🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_دوم
جواب ایمیل قدیمی را برای چندمین بار خواند.
_حنیفا خوشحالم که حالت خوب است و امیدوارم که آزمونت را خوب داده باشی. خیلی وقت ندارم، دنبال کار میگردم باید هرچه زودتر کاری پیدا کنم تا از زیر دِین تشکیلات بیرون بیایم. نمیدانی اینجا در چه لجنزاری با بنیامین گرفتارم. کارهایش عصبی ام میکند. میخواهم جدا شوم. همخانه بودن با او کلافه ام کرده. ادعاها و بایدهای تشکیلات با رفتارها و اعمالشان فرق دارد. چطور میشود هم آزاد بود و هم بزور دستور تشکیلات را اجرا کرد؟! حقوق زن و مرد کاملا سلاح است برای پیشبرد اهدافشان.
تنها چیزی که میدانم این است که از مردان بشدت گریزان باش. بنیامین یکی از آدم هایی است که زمین تا آسمان با آن چیزی که وانمود می کند، فرق دارد. حواست باشد به بهانه آزادی روابط زن و مرد از تو سوء استفاده نکنند.
خب باید بگویم تنها خوبی اینجا این است که کسی کاری به کارت ندارد، البته اگر کارهای تشکیلات راحتم بگذارد. مراقب خودت و مامان و بابا باش. فقط به درست فکر کن. دوستتان دارم
ایمیل دیگر را باز کرد.
_حمید جان! سلام. چیزی که همین الان اتفاق افتاد را باید به تو بگویم. من در دانشگاه قبول شدم. آنهم در تهران. برخلاف علاقه پدر که روی معماری تاکید داشت، دبیری زبان انگلیسی را انتخاب کردم. امیدوارم به زودی به تو بپیوندم. راستی اینقدر تحمل بنیامین سخت است؟! اگرچه هیچ وقت از او خوشم نمی آمد. احساس میکنم لبریز از ادعاست. الان اگر مامان بود میگفت «بد کسی را نگو! هیچ کس مثل بنیامین نیست.» خب دروغم کجاست؟!منم از رفتارهای بعضی از اعضا تعجب میکنم. نمی توانم خیلی مسائل را هضم کنم. تناقضات زیادی وجود دارد. مواظب خودت باش داداشی. دوستدار تو حنیفا
_حنیفا جان سلام. نمیدانی چقدر خوشحالم و بابت قبول شدنت باید یک جشن مفصل بگیرم. همیشه خوش خبر باشی دختر! سعی میکنم تا آخر هفته با شما تماس بگیرم. خبر بد اینکه هنوز نتوانسته ام از بنیامین جدا شوم. اجاره خانه های اینجا خیلی بالاست و تنهایی از پس هزینه زندگی بر نمی آیم. تشکیلات هم تا وقتی هزینه مرا میدهد که در خدمت آن ها باشم. یک کار پاره وقت هم پیدا کرده ام. اما در مورد بنیامین. هرچه گفته ای تازه یک درصد وجود آن موجود است. اگر مجبور نبودم حتی یک ثانیه تحملش نمیکردم. نمیدانی برای رسیدن به پول و مقام و شهرت چطور له له میزند. حاضر است از همه چیز، همه چیز حنیفا! حتی از جان آدم ها هم بگذرد و...
هربار که آن ایمیل را میخواند چندشش میشد. نفس عمیقی کشید و سراغ ایمیل های دیگر رفت. ایمیل های سه ماه قبل.
حمید خبر داده بود از بنیامین جدا شده. بعد از چهارسال توانسته بود اتاقی اجاره کند و از بنیامین جدا شود. در آخرین ایملیش گفته بود که با بنیامین دعوای مفصلی کرده و خواسته که دیگر برای تشکیلات کار نکند.
بعد از آن ایمیل و تماس پدر ومادرش و دعوای مفصل با او، دیگر خبری از حمید نبود. چند هفته ای می شد که حنیفا هیچ خبری از برادرش نداشت. نه ایمیل و نه حتی تماس.
سر بسته از بقیه شنیده بود طرد شده. اما خانواده اش منکر میشدند. آهی از سر دلتنگی کشید. از جایش برخاست. هوا رو به خنکی رفته بود. پنجره ی اتاقش را بست و آماده رفتن به «ضیافت*»شد.
_______________________________
*ضیافت: ضیافت نوزده روزه، گردهمایی افراد جامعۀ بهائی، در هر نوزده روز است که در بر گیرندۀ بخشهای دعا و نیایش، قسمت اداری و قسمت اجتماعی است و هستۀ اصلی زندگی اجتماعی برای هر فرد بهائی محسوب میشود
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
یه جمله از جوشن کبیر میگه:
یَا مُسَهِّلُ یَا مُفَصِّلُ
ای هموارکننده راهها، ای جداکننده
خلاصه که خدایا
سهل است جهان با تو♥️
#امام_زمان #حجاب
#دحوالارض
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_سوم
حنیفا پشت سر پدر و مادرش راه می رفت. شال و مانتویش را دم در، بیرون آورد و به آویز راهرو آویخت. موهای سیاه بلندش را باز کرد و از پشت با گیره بست. صورت ظریفی داشت با چشم های قهوه ای نسبتا ریز که به گاه خنده کوچکتر می شدند. در چشم هایش شیطنت خاصی نهفته بود. بینی کوچک و البته کمی گوشتی و ورم کرده، لب های خوش فرم که معمولا وقت خوشحالی تنها با لبخند، بسته میشد. چیزی که لبخندش را جذاب تر می کرد، خال کوچکی بود در سمت چپ صورتش، زیر لب!
بیشتر افراد او را دختری بامزه می شمردند، رمز این بامزگی در هنگام خندیدنش هویدا بود. گونه اش به وقت عمیق خندیدن از هر دو طرف دو خط کشیده شبیه چال، می افتادند. اما چالِ گونه، نبود. به اندام هایش میرسید. ورزش جزء لاینفک برنامه اش بود. همیشه لباس های شیک و متناسب با شخصیتش می پوشید. از لباس های باز و زننده خودداری میکرد.
به طور کلی، دختری نسبتا جذاب، ملیح و آرامی بود که در اولین برخورد توجه همه را به خود جلب می کرد.
