ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_170 عجیب ترین سوالی که تا حالا شن
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_171
حسام الدین کلافه وارد مهمانخانه شد. نفسش را حرص آلود بیرون داد و روی مبل مخمل سلطنتی نشست. روی زانو خم شد و سرش را پایین انداخت.
چشم های اشکی هیوا برای یک لحظه پشیمانش کرد. با خودش فکر کرد شاید خیلی سخت گرفته ام. اما سپس گفت: اگر در کار جدیت نباشه چوب روی چوب بند نمیشه.
با این حال ناراحت و مضطرب بود. استغفرالهی گفت و دستی میان موهایش کشید. این روزها هرچه میخواست بیخیال آن دختر شود، فایده ای نداشت.
فروغ الزمان از آشپزخانه بیرون آمد. از درِ نیمه باز سالن نگاهش به حسامِ خسته افتاد. راز صندوقچه و اختلافش با شهاب، فروغ را نگران کرده بود.
دیشب سر میز شام، میخواست بین دو پسرش صلح ایجاد کند. اما شهاب فقط به دادن بله و نه سوال های حسام الدین اکتفا کرد. بدون آن که نگاهش کند.
حسام تصمیم گرفته بود با شهاب بنشیند و سنگ هایشان را وا بکند. اما نمی دانست چطوری؟
هرچه بود، برادر بزرگ تر و غروری که مانع میشد جلو برود . دلش نمیخواست به شهاب رو بزند. وظیفه ی شهاب الدین میدید که پا پیش بگذارد، اما او این روزها بیشتر با بهروز و دوستانش بود تا دنبال برادرش.
شب ها با هانیه و پریا و بهروز دورهمی داشتند. اگرچه این اصرار بهروز بود تا خود شهاب. گاهی رستوران و گاهی باغچه ی کوچک پسرعمو محفل شب نشینی هایشان بود.
چهار نفره کنار هم می نشستند. حرف میزدند، می خندیدند. تخت نرد یا ورق، بازی میکردند. گاهی قلیانی دود میشد و... تا دیروقت ، که با اصرار هانیه به خانه بر می گشتند.
هانیه اوایل خوشحال به نظر میرسید. اما چند روز بعد خسته شده بود. دوست داشت دونفره با هم باشند اما هربار شهاب یکی را با خودش برمیداشت و بیرون می رفتند. هیچ ابایی نداشت حتی اگر رفیق مجردش باشد.
هانیه اعتراض هم که میکرد، شهاب نمی فهمید. می گفت: من هیچ عیبی نمیبینم که اینها باهامون بیان. مگه میخوایم چیکار کنیم؟ دوستام هستن بهشون اعتماد دارم.
هانیه هرچند راحت و آزاد بود اما نسبت به مردهای دیگر حس خوبی نداشت.
به خصوص بهروز! نگاه های گاه و بیگاه او، تعارف های سر میز شام که از چشم های شهاب دور می ماند، همه او را معذب میکرد.
ناراحتی شهاب از حسام هم شده بود یک کینه ی شتری. اگرچه حرف های بهروز مزید بر علت بود.
هواییش می کرد تا سرمایه اش را خرجِ عیش و نوش و خوش گذرانیش کند.
می گفت: تو با این سرمایه چرا یه سفر خارجی نمیری؟ مگه چیت از حسام کمتره.
بیا برو تایلند، برو دبی، آنتالیا یه هوایی بخور. چیه چسبیدی همین جا.
بهروز به خیال پردازی های شهاب رونق می بخشید.
می گفت: من اگر جای تو بودم با این سرمایه حتما بلیط میگرفتم میرفتم. پول خودمه به بقیه چه!
و همین به شهاب جسارتی بیش از پیش بخشیده بود.به خصوص که خودش را مستقل میدید.
حسام الدین اما با این ول خرجی ها مخالف بود. توی ذهنش نشسته بود و برای شهاب نقشه می کشید که چطور رابطه اش را بهتر کند.
فروغ الزمان خیلی آرام به آشپزخانه رفت و به گلابتون گفت: گلاب! یه چایی هل دار با بهارنارنج درست کن ببرم برای حسام .
گلابتون گفت: باشه عزیز اون بنده خدا هیوا هم از صبح هیچی نخورده.
فروغ الزمان استکان چای را برای حسام بُرد و گلابتون هم سراغ هیوا رفت.
هیوا بدون معطلی درگیر اندازه ی مجدد چوب ها شده بود.
گلابتون با لبخندی بر لب وارد اتاقِ روبه ایوان شد و گفت: خسته نباشی عزیز جان! بیا بشین یه استکان چای بخور، خستگیت در بره.
هیوا نیم نگاهی به سینی در دست گلابتون انداخت بود و گفت: وقت ندارم گلاب خانم! دستت درد نکنه. حتما باید اینو درستش کنم.
تمام تمرکزش را روی اُرُسی ریخته بود.
گلابتون جدیت هیوا را که دید، جلو رفت. استکان چای را روی میزِ کنارش گذاشت و گفت: ماشاء الله چقدر جدی! آفرین
به عادت همیشه که می خواست از کسی تعریف کند به میز زد و گفت: بزنم به تخته خیلی حرفه ای شدی. خدا بهت قدرت بده. سخت نیست؟
هیوا چشم هایش را ریز کرد. روی طرح خم شد و با دقت مشغول اندازه ی شبکه ی پنج ضلعی شد. حین کار کردن لب هایش را به هم فشار میداد.
_آره سخته خیلی سخته. بخصوص اگر یه جایی گند بزنی و خراب کنی باید از اول اون قسمت رو اندازه بگیری و...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4