید اما رویِ قلبم هم انگار زرد شده! بی‌حال و بی‌هدف چند گام برمی‌دارم و نگاهم به سجاده‌ی کنارِ اتاق می‌افتد. رویِ آن می‌نشینم و چادرنمازم را از روی جلدِ قرآن کنار می‌زنم. دستم را رویِ آن می‌کشم و دلم برای زمان‌هایی که کنارم می‌نشیند و قرآن می‌خواند، تنگ می‌شود. انگشتر را برمی‌دارم و به نامِ روی آن چشم می‌دوزم. زیرِ لب زمزمه می‌کنم: یا زهرا(س) ناخودآگاه دلم می‌لرزد و اشک به چشم‌هایم می‌نشیند. گویی این دل پر است و قصد دردودل دارد اما برای چه کسی از رازهایِ مگویِ دلم بگویم؟! از ثنا و نگرانی‌هایی که برایم ساخته! از سرِ نترسِ خان در مقابل مأمورهایِ ساواک! شاید هم از حسرت مادر شدن! بغض گلویم خودش را بالا می‌کشد تا خفه‌ام کند! هر قدر خودم را گول بزنم، دردِ درون قلبم و اشک‌هایِ پشت دیواره‌ی چشم‌هایم برای رسوا شدنم کافی‌ست! پرده‌ای بین تفکرِ ما نیست! خدا اینجاست، کنارِ من! بارها خوانده‌ام!! بارها درون گوشم زمزمه شده که:  "و چون بندگان من (از دوری و نزدیکی) من از تو پرسند، (بدانند که) من به آنها نزدیکم، هرگاه کسی مرا خواند دعای او را اجابت کنم. پس باید دعوت مرا (و پیغمبران مرا) بپذیرند و به من بگروند، باشد که (به سعادت) راه یابند." (آیه ۱۸۶ سوره بقره) خدایا می‌دانم که اینجا هستی! کنارِ من! کنارِ خان! ولی این‌بار هوایِ دلم خیلی بارانی شده! به خاطر وجودِ خان و زندگی کنار او شاکرم اما خلأ وجود فرزند مرا آزار می‌دهد! هر قدر خان مراعات حالِ مرا کند و از فرزند سخن نگوید، خودم را نمی‌توانم فریب دهم!! من نمی‌توانم مادر شوم ولی تو توانا و آگاه به حالِ من هستی! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
خوب کن حالِ شبهایم را.. یک شب بخیر خشک و خالی از تو می تواند کاری با من کند که احساس کنم امشب خوشبخت ترین آدمِ روی زمینم...! 💫
🌹مدعۍ‌گوید‌ڪه‌با‌یڪ‌گل‌ نمۍآید‌بهــار... من‌گلۍ‌دارم‌ڪه‌دنیــا‌ر‌اگلستان‌ مۍ‌ڪند!💞