#داستانک
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است!!
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گويند؛
صاحب دلى،
براى کاری وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از انجام کارهایش
پند گويد، او نیز پذيرفت.
کارهایش که تمام شد،
همگی نشستند و چشم ها به سوى او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم!
هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد! كسى برنخواست.
گفت:
حال هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد!
باز كسى برنخواست.
گفت:
شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!
یک داستانیک پند
🔸دو مرد هندو گازر (لباس شوی) بودند که در رود سند لباسهای مردم را میشستند. آنان از منزل مردم لباسهایشان را میگرفتند و در رود سند شسته و هنگام غروب بعد از خشک شدن تحویلشان میدادند.
پادرا مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباسها سکه یا اسکناسی مییافت که آن را کنار میگذاشت تا شب به صاحب آن تحویل دهد. اما سونیل مردی بود که اگر سکهای مییافت که صاحب آن ثروتمند بود آن را برگشت نمیداد و فقط به فقراء برگشت میداد.
روزی پادرا در جیب شلواری سکهای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس که برگشت داد صاحب لباس پادرا را انعام بزرگی بخشید که پادرا با آن در بمبئی خانهای بیست متری خرید و از خیابان و گذرخوابی رها شد.
سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکهای در جیب شلوار گذاشت و به صاحب شلوار گفت: «این سکه یادش رفته بود...» تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد. وقتی سکه را تحویل داد مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت: «من ده سکه گم کردهام که تو یکی را دادی و مطمئن شدم بقیه هم در شلوارم مانده بود باید بقیه را هم بدهی....» و از سونیل شکایت برده و به جای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد.
پادار به سونیل زمان بدرقهاش به زندان گفت: «هرگز ریاکارانه و متظاهر به کار نیک مباش، بدان اگر کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.»
💢 یک روز در یک آبادی گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد.
مردم شهر سراغ ملا نصرالدین رفتند و از او خواستند تا کاری برایشان بکند. ملا با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : مردم زود باشید تا گاو نمرده سرش را ببرید. قصاب سر گاو را برید. مردم شهر دوباره گفتند: ملا، حالا چگونه سر گاو را از خمره در آوریم..!؟
ملا گفت : دیگر چارهای نداریم جز آنکه خمره را بشکنیم..!
بعد ازین مردم هم همین کار را کردند. ملا غمگین گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.
مردم پیش ملا آمدند و گفتند ملا ناراحت نباش..! هم گاو و هم کوزه فدای سرتان ، ملا گفت بخاطر گاو وکوزه ناراحت نیستم. از این ناراحتم که اگر شما مرا نداشتید چگونه میخواستید چنین مشکلات بزرگی راحل کنید.!
پس بروید شکرگزار خدا باشید که مرا دارید..!
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان میآید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت میکنند! عیدها همهاش خانه بودیم و من نمیدانستم سیزده بدر یعنی چه؟
وقتی مدرسه میرفتم، پدرم خودش مرا میرساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! و حتی میگفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچهها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایه افتخار پدر بودم! شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه میرساند شیشهی اتومبیل را بالا میزد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار میکردم!
وقتی سر سفره میآمدم باید به فیزیک فکر میکردم چون پدرم میگفت نباید لحظهها را از دست بدهم!
چقدر دلم میخواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود و میگفت پنجره باز شود من مریض میشوم! من حتی باریدن برف را هم ندیدهام!
من همیشه کفشهایم نو بود چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس میرفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگیام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمولهای ریاضی و فیزیک را بلد بودم ولی نمیتوانستم یک لطیفه تعریف کنم!
و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمیدانم چطور باید نان بخرم !من نمیدانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شدهام اما میترسم باکسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم!
من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمیدانم اگر مثلاً مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم!
همسایهمان برای ما آش نذری آورده بود نمیدانستم چه اصطلاحی بکار ببرم.
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یکروز میخواهم زیر برف بروم! یک روز میخواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه میترسم، از گوسفند میترسم، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم میترسد!
راستی پدرها و مادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اولهای کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
«بازبان خوش، مار را از سوراخ بیرون میآورد!»
در زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. بر اثر مرور زمان و فعل و انفعلات شیمایی و فعالیتهای بیولوژیکی و زاد و ولد حیوانات، تعداد جینگیلوندان بیش از حد نیاز شده و لانه و غار و آغل و طویله در جینگیل کمیاب شده بود. همه خانهها پر شده و جایی برای اسکان متولدان جدید نمانده بود. کار به جایی رسیده بود که حیوانات توی هم میلولیدند و شبها نصف اهالی جینگیل کفخواب و بغلخواب بودند و نصف دیگر سر شاخهها برای یک وجب جا تا صبح چینگ و چینگ میکردند. کمکم اوضاع بحرانی شد و کار به گیسکشی و نسلکشی کشید.
حیوانات به ناچار دست به دامن قانون جنگل شدند که مدتها مسکوت مانده بود. هرکس زورش بیشتر بود، لانه بهتر را برمیداشت. اگر صاحبلانه معترض میشد، فردا استخوانهای لیسزده و پَر و پشم ریختهاش را پشت لانه سابقش جارو میکردند. موشها سوراخ مارمولکها را به زور تسخیر میکردند. روباهها خودشان را در لانه موشها جا میکردند. گرگها شب به شب روباهها را بیخانمان میکردند و شیرها هم که از اول خانه مخصوص خودشان را داشتند. این وسط خرسها بدون سرپناه مانده بودند، به خاطر آیکیوی پایین و البته شاخص توده بدنی بالایشان.
