#جذااابوخااااص 👇🏻تا انتها بخونید👏🏻
کیک را برش زدم و محسن رفت برای هر دو نفرمان چای بریزد. تلفن همراهش روی میز تکان خورد. چشمم افتاد به پیشنویس پیام:
«تولدت مبارک آقاشیره. دورت خلوت شد زنگ بزن.» گوشی را برداشتم و پیام را باز کردم.
فرستندهی پیام اصغرسگدست بود! پیامهای قبلترش را نگاه انداختم: «عشقم کاش پیشم بودی» « آبیکمرنگه رو بپوشا»
یکدفعه سینی محکم به میز کوبیده شد. محسن گوشی را از دستم قاپ زد، خیره به گوشیاش با صدایی که میلرزید گفت: اصغره که!
رمق نداشتم. داغ شدم. مثل اینکه سینی چای را روی من ریخته باشد.بریده بریده گفتم:
_ اصغرآقا ..چه لطیفه.. اونم.. میدونه.. مردادیا.. شیرن؟
به زور نگاهم کرد. لال شده بود. قبل از اینکه بغضم بترکد گفتم: زنگ.. بزن تشکر کن.
آب دهانش را قورت داد:حالا بعد
دندانهایم را محکم به هم فشار دادم: نه! الان !!
صورتش رنگ خامهی روی کیک شد. خواستم گوشی را از دستش بیرون بکشم که آن را عقب کشید و داد زد: اصلاً به چه حقی گوشی منو چک کردی؟
با عجله به طرف اتاق رفت:به اصغرم شک داره روانی!
و محکم .....
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac