eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_146 صندوقچه خاطرات نفس های حسام
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم صندوقچه را زیر چادرش پنهان کرده بود. از حیاط عمارت بیرون رفت. از کوچه گذشت به خیابان که رسید، تعلل کرد. مانده بود چه کند؟ به خانه برود که با این صندوقچه بازجویی می شد. اینجا ایستادن هم برایش ممکن نبود. کمی که راه رفت موبایلش را از کیفش در آورد و شماره حسام الدین را گرفت. هر چقدر بوق می خورد، جواب نمی داد. گوشه ی موبایل را روی لبش گذاشت و فکر کرد. باید به حسام پیام میداد. گوشی را توی دستش گرفت و با یک دست شروع به پیام دادن کرد. _من سر خیابون هستم. چیکارکنم صندوقچه را کجا ببرم؟ چند لحظه ای منتظر ماند تا حسام‌الدین جوابش را بدهد. نگاه آدم های آن اطراف آزارش می داد. ان هم با برامدگی حاصل از صندوقچه ای که زیر چادرش پنهان کرده بود. با صدای پیامک گوشی نگاهش را پایین آورد. _ همون جا بمونید خودم رو میرسونم. نفس راحتی کشید. کنار درختچه کوچکی توی پیاده رو ایستاد.فکرهای جور واجوری توی سرش میچرخید. شباهت آن عکس به حسام الدین، چیزی نبود که بتوان نادیده اش گرفت. باخودش گفت: یعنی آن دو نفر که بودند؟ اصلا پنهان کردن صندوقچه کاردرستی بود یا نه؟ با یادآوری رفتار حسام الدین قبل از آمدن دیبا متوجه درستی کارش شد. اما نگران بود که مشکلی پیش آمده باشد. حسام الدین که با رفتن هیوا متحیر مانده بود، با سوال دیبا به خودش آمد. _ حسام جان این جا چرا اینطوری شده؟ وسایل کارگاه که بالاست. شما این جا... مگه وسیله ی کاری هم مونده؟ حسام الدین لباسش را تکاند ، اخم کرد و در حالی که از کارگاه بیرون می‌رفت خیلی جدی گفت: دیوار نم داده. باید تعمیرش کنیم. همین! با این چند کلمه، به همه ی سوال ها و حدس های دیبا پایان داد. کتاب های روی پله را برداشت و خیلی سریع بیرون رفت. دیبا با آن که قانع نشده بود اما سکوت پیشه کرد. حسام خیلی زود به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. بلوز سفید و ژاکت آبی تیره را از کمد برداشت و پوشید. رویش هم کت قهوه ای به تن کرد. هیجان تمام سلولهای بدنش را فرا گرفته بود. یک ثانیه هم تصویر آن عکس ها از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. خیلی سریع سوار ماشین شد و از عمارت بیرون رفت. سر خیابان که رسید، در جست و جوی هیوا اطراف را نگاه می‌کرد. ماشین را آهسته حرکت داد، کمی جلوتر از ایستگاه اتوبوس، دختر چادری را دید که زیر یکی از درختچه های توی پیاده رو ایستاده بود. با حجم برجسته ی زیر چادرش او را شناخت. ماشین را کنار خیابان نگه داشت. به محض ترمز کردن، هیوا رویش را برگرداند. با دیدن حسام الدین سراسیمه به طرف ماشین رفت. در عقب را باز کرد و خیلی سریع نشست. _سلام حسام الدین از آینه نگاه کوتاهی به او کرد و جوابش را داد. هیوا با هیجان گفت: اتفاقی که نیفتاد؟ حسام‌الدین سرش را به علامت منفی تکان داد. هیوا گفت: ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نرسید. حسام دنده را جا انداخت و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. تمام فکرش توی صندوقچه را می کاوید. هیوا از زیر چادر، صندوقچه آبی قدیمی را بیرون آورد و کنار خودش گذاشت. حسام‌الدین در جای دیگری سیر می کرد. نام "حسام الدین" توی یکی از شناسنامه ها قرارش را برده بود. هر لحظه به سرعتش اضافه می‌شد. هیوا با سرعت زیادِ ماشین، دستش را به دستگیره بالای سرش گرفت. از بین ماشین ها با سرعت میگذشت. خودش هم نمی دانست به کدام مقصد می راند. بالاخره هیوا با نگرانی که در صدایش موج میزد، گفت : _ آقای ضیایی سرعتتون خیلی زیاده. لطفاً آهسته تر حسام الدین باصدای هیوا متوجه موقعیتش شد. نگاهش را به کیلومتر شمار جلویش داد. با سرعت نود آن هم توی شهر، جایی که اتوبان هم نبود رانندگی میکرد. با تذکر هیوا به خودش آمد. با سرعت زیاد، ماشین را گوشه ای از خیابان نگه داشت. طوری که وقتی ترمز گرفت، سر هیوا به صندلی جلویش اصابت کرد. حسام الدین هوای سنگین و محبوس ریه هایش را بیرون داد و از آینه عقب را نگریست. هیوا هین آرامی کشید و سرش را به عقب داد. توی دلش گفت: چته سر آوردی مگه؟ توی صندوقچه سَر نبود، اما همه ی وجود حسام الدین لای آن درِ آبیِ زنگ زده و قفل زوار رفته ی رویش گیر کرده بود. میان چند ورق نامه و دفترچه و هویتی نامعلوم. نفس نفس میزد و در گرداب اضطراب دست و پا . از آینه نگاهش را به هیوا دوخت. هیوا که نگاه منتظرِ حسام الدین را دید؛ امانتیِ توی دستش را به سمتش گرفت. حسام صندوقچه را کنارش روی صندلی خالی گذاشت. با دست هایی لرزان و چشم هایی ناباور درِ صندوق را باز کرد. عکس ها را یکی یکی برداشت و دوباره نگاه کرد. هرچه نگاه میکرد قلبش فشرده تر میشد. نفسش بند می آمد و دستانش سِر میشد. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4