ڪوچہ احساس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #خاطره «تو فقط بخند» قسمت 2⃣ رو به آیه میگویم : ز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃
❤️🍃❤️🍃
❤️🍃❤️
«تو فقط بخند»
قسمت 3⃣
روزها همینطور میگذشت و من وابسته تر میشدم به کسی که اصلا برایش اهمیت نداشتم .
کسی جز خودم و خدا جانم نمیدانست . معمولا هر اتفاقی که می افتاد به آیه میگفتم اما حالا مهمترین کسی که نباید میفهمید آیه بود .
با خدا قرار گذاشته بودم کمتر بهش فکر کنم و هر وقت دیدمش چشم هایم را درویش کنم .
قرار شد کمتر گناه کنم تا خدا بهترینش را نصیبم کند .
از خدا که پنهان نیست ، دلم فقط او را میخواست اما همه چیز را سپردم به خداجانم !
تقریبا هر روز صبح که میرفتم مدرسه میدیدمش . من منتظر سرویس بودم که او با موتورش رد میشد و میرفت دانشگاه .
سوار موتو که میشد موهایش را باد بهم میریخت و چهرهاش جذاب تر میشد .
خیلی سخت بود که سرم را بالا نمی آوردم تا صدای موتورش کاملا دور شود ، اما کم کم عادت کردم .
یکی از روزهای سرد زمستان بود و ما جلسه داشتیم در دفتر امام جمعه محترم . رأس ساعت پنج بعدازظهر باید دفتر حاضر میبودیم و من ده دقیقه به پنج رسیدم دفتر . وارد شدم و با راهنمایی آقای موسوی وارد اتاق جلسه شدم . هنوز یک نفر هم نیامده بود . نشستم روی صندلی و غرق درافکار خودم بودم که در با شدت باز شد و ....
محمدحسین ، هادی رضایی ، علی احمدی با سر و صدا وارد شدند . صندلی که من انتخاب کرده بودم از در ورودی دید نداشت . و هر کس وارد میشد من را نمیدید . صدای هادی بود که بلند بلند میگفت : آره خلاصه ، محمدحسین گند زد به همه چی . یعنی ببین علی اون روز محمدحسین آبرو مونو برد با اون کارش ، لباساشو در اوورده بود و .... . و بعد صدای قهقههی هر سه تاشون بلند شد . محمدحسین گفت : حالا نکه خودش اصن سوتی نداده . اون روز که رفته بودیم .... صدای هادی آمد : هیس . هر سه لال شدند . نگاه هر سه شان روی من بود . سرم را پایین انداختم . محمدحسین که فهمید با توضیحات هادی آبرویش بد جور جلوی من رفته ، سر من خالی کرد و با عصبانیت گفت : شما تنها اینجا چیکار میکنید ؟ مگه جلسه شروع شده ؟
بعد هم با کنایه گفت : ببخشید که هادی فهمید شما اینجایی و بقیهی ماجرا رو نفهمیدید .
هنگ کرده بودم ، چه میگفت ؟
فکر کرده بود من از عمد انجا نشسته ام که گوش بدهم . دلم شکست . بغض بزرگی گلویم را گرفته بود . میخواستم گریه کنم . اما دلم نمیخواست جلوی اینها ضعیف جلوه کنم . میدانستم محمدحسین مغرور است اما نه اینقدر .
دستم را گذاشم روی دهانم که صدایم بالا نیاید و کیفم را برداشتم و دوییدم بیرون .
صدای هادی را میشنیدم که مدام صدایم میکرد : خانم مطهری . برگردین خانم مطهری و آن طرف صدای علی که به محمدحسین میگفت : چیکار اون بنده خدا داشتی ؟
صدای محمدحسین بدتر عصبیام میکرد : آبروم جلوش رفت . آره تقصیر من بود ، دلشو شیکوندم . و ....
دیگر صدایش را نشنیدم .
از دفتر بیرون زدم و پیاده راه افتادم . اشک هایم مثل ابر بهاری میریختند .
تقصیر خودته حوراء خانم ، خیلی ازش انتظار رفتار خوب داری .
در طول راه دائم رفتار هایش را تجزیه تحلیل میکردم .
بعد از آن اتفاق سعی کردم ازش متنفر بشوم .
بعدها از آیه شنیدم که محمدحسین هم جلسهی آن روز را ترک کرده و شب تا ساعت دو خانه نیامده .
#ادامه_دارد
ارسالی از #بنتالزهرا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️