مادرش صدیقه، زن کوتاه قدی بود که پایین تنه اش پهن تر از بالاتنه بود. صورت گرد و سفیدی داشت که خون دویده بود زیر گونه و نوک بینی اش. زن سرزنده و شادی بود. صدای خوبی هم داشت. با ورود به ضیافت با افتخار نگاهی به دخترش کرد و چشمش را در اطراف سالن چرخاند. دست به موهای کوتاه قهوه ایش کشید و تونیک سبز علفی اش را مرتب کرد. هنوز هم حجب و حیای گذشته اش را داشت. برای همین، هیچ گاه از لباس های تنگ و برهنه استفاده نمیکرد. این را از مادرش به یادگار گرفته بود.
احمد، پدر حنیفا، مرد قد بلندی بود با موهایی که از جلوی سر ریخته و فقط کمی از دو طرف روی سرش مانده بود. آرام، موشکاف و به ظاهر خونسرد. کت و شلوار طوسی به تن کرده بود.
همه چیزِِ ضیافت سرجایش بود جز افکار حنیفا.
روی صندلی کنار مادرش نشست. از بدو ورود مورد توجه اعضا قرار گرفت. موقعیت خوبی بود تا دخترها و پسرهای جوان در ضیافت با هم آشنا بشوند. چند وقتی می شد از طرف برخی پسرها مورد توجه قرار گرفته بود. این را از نگاه های گاه و بیگاه شان می فهمید.
فکر کرد:«زندگی همینه. من کلی راه اومدم تا رسیدم به اینجا. ولی نمیخوام این قدر ساده خودمو ببازم. میدونم نمیشه همه چیزو عوض کرد. در معرض توجه بودن خوبه اما دوست ندارم به کسی تعلق داشته باشم. مخصوصا این آدما»
با یادآوری حرف های حمید، سعی میکرد از مردها فاصله بگیرد.
از مردگریزیاش در ضیافت یا مهمانی های خصوصی احساس گناه نمی کرد، هرچند گاهی ممکن بود بابتش تأسف بخورد چون تنهاییاش دردناک بود. اما وقتی وارد ضیافت و جمع بهایی ها میشد، احساس عذاب وجدان و سقوط اخلاقی به او دست میداد. حسی مثل یک بازیچه بودن، گشتن و خودنمایی کردن برای یافتن تکه ای عشق در بین آدمیان!
هیچ کدام از آدم های ضیافت برایش کافی نبود. هیچکس راضیاش نمیکرد. دلش نمیخواست بیهوده دلبستهی کسی شود. برخلاف بقیه از رفتارهای باز و برخی ولنگاری ها متنفر بود. فکر کرد چطور میتواند خودش را راضی کند. آیا باید از عقایدش کم کند؟! از احساسات و کمالاتش؟! نکند آخر سر مثل عباس آقای مولوی که عاشق دختری مسلمان شد او هم بزند به جاده خاکی.
در همین فکرهای پراکنده و آشفته و تخیل های بر گرفته از ذهن پویایش بود که برگه های مناجات روبه رویش قرار گرفت. سرش را بالا آورد. با دیدن لبخند نصفه و نیمهی سهراب، پسر آقای انوری، بیدرنگ برگه را گرفت و سرش را پایین آورد.
مناجات شروع را یکی از مردهای ضیافت که صدای خوبی داشت خواند:
«بارالها کريما رحيما، چه کُفران از عباد ظاهر شده که از امواج بحر رحمت محروم مانده اند و از اشراقات انوار آفتاب ظهور ممنوع گشته اند. الهی اعمال جُهّال را به اسم ستّارت سَتر فرما. تويی کريمی که ذُنُوب مُذنبين
بخششت را منع ننمود وباب فيضت را سدّ نکرد.»
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍃
🎥 ما چهار تا لباس بیشتر از شما درآوردیم!! 🙄
✅ صحبت های بازیگر آمریکایی خطاب به مردم ایران: «آرزوهای شما خاطرات ماست؛ روسری تازه اول ماجراست!»
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( خشاب های خالی )
( به یاد شهید محمد جهان آرا )
احمد: محمد... محمد دارن میان
محمد: از کدوم سمت؟
احمد: خیابون پشتی خیلی نزدیکن!
محمد: چنتان؟
احمد: نمیدونم،تا جایی که چشم کارمیکنه، قطار تانک دیدم!
محمد: برو همرو جمع کن،بگو هرکی هرچی گلوله آر پی جی داره بیاره سمت تانکها
احمد: اونقدر گلوله آر پی جی نداریم! یه قطار تانکه! خشابمون خالیه…
صداپیشگان: مسعود عباسی - کامران شریفی - علی حاجی پور- مجید ساجدی - محمد حکمت – احسان فرامرزی
شعر و دکلمه : فاطمه شجاعی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مواظب باشیم غدیر را از دست ندهیم...
🔺انصافا نسبت به غدیر کوتاهی کردیم حق غدیر اینی که میبینیم نیست تعابیری که برای غدیر شده برای هیچ مناسبت دینی نداریم
✅حلقه وصل باشیم #غدیر و اهمیت آن را نشر بدیم
#منغدیریام
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_چهارم
بعد از مناجات، احمد به جمع نگاهی کرد و با سرفه جمله های آغازین را اینطور بیان کرد:« از حضرت مولی الوری است که عالم انسانی را به این روش مقابله دعوت میفرمایند:
«از شما میخواهم هر یک از افکار خود را متوجه محبت و اتحاد کنید، هر وقت فکر جنگ خطور کند با فکری قویتر که صلح است آن را مقاومت نماید. خیال و فکر عداوت را باید با فکری قویتر که محبت است محو کرد، هر وقت سپاه عالم با سیوف و سنان به خونریزی پردازند، جنود الهی باید به کمال مهربانی دست در دست هم دهند تا این توحش به عنایت و فضل الهی که مقلب قلوب طاهره و نفوس مخلصه است محو گردد، گمان نکنید که صلح عالم امریست مستحیل. هیچ چیز با الطاف الهی مستحیل نیست. اگر به تمام قلب آرزوی آشتی و دوستی با هر جنس و نژادی داشته باشید، فکرتان روحأ و ماديأ سرایت کند و آرزوی دیگران هم همین شود، قوتش شدیدتر گردد تا فکر عمومی شود.»
