eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_172 گلابتون سرش را جلو برد. میخوا
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم در طول مسیر سکوت میان آدم های سوار بر ماشین احاطه شده بود. جز صدای باد و اتومبیل های در حال گذر که از لای پنجره ی سمت راننده داخل میشد، صدای دیگری به گوش نمیرسید. گاهی صدای تیک تیک راهنمای چپ و راست اتومبيل حسام الدین ضیایی این سکوت را می شکست. بوی عطر زنانه ی خوشی توی شامه ی هیوا پیچید. حسام الدین شیشه ماشین را هی بالا و پایین میکرد. هیوا نگاهش را به پنجره دوخت. خیابان سرد و خشک زمستانیِ شهر را پشت پلک های خسته اش جا گذاشت. رفته رفته از خستگی، چشم هایش روی هم رفت و سرش را به پنجره تکیه داد. کمی که گذشت پریا به حسام اشاره کرد و گفت: همین جا لطفا نگه دار... همین جا. یه کار کوچولو دارم ببخشید الان برمیگردم. به محض ترمز کردن، هیوا چشم هایش را باز کرد. چشم های قرمز و ملتهبش را به جلو و اطراف چرخاند.. پریا را دید، درحالی که مانتو بلند و شال مشکی مرتبی پوشیده بود از ماشین پیاده شد.حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. حسام الدین دست به طرف سیستم صوتی ماشین برد و رادیو را روشن کرد. شیشه را کاملا پایین داد و دستش را در فضای ماشین تکان داد. هیوا فکر کرد بوی عطر پریا هر مردی را جذب میکند. حسام الدین خم شد و از داشبورد ماشین یک اسپری خوش بو کننده برداشت. صدای پیس پیس اسپری همزمان شد با پیچیدن عطر سرد و خنک در فضای ماشین. حالا دیگر عطر پریا خیلی به بینی اش نمیخورد. هیوا لبخند کمرنگی زد. توی دلش گفت: آفرین! کارت بیسته آقا حسام الدین. همین که سرش را به طرف پنجره گرفت، پسر بچه ای را توی پیاده رو دید که با وضع بدی افتاده و کسی بالای سرش دعوایش میکرد. چندباری آن مرد ظالم با پا محکم به شکم و پاهای پسر می کوبید. هیوا با دیدن صحنه ای که دید حالش دگرگون شد. انگار خون به مغزش نمی رسید. پریا درِ ماشین را که باز کرد، هیوا پیاده شد. حسام الدین با تعجب برگشت و گفت: کجا؟ هیوا با عجله تشکر کرد و گفت: من همین جا پیاده میشم. ببخشید بدون آن که منتظر عکس العمل حسام شود از جدول کنار پیاده رو پرید و به طرف پسرک رفت. نگاه حسام، هیوا را می پایید. پریا با خیالی آسوده نشست و کمربندش را بست. _خب بریم. حسام الدین کنجکاو، بگو مگوی هیوا با مردی توی پیاده رو، را نگاه میکرد. در دلش می‌گفت: چی کار داره؟ یعنی آشناست؟ پسری را دید که روی زمین افتاده و هیوا تلاش میکرد او را از زمین بلند کند. پریا گفت: چیزی شده؟ چی رو نگاه میکنید؟ در همین حین مرد خم شد و چادر هیوا را کشید و او را هل داد. حسام الدین با دیدن این صحنه، تکان ناگهانی خورد. رگ‌ غیرتش بالا زده بود. درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد. صدای پریا را از پشت سر نمی شنید. به طرف هیوا رفت. صدایش را بلند کرد و گفت: هی آقا چیکار میکنی؟ حرمت نگه دار. چرا چادرشو میکشی؟ مرد کوتاه قد، موی چندانی روی سرش نمانده بود. با دیدن حسام الدین دستی به سر کچلش کشید. سر تا پای حسام را برانداز کرد و گفت: جنابعالی؟ هیوا برگشت و با دیدن حسام الدین گفت: این مرد، پسر بی زبون رو داره میزنه. مرد شاکی شد و گفت: به شما چه؟ مگه وکیل وصی شید؟ باباشم. حق دارم بزنمش. هیوا روی زانو نشست. دست پسر را از صورت کبودش پایین آورد و گفت: باباش باشید کجا بهتون حق دادن که پسر نابینا رو بزنید. تازه از کجا معلوم که باباش باشید. مرد عصبی پوزخندی زد و گفت: خانم بیا برو، سر به سر من نذار من خودم هزار تا بدبختی دارم. این بچه وبال گردنم شده. پسر با هق هق گریه گفت: من چیزی نمیخوام، فقط... میگم منو ببر دکتر. مرد عصبی به طرف پسر هجوم برد، دستش را بالا برد که بزند توی گوش پسربچه. هیوا هین بلندی کشید و سر پسر بچه را توی بغل گرفت.پسربچه در آغوش هیوا گریه میکرد. _آروم باش عزیزم... نترس من اینجام. شانه های پسرک می لرزید. حسام الدین تحت تاثیر صحنه ای که دیده بود. به شانه ی مرد زد و گفت: بچه ات باشه چرا داری میزنیش. مگه هرکی بابا هست باید بزنه بچه شو. مرد عصبی به صورت خودش زد و گفت: آخه حرفش جیگرم رو آتیش میزنه، میگه چرا نمیبریم دکتر. از کجا پول بیارم. میگن باید عمل بشه. خب پولشو کجا بیارم؟ پسر بچه سرش را از دامن هیوا بلند کرد و با هق هق گفت: پول که داشتی... مگه ... مگه حاج آقا سرفراز پول نَداد؟ مرد با لگد به پای پسرش زد و گفت: خفه شو بی شعور. 👇👇👇