ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_150 پدال گاز را فشار داد و با یک
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_151
حسام الدین کنارِ گاوصندوق روی زمین نشست.
پاهایش را توی شکمش جمع کرد و به میز پدر تکیه داد .
سرش را پایین انداخت و دست هایش را از زانوها آویزان کرد. بدجور درگیر شده بود.
چاره ای نداشت نمی توانست بیخیال آن نامه و دفترچه شود.
کمی که گذشت فروغ الزمان با آلبومی در دست وارد اتاق شد.
آلبوم را روی میز گذاشت.
_بیا این هم آلبوم
حسام الدین آلبوم را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.
نگاهش میان عکس های قدیمی پدر می چرخید.
دست روی عکسی گذاشت و گفت: این جا کجاست؟ این جا که بابا و عمو جمال و عمه دیبا با پدربزرگ هستن؟
فروغ الزمان به عکسی که حسام میگفت، خیره کرد.
_همین جاست، حیاط پشتی عمارت
حسام الدین آلبوم را ورق زد و رسید به عکس چهار نفره ای که مادربزرگش هم در آن پیدا بود.
_شما، مامانِ بابا رو ندیدید اصلا؟
فروغ الزمان سرش را بالا داد: نه. حالا چی شده علاقه مند شدی عکس های قدیمی رو ببینی؟
حسام الدین یکی یکی عکس ها را نگاه کرد و چیزی دستگیرش نشد.جوابی برای مادرش نداشت. دست به پشت سرش کشید و گفت:
_چرا از مادر بزرگ عکس کم هست؟
فروغ گفت: نمیدونم شاید اون زمان عکس زیاد نمیگرفتن.
جز سه چهار عکس قدیمی چیز دیگری نبود. درمیان عکس ها هیچ رد یا نشانی پیدا نکرد که از آدم های آن صندوقچه بیشتر بداند.
با چهره ای متفکر به عکس ها نگاه کرد. ناگهان پرسید: بابابزرگ، زن دیگه ای نداشته؟ یا بچه ی دیگه ای؟
فروغ الزمان با حرف حسام الدین متعجب نگاهش را بالا آورد و در چهره ی حسام دقیق شد.
_چی؟ نه .
لبخند زد و گفت: چی میگی مادر؟ یه جوری شدی. این سوال ها چیه؟
حسام الدین برای آن که از قیافه ی جدی اش بکاهد گفت: چه میدونم یه وقت یکی بیاد بگه من برادر شما هستم. بعد معلوم شه بابابزرگ قبلا زن داشته.
فروغ الزمان خندید و گفت: میترسی واسه ارث و میراث بابات، مدعی پیدا شه؟ نه والا من خبر نداشتم. زن هم داشته باشه باید تا الان بچه هاش پیدا شده باشند.
حسام الدین نمی دانست جریان صندوقچه را باید به مادرش بگوید یا نه.
نگران این بود که مبادا اتفاق مهمی باشد و با برملاشدن این راز، مشکلات زیادی به وجود بیاید.
اما شباهت بسیار زیاد علی میرزاده به او را نمیتوانست نادیده بگیرد.
توی صورتِ مادرش دنبال نشانی یا ردی می گشت تا بتواند سوال سختی را که توی ذهنش میچرخید، بپرسد. اما چیزی عایدش نشد. فروغ کنجکاو پسرش را نگاه میکرد.
حسام توی گاو صندوق خم شد . دنبال سند عمارت میگشت که آن را زیر چند دفتر و داخل پاکتی کرم رنگ دید.
توی سند را نگاه کرد. عمارت به نام پدرش بود.
شناسنامه ی باطله ی پدرش را هم باز کرد.
نام پدر: خسرو ، نام مادر: مهرانگیز
تاریخ تولد هزار و سیصد و چهل و هفت.
_هزار و سیصد و چهل و هفت، هزار و سیصد و چهل و هفت.
چندبار زیر لب تکرار کرد. شناسنامه ی توی صندوقچه هزار و سیصد و چهل و شش بود. اما تردید داشت .
لبش را زیر دندان هایش پنهان کرد. چشم هایش را ریز کرد و از جایش بلند شد. باید شناسنامه را مجددا میدید. وقتی برگشت مادرش آن جا نبود.
در همان لحظه دیبا که از راهرو عبور میکرد و متوجه باز بودن درِ اتاق برادرش شد؛ به سمت اتاق پا تند کرد.
سرک کشید و با دیدن حسام الدین گفت : اِه اینجایی...
وارد اتاق شد. دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
_یادش بخیر، داداشم اینجا می نشست و حساب کتاب هاشو میکرد.
روبه روی حسام ایستاد و گفت: چقدر جاش خالیه حسام جان !
حسام الدین به تایید سر جنباند. درِ گاو صندوق را بست. دیبا با دیدن آلبوم و عکس های داخلش، خاطراتش زنده شد. اشک، گوشه ی چشمش را گرفت.یکی یکی عکس ها را ورق زد.
زیر لب میگفت: بابا بین ما خیلی فرق میذاشت. منو خیلی دوست داشت. اما کمال براش یه جور دیگه ای بود. قدیمی ها پسر دوست بودن دیگه. جمال آخری بود ولی خب خیلی سر به هوا بود. هیچ وقت هم تو خونه بند نشد.
قبل از اینکه کمال زن بگیره گفت من زن میخوام. شونزده سالش بیشتر بود . بابام خدابیامرز هرکاری میکرد که سربه راه شه فایده نداشت. هر روز یه بساطی داشت.
آخر هم اون برادر خیرندیده ی فخری بافوریش کرد.
آه می کشید و با دیدن عکس ها در خاطرات گذشته اش سیر میکرد.
حسام الدین فکر کرد فرصت خوبی هست از دیبا راجع به عمویش بپرسد.
_شما میدونید اختلاف بابام با عمو جمال سرِ چی بود؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A