آقای انوری ادامه داد:« بیانیات مبارکۀ حضرت بهاءالله:{مَن اغتاظ عَلیکُم قابلُوهُ بالرّفق والذّی زَجَرَکُم التزجروه ُدَعوهُ بنفسه و توکّلوُا علی الله المُنتقم العادل القدیر.}(آیه ۱۵۳کتاب اقدس)
مضمون :هر کس با شما به خشونت و غیظ مقابله و رفتار کرد شما جواب او را به محبت و رفق بدهید و کسی که شما را بیازارد شما او را نرنجانید. او را به خودش واگذارید و توکل و اعتماد کنید بر خداوندی که انتقام گیرنده عادل و تواناست.»
حنیفا توی دلش به این تناقض فکر کرد:«چطور دنبال محبت و صلح باشیم در صورتی که مدام دنبال مبارزه با حکومت و مسلمانانیم؟!»
ناگهان صدای مناجات و آوازخوانی زیبای زنی برخاست.
_زبان خرد می گویند هر که دارای من نباشد، دارای هیچ نه!
از هرچه گذشت بگذرید و مرا بیابید. منم آفتاب بینش و دریای دانش. پژمردگان را تازه نمایم و مردگان را زنده کنم. منم آن روشنایی که راه دیده بنمایم و منم شاهباز دست بی نیاز که پر بستگان را بگشایم. پرواز بیاموزم.
صدای زن به قدری زیبا بود که اشک حنیفا را درآورد. اگرچه این اشک ناشی از تحیر و سردرگمی او بود.
احمد گفت:«یه سورپرایز برای همگی دارم. بهتره بگم یه مهمان عزیز که از دیدنش هیجان زده خواهید شد.»
هیچکس فکر نمیکرد مهمان چه کسی است اما حنیفا فقط انتظار یک نفر را میکشید. برای یک بار هم آرزو کرد کاش این مهمان عزیز حمید باشد.
در که باز شد با دیدن قامت بنیامین هیجان زده بلند شد. پشت سرش، منتظر آمدن تنها برادرش بود. وقتی فقط بنیامین را دید تمام امیدهایش پرگشودند.
با دست زدن مهمانان دستش را بالا آورد و بی اختیار با جماعت همراه شد. بنیامین با همه خوش و بش کرد. به حنیفا که رسید لبخندزنان دستش را فشرد. بنیامین پسر عموی حنیفا پسر بیست و هشت ساله ای بود با قد متوسط، هیکل نسبتا درشت، صورتی سفید و موهایی نسبتا بور. هیچ گاه ریش و سبیل نمیگذاشت.چشم های پر قدرت و پرنفوذی داشت. کسی نمی توانست از صورتش حالات و افکارش را بخواند. در جمع قابل احترام و کم حرف بود. سعی میکرد به موقع حرف بزند و سوادش را به رخ همه بکشاند.
با همه خوش و بش کرد. قبل از آنی که بنیامین با حنیفا حرف بزند، او پیش دستی کرد و فوری پرسید:«حمید کجاست؟! چرا اون نیومده؟!»
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙مناجات با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) حین طواف کعبه
📎 #حج
#امام_زمان
#اللھمعجللولیڪالفࢪج 🍃
🌸امشب برای دل های پاکتون
🌺از پروردگار مهربان میخواهم
🌸فاصله نباشد میان شما و
🌺تمام احساس های خوبتون
🌸شما باشید و عشق باشد و
🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و
🌸امضای خدا پای تمام آرزوهاتون
🌺زندگیتون پر از یاد خــدا
🌸آرزوی من سلامتی شما عزیزان است🙏
🌙شب زیباتون خوش عزیزان⭐️
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هجدهم - خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو ب
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و نوزدهم
دستش را میفشارم و با لبخندی پررنگ ادامه میدهم: خدا رو شکر که تو روی این یه دونه حساسی!ابرویش را کمی بالا میدهد و با شیطنت خاص خودش میگوید: البته یه چیز دیگه هم شنیدم! یه نفر اینجا منو بدون پسوند خان خطاب کرد! آره؟!
جلوی خندهام را میگیرم و محکم میگویم: نه!!
کف دو دستم را بالا میآورد و میگوید: خیلی خب! به خاطر این اشتباه باید تنبیه بشی! کف دستت بزنم یا..
میان حرفش میپرم و میگویم: یا به بهشتت دعوتم میکنی؟!
نگاهم به نگاهش گره خورده! یک گرهی کور! گویی قرار است هیچگاه دست از نگاهش برندارم! این نگاه تمام آرزویِ من بود و هست و چشم برداشتن از آن خطاست! آرامش نگاهش را گوشهی قلبم میکارم و عشق به او محصولیست که در تمام قلبم میروید! شیرین، خواستنی و به تمامیت یک قلب!
او هم شبیه من، به نگاه من خیره مانده! درون نگاهش میخوانم که او هم دلتنگ بوده! شاید هم بیقرار! لحنش جدی و خانوار میشود و میگوید: دستور نداریم اینجا! هر چی میگم، باید بگی چشم!
مکث میکند، با چشمهایم اشاره میکنم تا بگوید! چشمهایش را اندکی ریز میکند و میگوید: به ازای خطایی که کردی، باز باید صدام کنی!
یکباره لحنش تغییر میکند و میگوید: همونجوری که اونموقع صدا زدی وگرنه در بهشت به روی تو بستهست!
خوب میدانم چه میگوید و چه میخواهد! همراه با لبخند و دلبریِ خاصی میگویم: منصور!
- جانِ دلم!
کافیست تا این دو کلمه مرا به معراج عشقم بکشاند! بیهوا و بیدعوت خودم را به آغوشش پرت میکنم و دستهایم را محکم دور کمرش میگیرم. چند بار زیرلب برایش وان یکاد میخوانم و میگویم: چقدر میگم خوشتیپ نکن، چشمت میزنن!
زیر گوشم میگوید: آخه طعمِ وان یکاد خوندنت و برق چشمات باعث میشه تکرارش کنم! باید جای من باشی تا بدونی توی نگاهت که غرق میشم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام!
