eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #خاطره «تو فقط بخند» قسمت 2⃣ رو به آیه میگویم : ز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» قسمت 3⃣ روزها همینطور میگذشت و من وابسته تر میشدم به کسی که اصلا برایش اهمیت نداشتم . کسی جز خودم و خدا جانم نمیدانست . معمولا هر اتفاقی که می افتاد به آیه میگفتم اما حالا مهمترین کسی که نباید میفهمید آیه بود . با خدا قرار گذاشته بودم کمتر بهش فکر کنم و هر وقت دیدمش چشم هایم را درویش کنم . قرار شد کمتر گناه کنم تا خدا بهترینش را نصیبم کند . از خدا که پنهان نیست ، دلم فقط او را میخواست اما همه چیز را سپردم به خداجانم ! تقریبا هر روز صبح که میرفتم مدرسه میدیدمش . من منتظر سرویس بودم که او با موتورش رد میشد و میرفت دانشگاه . سوار موتو که میشد موهایش را باد بهم میریخت و چهره‌اش جذاب تر میشد . خیلی سخت بود که سرم را بالا نمی آوردم تا صدای موتورش کاملا دور شود ، اما کم کم عادت کردم . یکی از روزهای سرد زمستان بود و ما جلسه داشتیم در دفتر امام جمعه محترم . رأس ساعت پنج بعدازظهر باید دفتر حاضر می‌بودیم و من ده دقیقه به پنج رسیدم دفتر . وارد شدم و با راهنمایی آقای موسوی وارد اتاق جلسه شدم . هنوز یک نفر هم نیامده بود . نشستم روی صندلی و غرق درافکار خودم بودم که در با شدت باز شد و .... محمدحسین ، هادی رضایی ، علی احمدی با سر و صدا وارد شدند . صندلی که من انتخاب کرده بودم از در ورودی دید نداشت . و هر کس وارد میشد من را نمیدید . صدای هادی بود که بلند بلند میگفت : آره خلاصه ، محمدحسین گند زد به همه چی . یعنی ببین علی اون روز محمدحسین آبرو مونو برد با اون کارش ، لباساشو در اوورده بود و .... . و بعد صدای قهقهه‌ی هر سه تاشون بلند شد . محمدحسین گفت : حالا نکه خودش اصن سوتی نداده . اون روز که رفته بودیم .... صدای هادی آمد : هیس . ه‍ر سه لال شدند . نگاه هر سه شان روی من بود . سرم را پایین انداختم . محمدحسین که فهمید با توضیحات هادی آبرویش بد جور جلوی من رفته ، سر من خالی کرد و با عصبانیت گفت : شما تنها اینجا چیکار میکنید ؟ مگه جلسه شروع شده ؟ بعد هم با کنایه گفت : ببخشید که هادی فهمید شما اینجایی و بقیه‌ی ماجرا رو نفهمیدید . هنگ کرده بودم ، چه میگفت ؟ فکر کرده بود من از عمد انجا نشسته ام که گوش بدهم . دلم شکست . بغض بزرگی گلویم را گرفته بود . میخواستم گریه کنم . اما دلم نمیخواست جلوی اینها ضعیف جلوه کنم . میدانستم محمدحسین مغرور است اما نه اینقدر . دستم را گذاشم روی دهانم که صدایم بالا نیاید و کیفم را برداشتم و دوییدم بیرون . صدای هادی را میشنیدم که مدام صدایم میکرد : خانم مطهری . برگردین خانم مطهری و آن طرف صدای علی که به محمدحسین میگفت : چیکار اون بنده خدا داشتی ؟ صدای محمدحسین بدتر عصبی‌ام میکرد : آبروم جلوش رفت . آره تقصیر من بود ، دلشو شیکوندم . و .... دیگر صدایش را نشنیدم . از دفتر بیرون زدم و پیاده راه افتادم . اشک هایم مثل ابر بهاری میریختند . تقصیر خودته حوراء خانم ، خیلی ازش انتظار رفتار خوب داری . در طول راه دائم رفتار هایش را تجزیه تحلیل میکردم . بعد از آن اتفاق سعی کردم ازش متنفر بشوم . بعدها از آیه شنیدم که محمدحسین هم جلسه‌ی آن روز را ترک کرده و شب تا ساعت دو خانه نیامده . ارسالی از http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️