eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
تابوت روی دست پاسدارها به داخل خونه رفت. پاهاش یاری نمی‌کرد اما یه حسی اون رو دنبال یاسین می‌کشوند. عجب سورپرایزی!!! با پای خودت رفتی و روی دست داری برمی‌گردی... نمی‌دونستم این‌جوری می‌خوای سورپرایزم کنی. تابوت رو بالای سالن گذاشتند. آخرین نفری بود که پا توی خونه گذاشت. تو تابوت خوابیده بود. صورتش مهتابی بود و چشم‌های خوشرنگش نیمه‌باز. انگار با چشم‌هاش می‌خندید... لبخند آرومی هم روی لب‌هاش داشت که آرامش فاطمه رو صد برابر می‌کرد. آروم قدم برداشت و سر پیکر رفت. دخترش رو کنار تابوت نشاند. دختر خم شد و صورتش رو کنار صورت باباش گذاشت. با دست‌های کوچیکش سر باباش رو بغل گرفت. "باب‌با...باب‌با...باب‌با..." آه از نهاد همه بلند شد. صدای گریه‌ی همزمان همه تو خونه پیچید. فاطمه اما ساکت یه چشمش به یاسین و یه چشمش به دخترش بود. ضحا خندید و برگشت طرف مادرش. لحن کوکانه‌اش سوالی شد. -باب‌با؟؟ می‌خواست بگه ببین بابا اومده... 💔💔😔😔😔 http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6 رمان مذهبی ایتا برگرفته از واقعیت