eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ میلادت مبارک امام زمانم😍 #پروفایل_امام_زمان ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
اولین روزهاے اردیبهشت سال۱۳۳۶بود.پدر چند روزے است که خیلے خوشحال بود.خدا در اولین روز این ماه پسرے به او عطا کرده بود. او دائما از خداوند تشکر میکرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم؛ولی پدر براے این پسر تازه متولد شده خیلے ذوق میکند. البته حق هم دارد.پسر خیلی بانمکے است. اسم بچه را هم انتخاب کرده اند. ❤️[ابراهیم] ❤️ پدرمان نام پیامبرے را بر اونهاد که مظهر صبر و توکل و توحید بود. و این اسم واقعا برازنده ے او بود. ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶در محله شهید آیت الله سعیدے حوالے میدان خراسان دیده به هستے گشود. او اهل ورزش بود با ورزش پهلوانان یعنے ورزش باستانے شروع کرد. در والبیال و کشتے بے نظیر بود.هرگز در هیچ میدانے پا پس نکشید و مردانه مے ایستاد . مردانگے او را مے توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازے دراز و گیلان غرب تا دشت هاے سوزان جنوب مشاهده کرد. در والفجر مقدماتے پنج روز به همراه بچه هاے گردان هاے کمیل و حنظله در کانال هاے مقاومت فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند . سر انجام در ۲۲بهمن سال۱۳۶۱بعد از فرستادن بچه هاے باقی مانده به عقب تنهاے تنها با خدا همراه شد و دیگر کسے او را ندید.... ❤️تولدت مبارک ابراهےم دلها❤️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
﴾﷽﴿ 📚 #رمان ❂○° #مدافع_عشق °○❂ قسمت #سه به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب ح
❂○° °○❂ قسمت فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟. _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.راهیان نور؟... _ اره!ماچندساله ڪه میریم. بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست داری بیای؟ _ عاوره...خیلـــے... _چراڪه نشه!..فقط ... گوشه چادرش رامیڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند.. _ بایدچادرسرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره! دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این وڪناری ازچادرش را با دست، سمتم میگیرد دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد. قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود تصمیمم راگرفتم... نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت، زنجیروپلاڪ، سربندیازهرا ویڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای❣ ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم❣ قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگفت: ممڪن است راه رابلدنباشم. وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم. مےآید...این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند. _ ریحانه؟ریحان؟....الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟ _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدِڪوتاهے میگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے.. فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید _ بیا!!.... (وچفیه رادورگردنم میندازد، متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!....جدی پرسیدم! مگه برای اقاعلےنیست!؟ _ چرا!...امامیگه فعلا نمیخواد بندازه. یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!! وتولبخندمیزنـے میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی: _ خواهش میڪنم! احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم... نمیدانم ازچیست! از یا... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبسم ڪردے ... و صبــحم چه زیبا شد ، دل افـــروزم خوشا چشمے ڪه صبـح او، به لبخنــد تُ وا ڪَردد♥️✌️ #محمـد_عسڪَرے #روزتون_قشنڪَ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ قسمت #چهار فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟. _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.راهیان
﴾﷽﴿ 📚 ❂○° °○❂ قسمت دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگُر میگیرم❣ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرماو تشنگـےازیادم میرود. آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... ...زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے... چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد...حتـے لبخندت دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه ازلطف خداست... الهـے شڪرت.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما... _ منم میخوام ...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن... قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد... سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
سلاح خاص یک شهید🍀 قسمتی از وصیت نامه شهید 《امین اصغری》 مادر و پدر عزیزم امیدوارم که از این فرزند خود راضی و خشنود باشید، برادران عزیز خودم اگر من در راه قرآن و احکام اسلام شهید شدم تقاضا دارم که اسلحه مرا به زمین مگذارید که همانا سلاح من ایمان به خدا و پیروی از خط ولایت فقیه است و شما را توصیه می‌کنم به تقوی الهی و مکارم اخلاقی. و پیامی از شهیدان در راه خدا به ملت شهید پرور و خانواده گرامی خود دارم و آن این است آن‌ها که رفتند کار حسینی نمودند و آن‌ها که ماندند باید کار زینبی کنند. ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
دختر یعنی لبخند در هجوم گریه ها، آرامش وقت بی قراری ها، عاشقانه ای هنگام غروب،☀️ دختر یعنی تفسیر جمله ی “دوستت دارم” یعنی خدا هم زیباست، عجب نقاشی خوبی است🏞 دختر یعنی دختر، مادر، معصومیت تا بی نهایت…🍃 #دختر #عشق ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
لیلای من پیش تو آرام ترینم... مجنون صفتم طاقت دوریتو ندارم...... #پروفایل_عاشقانه ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
﴾﷽﴿ 📚 #رمان ❂○° #مدافع_عشق °○❂ قسمت #پنج دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگا
❂○° °○❂ قسمت آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم.... _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!...بفرمایید خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم! چقدخنگم... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری... _ آخ آخ... روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!...الان خوبید؟... ببینم پاتونو!.... بازهم به پیشانـےمیڪوبم! چرا چرت میگی عاخه باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!... لب میگزم وبرمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب... _ اینو جاگذاشتید... نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر آرام است.... یاس نگاهت.... نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از تو بگیرم... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ازهرچه ڪه دم زدیم....آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم... اما... _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند افتاد!!... پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم... _ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!... یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم... میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای... فڪرخنده داری میڪنم یعنی از دردگریه میکنه!! اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم... سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...هنوزکمی میلنگد... تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم... _ اقای هاشمی....اقا سید... یکلحظه نرید... تروخدا... باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره.... دستتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی باشمام... اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر صدای من راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... یعنیا خرابکارترازتوهست عاخه؟؟؟ چقدعاخه بےعرضههههه انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی... چقدرعجیبـے... یانه... تودرستی.. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که... دراصل چقدر من عجیبم.... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