مدتی به همین منوال گذشت تا عرصه به حیوانات تنگ شد. تنگ که بود، کلا بسته شد. برای همین گروهی از مورچهها تصمیم گرفتند رو به انبوهسازی بیاورند. دست به کار شدند و هر تنه درخت و زمین بایر و سوراخ و سنبهای که گیر میآوردند را سر و سامان میدادند و با آب دهانشان لانهای میساختند و به متقاضیان واگذار میکردند.
با توجه به پشتکار و روششان که فقط به تف مخصوص نیاز بود و بس، کارشان خوب گرفت و آنقدر خانه ساختند که از آن قدر بیشتر و روی دستشان باد کرد. این طوری شد که گروه دیگری از حیوانات آستین بالا زدند و راه افتادند برای این لانهها مشتری پیدا کنند. کار اینها نیز حسابی گرفت، حتی بیشتر از کار آنها. دلیل موفقیتشان هم زبان خوششان بود.
جوری برای پرکردن هر پسغولهای در جینگیل زبان میزدند که حتی مار با آن زبان نیشدارش را از سوراخش بیرون میکشیدند و خرسهای بیسرپناه را در لانه مارها جا میدادند. اینگونه بود که ضربالمثل «زبان خوش لانه یابان و لانه قالبکنندگان…، مار را از سوراخش بیرون میکشد و به جایش خرس را فرو میکند» ساخته و خلاصه شد.
.
ای زِ خیالهایِ تو
گشته خیال، عاشقان
خَیلِ خیال این بُوَد
تا چه بُوَد جَمالِ تو؟
وصل کُنی درخت را
حالَتِ او بَدَل شود
چون نشود مَها بَدَلْ
جان و دل از وصالِ تو؟
#مولانا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین پنجشنبہ پاییزیتون
🍃پرازیهویےهاےقشنگ
🌸الهےیهویےوبےدلیل
🍃دل مهربونتون شاد
🌸ولبتون خندون بشه
🌸الهے بشہ اون
🍃چیزےڪہ دلتون میخاد
🌸وهزاران یهویے شاد و زیبا
🍃نصیب لحظہ لحظہ زندگیتون بشه
عصرتون زیبا
🌸🍃🌸🍃
هر كس دنبال هر چه برود و هر چه بخواهد خداوند آن را ميدهد.
كلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ. (اسراء/20)
هر كس هر نيّتى داشته باشد خداوند آن را تقويت ميكند و رشد ميدهد؛
كار خدا ثمر دادن و تقويت كردن است. كار خدا امداد است.
اگر دنبال معصيت رفتى و دل را تاريك نمودى، خداوند همان را تقويّت ميكند و رشد ميدهد
و اگر دنبال طاعت رفتى و خانه دل را منوّر كردى! خداوند آن را نموّ ميدهد و تقويّت ميكند!
#معاد_شناسی_ج8ص211
🌸🍃🌸🍃
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر شخصی روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نه غلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
نتیجه : اگر در زندگی به مقام و ثروت هنگفتی رسیدیم هیچ وقت خودمان را نبازیم و فراموش نکنیم که بنده خدا هستیم و فقط خودمان را باید به خدا ببازیم و بس .
➕ میدونی بزرگترین دلیل جدایی چیه؟
نه خیانت، نه بیپولی، نه حتی دعواهای بیپایان! «تحقیره»
این حرف یکی از بزرگترین زوج درمانگرای دنیاست:
پرفسور جان گاتمن.
➕ پرفسور جان گاتمن میگه: هر وقت تحقیر وارد رابطه بشه،
اون رابطه رو به سقوطه.
➕ حالا تحقیر چه شکلیه؟
وقتی تو مهمونی، یه حرفی که طرف زده رو مسخره میکنی که جمع بخنده.
وقتی تلاشهاش رو نمیبینی و دستاوردهاشو ندیده میگیری.
یا وقتی تو بحثها طوری برخورد میکنی انگار هیچی نمیفهمه
تحقیر یعنی کوچیک کردن کسی که یه روزی «همه دنیات» بود.
➕ گاتمن میگه:
تحقیر از همه رفتارهای مخرب بدتره. چون دعوا از نگرانی
میاد، اما تحقیر؟
از بالا به پایین نگاه کردن میاد از اینکه فکر کنی از طرفت بهتر و بالاتری.
➕حالا اگه نمیخوای رابطهات تو این دام بیفته، اینا رو
رعایت کن:
جلوی بقیه ازش تعریف کن. حتی یه چیز کوچیک بگو که روش بازشه.
موفقیتاشو ببین. حتی اگه برات کوچیکه، براش بزرگه. شوخی های بی رحم نکن هر شوخیای که عزتشو زیر سوال بیره، یه پله رابطه تونو میاره پایین.
➕ آخرش اینه:
رابطه بدون احترام مثل خونهایه که رو هوا ساخته شده. شاید قشنگ باشه ولی با یه باد فرو میریزه.
پس دفعۀ بعد که خواستی تو بحث یا شوخی حرفی بزنی یه لحظه صبر کن. شاید همین یه جملۀ ساده، رابطهتو
نجات بده:
"واقعاً بهت افتخار میکنم."