با مکثی چند ثانیهای میگوید: جز خودت!
سرم را که بالا میآورم، با عشق نامم را روی لب میآورد و میگوید: یاس! قسم به عشقی که بین دوتامون هست، صداتو که شنیدم، از دلم گذشت خدایا برگردم! یه بار دیگه این عشق، این بهشت سهم قلبم باشه!
قطرهای اشک بیمهابا از قولی که به او دادهام، کنار چشمم سُر میخورد و میگویم: منم همین بهشت و نگاه رو از خدا میخواستم! شکر برای بودنت، آغوشت و گرمیِ نفسات!
لحظهای از عشق به نگاهش، به قلبی که بیقرار اوست، هدیه میدهد و سپس لبهایش را روی پیشانیام میگذارد! گرمی نفسش روی تنم مینشیند و بوسهی عمیقش تا خودِ قلبم رسوخ میکند! چند ثانیهی متوالی برایم از محبتش، قلبش و عشقش به زبانی فراتر از تمام زبانها میگوید و روحم را مست از عشق نابش میکند!
سرش را که عقب میبرد، بیتابی قلبم مرا به سمتِ او هل میدهد. گویا دیگر جدایی از او کارِ این دل نیست! سرم را نزدیک میبرم و گونهاش را میبوسم! برای دردی که کشید و دم نزد! برای فداکاری که بیمنت انجام داد! برای تمام خوبیهایی که هر قدر میخواهم بشمارم، نمیتوانم! اندازه ندارد این مهر! این عشق!
این بوسه برای دلیست که آوار شده بود و با نفس مسیحایی او باز آباد شد، بهشت شد! جایی که عشق به او در آن جاری باشد، بیشک بهشت است و هوایِ آن هوایِ عاشقی!
از او که فاصله میگیرم، لبخندی از جنس نبات به رویم میزند و پر مهر میگوید: دلت تنگ بود، آره؟!
- میشه دلتنگت نشد؟! میشه عاشق نگاهت نشد؟! تو جایِ من!! ببین میشه جای من باشی و عاشق نشی؟! این دل اسمش برای منه! اصلش مال تو هست! سند خورده به نامت!
نگاهِ گرمش را به قلبم تزریق میکند و میگوید: یاس! عاشقم نباش، جانم باش!
قلبم برایش لبخند میزند و برای صاحبخانهاش اسپند دود میکند! وجود او فقط لایقِ دوست داشتن نیست! یک او برای مجنون و شیدا شدن کافیست!
دستش را دور گردنم حلقه میکند و مرا به سمت خودش میکشد. آرام و لطیف با صدایِ جذاب مردانهاش میگوید: این نفس کشیدن فقط به عشق تو هست! عشق کمه برای تفسیرش! تو جانِ این دلی! فکر کنم خدا به دلِ عاشقت رحم کرد، وگرنه من رفتنی بودم!
میخواهم مشتی به سینهاش بزنم که به یاد آن لحظات سخت میافتم! از او فاصله میگیرم، لبم را میگزم و میگویم: خیلی اون لحظهها با مشت زدم توی قفسهی سینهات! درد نداری؟!
- نه!
با خنده میگوید: مگه تو مشت زدن به منم بلدی؟!
سرم را با خجالت تکان میدهم و او میخندد! با صدایِ بلند، میان شبی پرهیاهو! آنقدر وجودش حالم را خوب میکند که زمین خیس، لباسهای گِلی و مرطوب و ضعف بدنم را فراموش کردم و غرق در دنیای خندههای از ته دل او میشوم!
بهشت یاس
پارت صد و بیست👇👇
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت صد و هجدهم - خان، پاشو من اومدم! ببین اینجام! پاشو ب
منصور
سعی میکنم راهِ جاده را پیدا کنم. از میان درختها میگذریم! دست در دستِ او! کنارِ او و با عشق به لبخند و محبتهایِ او!
حقیقت این است که درد دارم! تمام تنم کوفته شده، زخم بدنم هم مرا ضعیفتر کرده ولی وجودش آنقدر تواناست که میتواند از من کوه بسازد! کوهی محکم! لبخندش آنقدر گیراست که میتواند ضعف بدنم را به خاطر خونریزی به بادِ فراموشی بسپارد!
همینطور که کنارم راه میآید، میپرسد: ثنا چی شد؟! چی به سرش اومد؟
متعجب نگاهش میکنم ولی حواسش به جلوی پاهایش در این تاریکیست!
- چی باید میشد؟!
نفسی از سر حرص میکشم و میگویم: اومده بود تا سیاهبخت..
جملهام را ناقص میگذارم! زبانی را که از نبودنِ یار بگوید، باید گاز گرفت! خجول و شرمنده دستم را میفشارد و میگوید: همش تقصیرِ من بود! حالا مطمئنم که از نبودنت توی عروسی سوءاستفاده کرد و توسطِ پیغامی که با اون زن به من رسوند، من رو اونجا کشوند تا بکُشه! تا با این کار تو رو..
دستش را به سمتِ خودم میکشم و میگویم: دیگه ادامه نده! میدونم همهی کارهایی که کرد، علتش چی بود! آدم چقدر باید خلأ توی وجودش باشه که فقط با انگیره کشتن دیگری برگرده! اون اول با ظاهر شدن حوالی ده من رو از عروسی بیرون کشید و بعد تو رو با اون پیغام فریب داد که بیای نزدیک رودخونه! خودتو آزار نده یاسمن! تو هیچ تقصیری نداشتی جز نگرانی برای من! فراموش کن این لحظات سخت رو! هر چند میدونم آسون نیست فراموش کردن!
دوباره راه میافتیم. جاده را میبینم و با خوشحالی میگویم: مسیر درست بود! حالا کافیه به سمت عمارت حرکت کنیم!
- خدا رو شکر! یه سؤال تو ذهنمه! نمیدونم باید پرسید یا نه؟!
سریع در جوابش میگویم: بپرس! چرا یکی؟! ده تا بپرس!
- سروناز چی میشه؟! حالا که مادرش..
