تابوت روی دست پاسدارها به داخل خونه رفت. پاهاش یاری نمیکرد اما یه حسی اون رو دنبال یاسین میکشوند.
عجب سورپرایزی!!!
با پای خودت رفتی و روی دست داری برمیگردی...
نمیدونستم اینجوری میخوای سورپرایزم کنی.
تابوت رو بالای سالن گذاشتند.
آخرین نفری بود که پا توی خونه گذاشت.
تو تابوت خوابیده بود. صورتش مهتابی بود و چشمهای خوشرنگش نیمهباز. انگار با چشمهاش میخندید...
لبخند آرومی هم روی لبهاش داشت که آرامش فاطمه رو صد برابر میکرد.
آروم قدم برداشت و سر پیکر رفت.
دخترش رو کنار تابوت نشاند.
دختر خم شد و صورتش رو کنار صورت باباش گذاشت. با دستهای کوچیکش سر باباش رو بغل گرفت.
"باببا...باببا...باببا..."
آه از نهاد همه بلند شد. صدای گریهی همزمان همه تو خونه پیچید.
فاطمه اما ساکت یه چشمش به یاسین و یه چشمش به دخترش بود.
ضحا خندید و برگشت طرف مادرش.
لحن کوکانهاش سوالی شد.
-باببا؟؟
میخواست بگه ببین بابا اومده...
💔💔😔😔😔
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
#جدیدترین رمان مذهبی ایتا
برگرفته از واقعیت