ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_151 حسام الدین کنارِ گاوصندوق ر
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_152
دیبا دست برد و اشک هایش را پاک کرد. صندلی برادرش را کشید و روی آن نشست.
آلبوم را ورق زد و گفت: خودت میدونی که بابام اموالش رو به نام کمال کرده بود. خب این قضیه برای هم من و هم جمال سخت بود. البته بابام حق داشت من بهش حق میدهم اگر منم بودم بهرحال اموالم رو میدادم کسی که هم بزرگتره و هم سرش به کار هست. کمال هوای ما رو داشت. یعنی به اعتقاد خودش میگفت اموالت رو نگه میدارم که بیشترش کنم. اما خب اخلاقش اینجور بود دیگه سهم جمال رو نمیداد میگفت حیف و میلش میکنی. راست میگفت. ولی زنش هی هر روز اونو میفرستاد و میگفت بهمون نمیدی، کم میدی! داری میخوریش. جمال هم که تو کارخونه بند نبود.
نگاهش را به عکس های چهار نفره شان داد.
_من عاشق این عمارت بودم. خونه ی پدریم. یادش بخیر
دندان هایش را به هم سایید و ادامه داد:
دلم میخواست سهمم رو بگیرم و برم اون سر دنیا که بابات مخالفت کرد. خیلی بهم بر خورد. قیم ما شد ولی دیگه نه اینجوری که جلوش دستمون رو دراز کنیم.
نگاهی به حسام کرد و گفت : البته از حق نگذریم اگر الان اون اموال دست ما بود خورده بودیمش. خوب کاری کرد نگهش داشت. ولی خب فشار و دعواهاش واسه زن جمال بود.
دستش را بالا گرفت.
_ طمع داشت این هوا. البته خب منم بهشون حق میدادم میگفتم چرا سهمشو نمیده. ولی میخواست بگیره حساب داداشمو خرج اون خونواده ی از خودش مفت خور تر کنه. اخر هم با اون منقل و بساط تریاکشون قلب و ریه ی جمال رو خراب کردن . فخری دیوونه بود. حرص و طمع به جونش افتاده بود. اون طوری که اون حرص و جوش میزد، آخرش هم اینجوری افلیچ شد و یه گوشه ای افتاد.
داداشم رو جوون مرگ کرد گذاشت خودش هم اون طوری. مگه جمال چندسالش بود؟ دوسال از من بزرگتر بود.
حسام الدین توی خیالش چرخی به گذشته زد. یادش به دعواها و رفت و آمد های زن عمویش افتاد. هر روز سر یک ماجرا پایش به عمارت باز میشد و دعوا راه می انداخت.
دیبا آلبوم را ورق زد و کنار گذاشت. هوای ریه هایش را بیرون داد. از جایش بلند شد و گفت: جای خالی پدر رو پسر میتونه پر کنه. از تو خیالم راحته منتها حواست باشه، اموال سه تا خانواده زیر دستته. من میخوام بتونی این سرمایه رو بیشتر کنی.
دستش را روی شانه ی حسام گذاشت و گفت: توی کارخونه حواست به بهروز هم باشه. خیلی زحمت میکشه. اگر چیزی میگه بخاطر اینه که بابات بهش اعتماد داشت. کارهای کارخونه رو بهروز انجام میداد. کمال خیلی هواشو داشت. میخواست کاری کنه بهروز اشتباهات پدرش رو تکرار نکنه. بهش پروبال داد تا بتونه روی پای خودش بایسته. الحق هم که پسر زرنگی هست.
حسام الدین به دیبا نگاه میکرد و فکرش توی صندوقچه میچرخید.
به یک باره از عمه اش پرسید: بابا بزرگ زن دیگه ای نداشت؟
دیبا با حرف ناگهانی حسام ابروهایش بالا پرید.
_زن؟ نه بابا . پدر من اینقدر مظلوم بود و مامانم رو میخواست که نگو. همیشه هواشو داشت.مادرم خدا بیامرز سر زایمان های زیادش مریض شد. بعد دنیا اومدن من خیلی سختی کشید. بیماریش هم عود کرد.
دیبا این را گفت و بعد قدم برداشت که از اتاق بیرون برود.
_من برم مزاحمت نمیشم.
اما قفل ذهن حسام الدین به حلقه ای جدید در جمله های دیبا وصل شد.
_عمه صبر کنید.
دیبا به طرفش برگشت.
_جانم
حسام الدین دور دهانش را که خشک شده بود با لب تر کرد. کمی جلوتر آمد. یک دستش را توی جیبش فرو کرد متفکر پرسید: گفتید زایمان های زیاد؟مگه مامان بزرگ چند تا بچه آورده بجز شما؟
دیبا که متوجه کنجکاوی حسام شده بود گفت: آخه قبلش بچه هاش نمی موندند. سقط میشد. میگفت ماها رو امام رضا بهشون داده.
واسه همین بابام، کمال رو یه جوری عجیب میخواست.
_خدا بیامرزدشون
دیبا سرش را تکان داد و گفت: همچنین پدر خودت رو . و از اتاق بیرون رفت.
حاج حسام تنها ماند و فکر های توی سرش.
با خودش گفت: نکند آقا جون وقتی بچه دار نشدند رفته یه زن گرفته یا صیغه کرده. نکنه اون حسام الدین پسر دیگه ی آقاجونه؟
توی اتاق راه رفت و به فرضیه هایش توی ذهنش جواب میداد.
_پس علی میرزاده کیه؟
دوباره با خودش فکر کرد
_آها، شاید مادربزرگ قبلا با علی میرزاده ازدواج کرده. ولی ... نه نه نمیشه.
آن قدر فکر کرد و راه رفت که سر گیجه گرفت و روی صندلی نشست. آرنجش را روی میز گذاشت و کف دستش را به سرش گرفت.
باید دفترچه را میخواند. یادش آمد قرار بود شناسنامه ها را ببیند. از اتاق خارج شد و به طرف پارکینگ رفت. صندوقچه را از عقب ماشین برداشت و به طرف کارگاه رفت. نرسیده به کارگاه سهراب را دید .
👇👇👇