ساکت میشود. نفسم را با شماره بیرون میدهم و میگویم: اول باید ببینیم چه اتفاقی برای ثنا افتاده! باید خبر بدیم تا پیداش کنن! اگر اونی هست که ما فکر میکنیم، کنارِ ما بزرگ میشه! کنارِ تو!
نگاهش میکنم و ادامه میدهم: مطمئنم دختری که کنار تو بزرگ بشه، آدم خوب و شریفی خواهد شد!
لبخند میزند، هر چند تلخ! نام مادر را برایش نیاوردم تا آزرده نشود ولی گویی دلِ نازکش تاب ندارد! متوجه خستگی بیش از حد و فشار روحی امروزش هستم و برای عوض کردن بحث میگویم: میخوای بیای کولت کنم تا عمارت؟!
یکباره میایستد و میگوید: تو من رو کول کنی؟! بمیرم من برات! من باید تو را با این زخم و کوفتگی و افتادنت توی رودخونه کولت کنم! چقدر بده که نمیتونم! شرمنده!
- برای چی شرمنده؟! من خوبِ خوبم! تو اصلاً اثری از خستگی و ضعف میبینی؟!
دستش را رها میکنم و دو دستم را بالا میآورم تا بازوی قویام را نشانش دهم ولی خروج خون و وارد شدنش به پارچه را حس میکنم و تمام تنم درد میشود! دم نمیزنم، با لبخند دستهایم را پایین میآورم و میگویم: خب بیا دیگه! خیلی خستهای، چرا خودتو اذیت میکنی؟
با نگرانی به اطراف نگاه میکند و لبش را میگزد!
- زشته! اگه مردم ما رو ببینن چی؟!
به لباس و سر و وضعمان اشاره میکنم و میگویم: اصلاً کسی ما رو مگه با این سر و ریخت میشناسه؟! فکر میکنی هر کی ما رو ببینه، میگه خان ده رو دیدم؟! الان فقط شبیه گداها شدیم! بیا از فرصت استفاده کن!
میخندد و دلم برایش غنج میرود. دستم را باز میگیرد و دست مخالفش را هم روی آنها میگذارد: ممنون ولی داروی خستگی من تو دستای مردونهی تو خلاصه شده! دیگه دستم رو ول نکنیآ!
با شیطنت میگویم: چشم ارباب!
خندهاش شدت میگیرد ولی کم نمیآورد و میگوید: آفرین بهت! خوبه! منم جز چشم نمیخوام ازت بشنوم!
نگاهم میکند و با شادی میگوید: آخ یادته با اخم و جدیت اینو بهم گفتی؟! اون موقع ازت خیلی متنفر بودم! ببین دنیا چجوری چرخیده!
با غرور خاصی به روبرو نگاه میکند و میگوید: الان من میگم!
معترض به بازویش میزنم و میگویم: لطفاً توی نقشِ من فرو نرو! من میخوام جای خودم باشم! ضمناً ببین از اون نفرت به چه عشقی رسیدی؟! این نشوندهندهی قدرتِ منه!
- قطعاً تو یگانه قهرمانِ زندگی منی! با قدرت بازوی تو من الان زندهام هنوز!
معترض و ناراحت میگویم: یاسمن از مرگ نگو لطفاً! دیگه به این باور رسیدم خدا خودش جان میده و هروقت بخواد میگیره! اول که فهمیدم توی عروسی نیستی و رفتی، همه جا رو گشتم، رفتم عمارت و روی سجادهات یاد آیه صد و شصت سوره آل عمران افتادم و دلم گره خورد به اعتمادی که توی آیه ذکر شده بود! انگار قلبم دیگه هدایتگرِ من شد! مشکی خسته بود و برای همین تنها راه افتادم به سمت رودخونه.
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330
لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها
از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم.
نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید.
موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونههاش ریخت. ولی بیاهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد.
تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشتهی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینهای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره.
رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبههای چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ احساس
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره
دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش ....
بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
ڪوچہ احساس
منصور سعی میکنم راهِ جاده را پیدا کنم. از میان درختها میگذریم! دست در دستِ او! کنارِ او و با عشق
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و بیست و یکم
هوا تاریک بود، بارون میومد ولی با همهی اینها من تونستم تو رو پیدا کنم! دقیقاً لحظهای که ثنا قصد کرده بود تا تو رو بکشه!
سر میچرخانم و میپرسم: به نظرت این اتفاقات نشونه نیس؟! از وقتی اعتماد بهش تو قلبم شکل گرفته، زندگیام یه رنگ دیگه گرفته! شاید یه راه، یه مسیر توی زندگیام باز شده که مقصدش خداست!
به او اشاره میکنم و میگویم: تو هم همراهِ و همنفسم توی این مسیری! باید اعتراف کنم قبلاً در مورد خدا اینجوری فکر نمیکردم! تو دلیل اصلی این ارتباط شدی!
لبخند شیرینی میزند، نگاهش را روی چشمهایم ثابت میکند و میگوید: این یه اتفاق دو طرفهست! منم از وقتی تو وارد زندگیم شدی، به این باور رسیدم! همش رو مدیون قرآنیم! مدیون نور!
- خدا رو شکر برای این محبتش به ما!
چند لحظه که میگذرد، میگویم: یاس، امیدوارم عروسی به خوشی برگزار شده باشه!
بیتوجه از حرفم به روبرو اشاره میکند: چراغهای عمارت ما روشنه؟
به روبرو نگاه میکنم و جواب میدهم: آره، خودشه! این ساعت چقدر چراغ روشنه!
- خب به خاطر غیبت ماست! طفلیا خبر از ما ندارن! بابام، گلبهار، خانم بزرگ،..
مکث میکند و نامم را میخواند: منصور!
قلبم میدود و محکم او را میبوسد! چقدر انتظار کشیدم که مرا اینگونه بخواند و برای اولین بار امروز شنیدم!! انتظاری که کشیدم به شیرینی شنیدنش میارزید! شاید همین انتظار مرا بازگرداند تا آرزو بر دل نمانم! بار دیگر صدایم میزند: منصور!
چقدر جوابهای مختلف برای این خطاب هست ولی من قلبم را محقّتر میدانم و ندایش را به زبان میآورم: جانِ دلم!
