eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش میشد دلش را ببرد و در این سرما بیندازد توی حوض آب ... بلکه این شعله فروکش کند... طرح از عزیز🌸
تشنه ام چای نداری بدهی لیوانی؟ لرزش سینی و چشمان تو دیدن دارد ... •┈••✾❤️خوشه‌ی‌ماه ❤️✾••┈••
عطر دستانت رامیان صفحه هاے حافظ ،جا گذاشته اے...❤️🍃 ارسالی از عطریاس عزیز❤️ بیستم مهرماه، سالروز گرامیداشت بزرگمرد شعر و ادب پارسی، خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی بر همگان مبارک ❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
تحلیل ادبی شنیده بود عشق آنگاه که بر اقلیم وجود قدم می‌نهد قلب عاشق را و وجودش را ویران می‌کند و از نو بنیان می‌نهد، شنیده بود محبت معشوق بر دیده فرو می‌نشید و چشم عاشق را از هر آنچه در این دنیای بی‌ارزش است فرو می‌بندد و به ملکوت می‌گشاید به ملکوت عشق؛ شنیده بود آنگاه که عشق فرمانروای سرزمین دل می‌شود بهشت با تمام عظمتش بر دنیای خاکی آدم‌ها سیطره می‌یابد و ناگهان هر گوشه‌ از دنیا که در نگاه عاشق می‌نشیند بهشت است، گرم و زیبا... و ناگاه در یلدایی سرد و تاریک، او تمام شنیده‌هایش را به چشم دید اما افسوس که مجالی برای چشیدن حلاوت عشق نیافت، ویران شد اما فرصتی برای بنیاد نجست، قلبش از عشق شعله‌ور بود اما مصلحت‌اندیشی‌ها آبی بر آتش عشقش بود و سرمای کلام معشوق چون تیری که در چراغ چشمانش نشست و فروغ نگاهش را خاموش کرد. افسوس که در بهشت منزل نگزیده از بهشت رانده شده بود. ماه در رواق خلوتش نورافشانی می‌کرد و او در سوگ عشق، مهمان روضه مهتاب شده بود، اشک در چشمانش می‌جوشید و اندوه از نگاهش می‌بارید که زمزمه‌ای در گوش جانش نشست: بهشت را به بها دهند... حسب حال
کاش میشد دلش را ببرد و در این سرما بیندازد توی حوض آب ... بلکه این شعله فروکش کند... ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
کاش میشد دلش را ببرد و در این سرما بیندازد توی حوض آب ... بلکه این شعله فروکش کند... ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
برای هیوا چشمانم را که می‌بندم، تو را می‌بینم که روی دو زانو سقوط کرده‌ای و دردمندانه نامم را فریاد می‌زنی. فریادی که رفته‌رفته تحلیل می‌رود و خاموش می‌شود‌. می‌خواهم به‌سویت بدوم و از میان نامحرمان دورت کنم، در آغوشت بکشم و خاک چادرت را بتکانم، اما حسرت است که نصیبم می‌شود. از آن لحظه که مرا بردند و تو در شلوغی دویدی و زمین خوردی، صدها بار آن لحظه را مرور کردم و هربار قلبم مثل بار اول چنان تپید که گویی تنها برای شکستن این قفس آفریده شده. دستانم لمس دستانت را تمنا می‌کند و دلم نوشیدن قهوه چشمانت را آرزو می‌کند. اما تنها سوزش اشک است که خار چشمانم می‌شود. قلب برای تو متلاطم می‌شود، برای تو که آرامش دلم هستی. به تو فکر می‌کنم، به عشقی که مهمان دل‌هایمان شد. عشقی که آسان نبود، اما باز هم مشکلات احاطه‌اش کرد. در خیالم با تو کنار حوض وسط عمارت می‌نشینم و مهتاب را تماشا می‌کنم؛ مهتابی که جرعه‌جرعه نوش کام عطش‌زده آب می‌شود. در چشمان تو خوشه‌های ماه را لمس می‌کنم و مست لبخندت می‌شوم. به رفتن فکر می‌کنم. به پایان این راه که ابتدای آن بودیم. گمان نکن که ترس قلبم را ملول می‌کند، نه! من از رفتن نمی‌ترسم. باور کن که آرامم؛ به آرامی مسافری که مقصدش نزدیک است. تنها سایه یک حسرت قلبم را سنگین کرده و آن آرزوی همسفری با توست. می‌خواستم با تو پله پله تا آسمان سفر کنم. می‌خواستم با تو در مسیر عبودیت را قدم بزنم. می‌خواستم... باور دارم که بی‌گناهم، باور دارم که بی‌گناه شاید تا پای دار برود، اما مجازات نخواهد شد. اما با تمام وجود این حقیقت را چشیدم که آزموده می‌شویم به دوری، به جدایی، به رفتن. فهمیدم که لحظه رفتن، هر ثانیه به وقوع نزدیک است و یاد گرفتم رنج روی دیگر سکه عشق است. هربار که زخمی قلبم را رنجاند، عشق آواز سر داد: آنجا که عشق فرمانرواست، سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت... به قول سید هاشم همه این‌ها عنایت است، نعمت است. او می‌خواهد من و تو بزرگ شویم تا لایق جنون شویم، لایق دیدار. بی‌تابی نکن! حالا که این رنج مقدس را به ما بخشیده‌اند، بیا با هم آن را بنوشیم و آماده شویم، آماده وصال.