ڪوچہ احساس
با لحنی که در آن نگرانی موج میزد، گفتم: سلام چی شده؟ اُرُسی مون خراب شد؟ حسام الدین سرش را بالا گرف
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی145
شعاع نگاه حسام الدین چرخید و به بالای سرش رسید.
از جایش بلند شد. دست به کمر گرفت و کتاب ها را از نظر گذراند.
تعللش را که دیدم گفتم: ممکنه کلنگ که بزنید این بالا هم بریزه.
زبانش را توی دهانش چرخاند و گفت: ممکنه
دستش را جلو برد که کتاب ها را بردارد. پیش دستی کردم
_اجازه بدید من برمیدارم.
خودش را کنار کشید. چند تا از کتاب ها را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. همزمان سهراب کلنگ به دست به کارگاه سرازیر شد.
کتاب ها را روی میز چوبی وسط حیاط گذاشتم. نگاهم را به اطراف عمارت چرخاندم. هوای دلپذیر زمستانی بعد از باران، حالم را دگرگون کرده بود.
برای بیرون آوردن بقیه ی کتاب ها از پله ها پایین رفتم. حسام الدین کاردک کوچکی دستش بود و گچ های کنده شده ی روی دیوار را پایین میریخت. سرش را بالا آورد و به سهراب گفت: آقا سهراب اگر میتونی چند تا روزنامه بیاری هم خوبه . این کف پهن کنیم.
سهراب دستی به سرش کشید و گفت: حاجی فکر کنم اینجا رو که بِکَنیم، کار از روزنامه هم بگذره.
قبل از اینکه حسام الدین کلنگ را بردارد و اولین ضربه را بزند؛ دست بُردم و بقیه ی کتاب های روی طاقچه را برداشتم؛ سهراب کتاب ها را از دستم گرفت و گفت: بقیه شو بیارید.
کتاب ها را به همراه گلدان کوچک سفالی از طاقچه جدا کردم. سهراب کتاب ها را با عجله روی پله ی کارگاه ریخته بود. گلدان را روی پله ی آخری نگه داشتم که چشمم به جلد روی کتاب ها افتاد.
مثنوی معنوی، تذکرة الاولیاء، حافظ از دیدگاه شهیدمطهری، منطق الطیر و...
دوست داشتم یکی یکی شان را باز کنم و نگاهی به آن ها بیندازم. دورتر از آن دو کنار پله ها نشستم.
صدای کلنگ زدن حسام الدین بلند شده بود. سرم را به طرفشان چرخاندم. گچ های روی دیوار یکی یکی میریخت.
چشم از آن دو گرفتم و روی عنوان کتاب ها را نگاه کردم. جلد روی یکی از آن ها توجهم را جلب کرد. عکس چند حیوان ! باز کردم و شروع کردم به خواندن.
غرق در خواندن کتاب منطق الطیر بودم که صدای سهراب توجهم را از کتاب ها گرفت. هردو دست از کلنگ زدن برداشته بودند.
سهراب گفت: سفته حاجی، انگار آهنه. مگه ستونِ اینجا فلزی بوده؟
حسام الدین نفس زنان گفت: نه آقا سهراب.
احتمالا لوله ی اب هست. باید اطرافش رو بِکَنیم، ببینم چیه؟
سهراب شانه بالا انداخت و گفت: یعنی لوله اینجا رد شده؟
حسام الدین کلنگ را دوباره برداشت و اطراف آن قسمت را کند.
کنجکاو شدم که ببینم آن جا چه خبر است. گچ های دیوار که روی زمین ریخت، چند تکه آجر شکسته هم رویشان افتاد. بعد از آن سطحی فلزی از توی دیوار، لای گِل و آجر پیدا شد.
سهراب جلو رفت و روی آن دست کشید و گفت: این دیگه چیه؟
حسام الدین کلنگ را کنار گذاشت. با دست اطراف آن سطح فلزی را پاک کرد. با دیدن آن چیزی که توی دیوار جا گرفته بود؛ توجه من هم جلب شد.
کتاب ها را روی پله کارگاه گذاشتم و به سمت آن دو رفتم.
حسام الدین کاردک را برداشت و شروع به کندن دیوار کرد. سهراب با دست، گِل های توی دیوار را پایین می ریخت.
کمی که گذشت حفره ی کوچکی توی طاقچه پیدا شد. و درون آن چیزی شبیه یک صندوقچه.
سهراب با دیدن آن متحیر گفت: جلل الخالق ! این دیگه چیه؟
حسام الدین با چشم های باز دیوار را نگاه میکرد.گره ای به ابروهایش افتاد. آستین بلوزش را بالاتر داد. دسته ی صندوقچه را گرفت و با یک حرکت بیرون آورد. همراه آن کلی گِل و آجر هم روی زمین ریخت.
لباس حسام الدین حسابی خاکی شده بود.
صندوقچه را روی زمین گذاشت. با دست، خاک های رویش را پاک کرد. نگاهم روی صندوقچه ی فلزی آبی رنگ، میخ شده بود.
حسام الدین اطراف صندوقچه را نگاه کرد. درش را فشار داد، اما بسته بود. سپس دستی به قفلش کشید و گفت: زنگ زده
سهراب گفت: با این کلنگ میشه قفلش رو شکست.
حسام الدین ابتدا کمی تعلل کرد، سپس کلنگ را برداشت و قفل آن را شکست.
قفل را کنار گذاشت . بسم الله گفت و درِ آن را آهسته باز کرد.
هیجان عجیب و غریبی داشتم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم.
نگاه هر سه تایی مان توی صندوقچه را می کاوید.
سهراب گفت: این تو دیوار چی کار میکرد؟
حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد و پاکتی از توی صندوقچه بیرون کشید.
↩️ #ادامہ_دارد....
---------------
سلام به همگی. شبتون بخیر ☺
دوستان بزرگوار !
این قسمت ها حساس هست و مهم. ممنون میشم به پی وی من نیاید و نپرسید رمان چی شد. من باید با تمرکز بنویسم. اگر به من اعتماد دارید و میخواید رمان خوبی تحویل بدهم پس لطفا صبور باشید. اگر یک روز رمان نبود تعجب نکنید و نیاید شخصی. اینجوری مجبورم فقط بخاطر شما چیزی بنویسم که ایرادات جدی داره.
پس صبور باشید.
ممنون از شکیبایی تون🌹
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحرام
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4