سر میچرخاند. نگاه گرمش را حس میکنم! برای حسِ آن نور و دیده نیاز نیست! دلم خود علم تعبیر میداند!
- قلبم از هم میپاشه وقتی اینجوری صدام میکنی منصور! وای خیلی دیر صدام زدی! چقدر این مدل صدا زدن رو به من بدهکاری!
خندهی ملیحی میکند و میگوید: دیگه کارت در اومد! میرم و میام و صدا میرنم منصور! اینقدر میگم تا بگی دیگه نگو! فقط زشت نیس جلو بقیه نگم خان؟!
- چرا زشت باشه؟! تو با بقیه فرق داری! یادت رفت؟! جان منی!
دستهایش را محکم دور بازویم میگیرد و میگوید: تو هم قلب منی!!
سرش را که برمیگرداند، میگوید: بیا تندتر بریم! دلم برای پدرم شور میزنه! حتماً خیلی نگران ما شدن که توی عروسی غیبمون زد!
سری به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم: باشه! بیا هر قدر میتونیم سرعتمون رو زیاد کنیم!
دستش را محکمتر میگیرم و تندتر گام برمیداریم. امشب ماه آنقدر پرنور است که به راحتی جلوی پاهایمان را میبینیم! باید از ماه هم تشکر کنم که چهرهی ماهِ او در این شب از نگاهم پنهان نمیماند!
به نزدیکی در که میرسیم، یاسمن نفسنفس میزند. یکباره دستم را رها میکند و کنار جاده روی زمین مینشیند.
مضطرب کنارش مینشینم و پشت کمرش را میگیرم.
- چی شده یاسمن؟!
چشمهایش را میبندد و میگوید: دل و رودهام داره از جا کنده میشه!
دلم نگران دور سرش میگردد! شانهاش را مالش میدهم و میگویم: بابات که گفت تو از صبح هیچی نخوردی! بمیرم برات، چی شد یه دفعه؟! حتماً خیلی ضعف کردی!
بدون پرسش از او به حرفی که دلم برایم هجی میکند، گوش میدهم. دستم را زیر زانوهایش میگذارم و از زمین بلندش میکنم.
معترض و ملتمس نامم را میخواند و میگوید: منصور! تو زخم داری! خواهش میکنم نکن!
گوش نمیدهم! عشق که به صلاح خود نمیاندیشد! فقط یار و یار و یار وردِ زبانش هست و از جان هم باک ندارد! چه برسد به وجود یک زخمِ باز!
او را با خود داخل میبرم. میدانم یاسمن دوست ندارد ولی به اجبار از جلوی نگهبانها میگذرم. همه از دیدن ما خوشحال میشوند.
با عجله خودم را به پلهها میرسانم و یاسمن را درون اتاق میبرم. همین که او را روی تختخواب میخوابانم، در باز میشود.
مادرم و پدرِ یاسمن داخل میآیند و نگران از احوال ما مدام میپرسند چه شده!
پدر یاسمن نگران دستش را میگیرد و میگوید: چی شده دخترم؟! بلایی سرت اومده؟! دکتر اومد و گفت ثنا به چه قصدی برگشته!! میگفت نتونسته مانعش بشه! نگرانتون بودیم ولی نمیدونستیم کجایین! خیلی این حوالی رو گشتیم ولی پیداتون نکردیم!
رختخواب را روی یاسمن میاندازم و میگویم: زبونم لال، سرما نخوره!
سر که میچرخانم، به نگاه مادرم میرسم. تلاطم و آشوبی که پشت سر گذاشتهاند، به خوبی در چشمهایش پیداست. دستش را با ملایمت روی بازویم میگذارد و میپرسد: چه بلایی سرت اومده؟ کارِ ثناست؟
تازه نگاهم به پارچهی خونآلود میافتد! خون زیادی از دست دادهام! من حس میکردم ولی یاسمن مهمتر از من است!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت صد و بیست و دوم
سری به علامت تأیید تکان میدهم و او بلند میگوید: وای!! خدا ازش نگذره!
ذهنم درگیر حرف پدر یاسمن شده. به او که با یاسمن مشغول حرف زدن است، میگویم: گفتین دکتر برگشته؟ الان کجاست؟
- بله، الان توی عمارته! همه منتظر یه خبر از شما بودیم! دکتر پاسگاه رو خبر کرده بود و الان دنبال شماها میگردن!
همین که میخواهم از روی تخت بلند شوم، مچ دستم را میگیرد و میگوید: ما همهی حرفهاش رو شنیدیم! بی تقصیره! نه توی قتل برادرت حاضر شده با ثنا همدست بشه، نه توی دستکاری پیچ پلهها! اون فقط گربهرقصون زنبرادرت شده بوده، به امید اینکه یه روزی زنش بشه و به عشق دیرینهاش برسه! اون تلاش کرد که ما رو به موقع از اتفاق امشب آگاه کنه ولی دیر رسید!
سرم را به علامت تأیید حرفهایش تکان میدهم. دستم را که رها میکند، به سمت در گام برمیدارم. پدر یاسمن هم پشت سرم میآید.
پیشکارم، آقامرتضی و بیشتر خدمه تا نزدیک در آمدهاند. مدام احوال ما را میپرسند و من فقط به یک جواب اکتفا میکنم: خوبیم، نگران نباشین!
نگاهم را اطراف میچرخانم و میگویم: میدونم نگران بودین. میتونید الان برید و استراحت کنید.
خدمه که میروند رو به پیشکارم میپرسم: دکتر کجاست؟
- توی اتاق زنبرادرتون، کنارِ سروناز! خودش میگه رویِ دیدن شما رو نداره!
پیراهن و شلوارم را به دستم میدهد و میگوید: لباساتون گِلی و خیس شده! عوض کنید زودتر تا سرما نخوردین!
لباس را میگیرم و تشکر میکنم. به سمت اتاق ثنا میروم و در را باز میکنم. دکتر با دیدنم شوکه بلند میشود.
- سلام
به سروناز که غرق در خواب است نگاه میکنم و پشت میز درون اتاق مینشینم. با چشم و ابرو اشاره میکنم تا بنشیند.
- علیکسلام! تعریف کن! چرا اینجایی؟!
