ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی145 شعاع نگاه حسام الدین چرخید و
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_146
صندوقچه خاطرات
نفس های حسام الدین در سینه حبس شد. صحنه ی غیر منتظره ای میدید. باور این که توی دیوارِ سردابِ خانه شان، صندوقچه ای پیدا شود؛ برایش دشوار بود.
داخل پاکت را نگاهی انداخت. سپس پاکت را برگرداند و محتویات آن را روی زمین ریخت.
یک دفترچه ، دو پاکت نامه و سه شناسنامه روی زمین پخش شد.
هیوا نگاهش به دفترچه ی کوچک قدیمی افتاد. سهراب کف صندوقچه را نگاه کرد و دفتر بزرگی را در آورد.
بازش کرد و گفت: این ها همه خطاطی هست.
حسام الدین دفتر را گرفت. ورق، ورق دفتر را نگاه کرد.
_این دفتر تمرین خطاطی هست. چشمانش را ریز کرد و با دقت خطوط را نگاه کرد.
_چه خط قشنگی هم هست. خیلی حرفه ای نوشته. نستعلیقه
هیوا سرش را کج کرد. حسام الدین که دید هیوا کنجکاو دیدن آن خطوط است، دفتر را به طرفش گرفت.
سهراب به حسام اشاره کرد
_حاجی این شناسنامه ها مال کیه؟
حسام الدین دفتر خطاطی را در دست هیوا رها کرد و شناسنامه های گلبهی کم رنگ را یکی یکی برداشت.
روی جلد شناسنامه تصویر شیری که در دستش شمشیری بود، خودنمایی میکرد. زیرش هم نوشته شده بود"وزارت کشور"
صفحه اول را باز کرد. عکس زن جوانی، با صورت کشیده و روسری قهوای که زیر گلو بسته میشد . به نامش نگاه انداخت.
"ماهرخ سپهسالار، متولد هزار و سیصد و بیست و پنج هجری خورشیدی"
شناسنامه ی بعدی را نگاه کرد.
مرد جوانی با موهای نسبتا بلند که تا شانه اش میرسید و صورتی صاف . چهره ی مرد آن قدر برایش آشنا بود که ذهنش را بهم ریخت.
نگاهی به نامش انداخت."علی میرزاده" ، متولد هزار و سیصد و بیست، هجری خورشیدی.
صفحه ی بعد را ورق زد. نام همسر: ماهرخ سپهسالار
نام فرزند: حسام الدین میرزاده
شناسنامه ی دیگر را برداشت و به صفحه اش نگاه کرد. حسام الدین میرزاده، متولد بیست وسه فروردین هزار و سیصد و چهل و شش
ابروهایش در هم رفته بود. گیج و منگ به شناسنامه ها نگاه میکرد. عکس های روی زمین را برداشت و با دقت مشغول بررسی شد.
سهراب یکی از عکس ها را که حسام روی زمین گذاشته بود برداشت و نگاهش کرد.
هیوا هم که از قیافه ی متحیر حسام الدین، کنجکاوی قلقکش میداد دست کرد و شناسنامه ها را برداشت.
حسام الدین لنز چشمانش همچون عدسی دوربین روی عکس ها ثابت مانده بود.
سهراب با چشم های گرد دستی به زانویش زد و گفت: یاللعجب ... این ...این چقدر شبیه شماست حاجی.
سرش میان عکس ها و چهره ی حسام الدین در رفت و آمد بود.
هیوا که حسابی کنجکاو دیدن عکس ها شده بود، دست دراز کرد و گفت: ببینم آقا سهراب.
سهراب عکس را به دست هیوا داد.
اما حسام الدین در عالم دیگری بود. نگاهش میان عکس زن و مردی میچرخید که توی تصویر کنار هم ایستاده بودند، با نوزادی در بغلِ مرد.
نفس های حبس شده اش را بریده بیرون داد.
نزدیک بود قلبش از سینه اش بیرون بزند. این همه شباهت به این مرد برایش غیر قابل باور بود.
هیوا با دیدن تصویر مرد ، چشم هایش را گشاد کرد. نگاهش را از تصویر گرفت و به حسام الدین داد.
توی عکس موهای مرد جوان کوتاه بود. تنها تفاوتش با حسام الدین سبیل هایش بود. با خودش گفت: اگر سبیل هایش را بزنی انگار حسام الدین اینجا ایستاده. کنار این زن.
زبانش چرخید و گفت: این عکس کیه که این قدر شبیه شماست؟
حسام الدین آب دهانش را قورت داد و گفت: نمیدونم.
در همان حین صدای سهراب گفتن های دیبا از حیاط شنیده شد. سهراب سراسیمه دست به زمین گرفت و از جایش بلند شد.
حسام الدین گفت: آقا سهراب فعلا هیچی از این صندوقچه به کسی نگو. تا من نگفتم هیچی نمیگی. فهمیدی؟
سهراب دستش را بالا گرفت و گفت: خیالت راحت حاجی. من برم ببینم عمه خانم چی کارم داره.
اما صدای قدم های دیبا هر لحظه به کارگاه نزدیک تر میشد.
حسام الدین با اخم های درهم نگاهش به در کارگاه بود. لحظه ای دست پاچه شد. نفهمید چه کار کند. دور و بر را نگاه کرد. تمام محتویات روی زمین از دفترچه گرفته تا پاکت نامه و عکس ها و شناسنامه ها را توی صندوقچه ریخت.
👇👇👇