کمی هل شده و جذبهی همیشگیاش را ندارد. سرش را پایین میاندازد و میگوید: من به خطاهای خودم واقفم! همه چی را برای پدرزنتون و خانمبزرگ توضیح دادم! ثنا از منم برای پیشبرد کاراش استفاده میکرد!
سرش را بالا میآورد و با نگاه به چشمهایم ادامه میدهد: ولی باور کنین من همیشه با کارای اشتباهش مخالف بودم و همراهیاش نمیکردم! امشب وقتی فهمیدم انگیزهی ثنا از برگشتنش چیه، خودم رو به ده رسوندم ولی گویا دیر شده بود! میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاد؟
زخم را نشانش میدهم و میگویم: درگیر شدیم!
سریع وسایلش را برمیدارد و کنارم مینشیند.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪوچہ احساس
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_چهارم بعد از من
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_پنجم
بنیامین بی توجه به حرف حنیفا جلوتر رفت و گفت:«چقدر عوض شدی!»
حنیفا غافلگیر شده بود. حس خوبی نداشت. برای همین عقب تر ایستاد. احمد دستش را پشت کمر بنیامین گذاشت.
_بیا عمو جان! بیا این بالا پیش بقیه بشین.
شش، هفت نفری از دوستان احمد که عضو اصلی محفل ملی بودند جلوی پای بنیامین بلند شدند. گفت وگو بالا گرفته بود. یکی از اعضای محفل ملی رو به جمع گفت:«دوستان چند لحظه ای به من توجه کنید لطفا! شما اطلاع دارید که دستورالعمل ها و ارشادات اعضای محترم بیت العدل که خداوند نگهدارشان باشد، از جهت اهمیت کم از وحی ندارد. لذا دستورالعمل جدیدی رسیده که بنده ملزم هستم آن را به استحضار شما برسانم.
ما در یک گذر تاریخی و موقعیت حساس روبه جلو هستیم. با توجه به وضعیت کشور و دولت اعتدال که حداقل مخالفت با ما را دارند، تاکید اعضای محترم بیت العدل این هست که شکل تبلیغ باید عوض شود.
اگر در گذشته شیوه تبلیغ به «کلمه» ختم میشد، برای پیشبرد اهداف فعلا و با توجه به موقعیت سیاسی و اجتماعی جامعه، ابتدایی ترین کار برائت مردم از اسلام است. باید شیوه تبلیغ را از «دعوت» به «برائت» موقتا تغییر داد.
چرا که باید ابتدائا مردم از دین اسلام فاصله بگیرند و بعد کم کم به سمت دین مصلح جهانی روی بیاورند.
پس اکیدا هم به اعضای محفل ملی و هم مسئول انجمن ها تاکید میکنم.
هدف «حذف دین اسلام از باور مردم بخصوص جوان هاست»
احمد پدر حنیفا سرش را به تایید تکان داد و گفت:«ابزارش مهیاست. رسانه کار ما رو راحت کرده. فقط ما باید استفاده کنیم. با اشخاص موثر حتما جلسه بررسی و اجرا را برگزار خواهیم کرد.»
بنیامین با سرفه سینه اش را صاف و توجه جمع را به خود جلب کرد.
«با توجه به مسئولیتی که در ابلاغ پیام به اعضای محفل ملی در اختیار حقیر گذاشته شده باید عرض کنم که عنوان فعالیت ما روی موضوع«زنان» هست.
چون دولت اعتدال دنبال برابری حقوق زنان و مردان هست، از این به بعد ما باید روی این نقطه مشترک، توافق کنیم.»
نگاهش را به دور تا دور محفل چرخاند و در حالی که مثل سخنرانان چیره دست صحبت میکرد با صدای رسایی گفت:«زنان باید در این جامعه از حقوق مساوی با مردان برخوردار باشند. باید آزادی پوشش داشته باشند. باید بتوانند آزادانه در اجتماع و در مراوده و ارتباط با مردان باشند. نباید هیچ تبعیضی علیه زنان باشد. اگر در فرهنگ ایرانی که ناشی از اسلام است، مرد حق چند زنی دارد، زن هم باید حق ارتباط گسترده با مردان را داشته باشد.
و این دین لبریز از انسانیت و صلح و برابری ماست که جامعه عمل به این مهم خواهد پوشاند.»
همه برایش دست زدند. اما حنیفا فقط در فکر حرف های حمید بود. این پا و آن پا میکرد چیزی بگوید.
فکرکرد:«نکنه واقعا بلایی سر حمید اومده باشه، یا طرد شده؟! اگه بپرسم، اون وقت کی مامان رو جمع کنه؟!»
سخنرانی به اتمام رسیده بود. تشنه اش شد. برخاست و به طرف میز رفت. روی میز انواع نوشیدنی و آب و چای و قهوه بود. یکی از بطری ها را باز کرد و یک نفس بالا کشید. همان دم، دست کسی را روی شانه اش حس کرد. با دیدن بنیامین آب توی گلویش پرید. سعی کرد خودش را کنترل کند. آب را قورت داد اما به سرفه افتاد.
_بذار بزنم پشت کمرت
بنیامین چند ضربه پشت کتف حنیفا زد. آرام تر شده بود.
_شنیدم تو کارت حرفه ای شدی!
حنیفا هنوز سرفه میکرد، اما با کنجکاوی به بنیامین نگاه کرد.
_منظورم تو کار کامپیوتر، برنامه نویسی! گفتن تو شرکتی که هستی خیلی پیشرفت کردی!
و خندید. هیچ گاه خنده اش را دوست نداشت. بنیامین برای پاک کردن عرق پیشانی اش دستمالی از جیبش بیرون آورد. همیشه عرق میکرد. حنیفا از وقتی یادش می آمد، بنیامین را غوطه ور در عرق می دید. به عقربه های ساعت مچی اش نگاه کرد. میخواست زودتر به خانه برود. از اینکه حمید را همراه بنیامین نمیدید به شدت اندوهگین بود.
بنیامین نگاهی به سرتا پای حنیفا انداخت. یک شاخه از موهایش که روی گونه اش افتاده بود، کنار زد و اینطور ادامه داد:«البته میدونی که فعالیت سیاسی و تبلیغیو هیچ وقت نباید فراموش کرد.»
حنیفا که عصبی به نظر می رسید سرش را عقب کشید و گفت:« بله خودم میدونم، من همیشه معلمم. قبل از اینکه یه برنامه نویس باشم. یه معلمم.»
سپس نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود، کشاند. نفس نفس میزد. توی صورت بنیامین دقیق شد.
_بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟!
__________________
*مراد از «کلمه» لفظ بهاء الله است.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸سلام به
دلهای پاک و مهربان 💞
سلامی به
زیبایی گل🌸
به قلب
شما دوستانم
آرزو میکنم
☀️امروز
ازشادی سر ریز باشید
و لبخندی
به بلندی آسمان داشته باشید 🌸🍃
🌼🍃
🖌
ڪوچہ احساس
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجم بنیامین بی
🌊رمان #اقیانوسها_جاییکهپاهاممکناستازکاربیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_ششم
نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود کشاند. نفس نفس میزد. توی صورت بنیامین دقیق شد.
_بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟!
بنیامین با چشمهای باز شانه بالا انداخت.
_ من از کجا بدونم؟ وقتی از من جدا شد. دیگه خبری ازش ندارم.
حنیفا پوزخند زد.
_ تا سه ماه پیش با تو زندگی میکرد. چی شد که هیچ خبری ازش نیست.
_من از کجا بدونم اون تو اون خراب شده چه گهی...
تا خواست ادامهی حرفش را بزند، سکوت کرد. حنیفا پوزخند زد.
_متانت از کلمات گهر بارتون می باره. ببین پسرعمو! اگه مامان بیچاره من حرفی نمیزنه و تو خودش میریزه. به خاطر اینه که بهش گفتین حمید به خاطر کار تشکیلات داره شبانه روز فعالیت میکنه.
با کنایه گفت:« یعنی مجاهد فی سبیل الله شده»
حالا نزدیک بنیامین ایستاده بود. فاصله ای به اندازه یک وجب. چند نفری که در حرکت بودند آن دو را با هم دیدند یکی دو نفر با پچ پچ و درگوشی لبخندزنان از کنارشان گذشتند. یکی از ناظم های ضیافت که زنی تپل بود با موهای کوتاه قرمز و بلوز آستین کوتاه پلنگی، نزدیکشان شد و گفت:« وای که چقدر شما دوتا بهم میاید. پس ناصر بی راه نمیگفت که شما دوتا رو واسه هم انتخاب کردن»
چشمهای حنیفا از تعجب مثل یک توپ گرد شده بود. نمی فهمید زن مو قرمز چه می گوید. نگاهی از سر شگفتی به بنیامین کرد. او هم به لبخندی تصنعی اکتفا کرد. زن که هوا را پس دید، عقب گرد کرد و با لبخند نصفه ای از آنجا دور شد.
حنیفا رو به بنیامین کرد. همین که خواست حرف بزند، بنیامین فوری گفت:« تصمیم محفل ملیه.»
ناگهان گره ابروهایش درهم رفت. با گیجی و صدای آهسته و پر از اضطراب گفت:«چ... چی؟»
بنیامین نفس عمیقی کشید و دستش را توی جیب شلوارش فرو داد و گفت:« همین که شنیدی، تو میدونی که ازدواج اعضا رو تشکیلات تعیین میکنه و اونا به این نتیجه رسیدن که من و تو باید با هم ازدواج کنیم.»
با صدایی معترض گفت:« تو هم قبول کردی؟!»
بنیامین دو دستش را به حالت تسلیم بالا آورد:«مشخصه که نه! تو مثل خواهرمی. ولی قبول کردن و نکردن ما ملاک نیست اونا امیدوارن ما با هم کنار بیایم.»
بنیامین که حرف می زد انگار نقاشی پشت سرش در چشمهای حنیفا روی دیوار پیچ میخورد. تودرتو! طرح چهره کودکی و نوجوانی اش را در صدای خنده های حمید و پنجره باغ و ضیافت ها می دید.
لاس زدن های بنیامین با دختران محفل، خبر خلوت هایش با خواهرزادهاش در زیرزمین عمارت پدریاش، خندههای کریه و قول و قرارهایی که برای تحریک حمید به ترکیه و بعد کانادا داده بود. از دید حنیفا او یک منافق به تمام معنا بود.
با یاد آوری منجی اش بغضش را فرو داد. احساس می کرد اگر حمید اینجا بود می توانست کاری کند. یحتمل مخالفت می کرد. هیچ کس به اندازه حمید، بنیامین را نمی شناخت.
مراسم با قرائت مناجات پایان گرفته بود. همان موقع پدرش و چند نفری از اعضای محفل ملی از جا برخاستند. یکی از آنها که مسعود شجاعی نام داشت گفت:« در ضیافت بعدی، خبر مسرت بخش و مورد خشنودی حضرت بهاء الله را به سمع انورتان خواهیم رساند.»
حنیفا ابتدا با استیصال و سپس عصبی کیفش را برداشت. شالش را سر کرد و جلوتر از بقیه از ضیافت بیرون زد. آن شب تا وقتی پدر و مادرش برسند به ماشین، اینقدر این طرف و آن طرف رفت که پاهایش خسته شدند. هوا سرد بود. تاکسی زرد رنگی وارد خیابان شد. انعکاس گنبد برج شکوه مثل الماسی روی شیشه تاکسی افتاده بود. دیگر نه علاقهای به برج داشت و نه الماس! نه حوصله ضیافت داشت و نه رغبتی به فعالیت های تشکیلات. خودش می دانست زندگی با کسی مثل بنیامین یعنی مرگ تدریجی. شاید هم خودکشی!
یاد حرکت مردی افتاد که عاشق زن مسلمان شد و علیرغم مخالفت تشکیلات بالاخره با او ازدواج کرد. پس او هم می توانست پا روی تصمیم تشکیلات بگذارد.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تخم مرغ دزد )
♦️ مردم: ای حاکم، این بخت برگشته را به تعداد تخممرغی که دزدیده تنبیه کنید،نه بیشتر! خدا را خوش نمی آید که اینچنین به باد کتک گرفته اید این بینوا را !!!
صداپیشگان: محمدرضا جعفری - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - کامران شریفی - محمدرضا گودرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat